معنی فتک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
فتک. [ف َ / ف ِ / ف ُ] (ع مص) به کار خواسته ٔ نفس درآمدن. (منتهی الارب). به کارهایی که نفس بدان مایل بود، پرداختن. (اقرب الموارد). || بناگاه گرفتن. || ناگاه کشتن کسی را. (منتهی الارب). کشتن از روی غفلت یا به انتهاز فرصت. (اقرب الموارد):... و هدم و فتک و صواعق در کمین. (کلیله و دمنه). فی الجمله چون از رزم خوارزم فارغ شدند از سبی ونهب و فتک و سفک بپرداختند. (جهانگشای جوینی). || رویاروی زخم رسانیدن، یا عام است. || دلیری کردن. || ستیهیدن در کار. (از منتهی الارب). الحاح و لجاجت کردن. (اقرب الموارد).
فتک. [ف َ] (اِخ) آبی است در اجاء، یکی از دو کوه طی. (معجم البلدان).
غافلگیر کردن، به ناگاه کشتن. [خوانش: (فَ تْ) [ع.] (مص م.)]
دلیری کردن،
بهناگاه کسی را گرفتن و کشتن،
مرتعی در رویان
ستهیدن، فرو گرفتن به ناگاه گرفتن (مصدر) بناگاه گرفتن کسی را، ناگاه کشتن کسی را، رویاروی زخم رسانیدن.