معنی غور در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

غور. [غ َ] (اِخ) جایی است پست زمین میان قدس و حوران مسافت سه روزه در عرض دو فرسنگ. (منتهی الارب). ناحیه ای است در اردن واقع در شام میان بیت المقدس و دمشق، و آن پستتر از زمین دمشق و بیت المقدس است از این رو غور نامیده شده است. طول آن سه روز راه و عرض آن در حدود یک روز راه است. شامل نهر اردن و شهرها و دهات بسیاری است، و در انتهای آن «طبریه» و دریاچه ٔ آن است که آب غور را تأمین میکند. مشهورترین بلاد آن پس از طبریه، بیسان است که هوایی گرم و آبی ناگوار دارد و محصول عمده ٔ آن نیشکر است. از دیههای آن «اریحا» شهر جباران است. و در مغرب غور دریاچه ٔ منتنه (بدبو) و در مشرق آن دریاچه ٔ طبریه قرار دارد. (از معجم البلدان). در اعلام المنجد آمده: «غور فلسطین » که به قول مرجح همان «عربهالغور» است، جایی است که در آن عمروبن عاص لشکر خود را به لشکر شرق اردن رسانید، و این قبل از وقوع جنگ اجنادین بود که بیزنطیان در آن شکست یافتند - انتهی. دمشقی در نخبه الدهر (ص 201) گوید: غور بر سه قسمت تقسیم میشود: غور اعلی و غور اوسط که غور حمقا و اریخا است و غور اسفل که غور زغر است و در بالای شهر زغر دریاچه ٔ قدس است که از آن آب جاری شود و نهر اردن را بسازد، سپس بگذرد و در دریاچه ٔ طبریه واقع در وسط غور بریزد، سپس از آنجا بیرون شود، از وسط غور بگذرد و در دریاچه ٔ لوط عم واقع در غور اسفل ریزد و از آن بیرون شود. باری رود اردن گویی فلک گردنده ای است از دریاچه ٔ قدس واقع در بالای غور طلوع میکند و در وسط قوس آن دریاچه ٔطبریه است و غروب آن در دریاچه ٔ زغر است - انتهی.

غور. [غ َ] (اِخ) نام روزهایی و جنگهایی است و سخن در باب غور بسیار است. ماجده ٔ بکریه گوید:
الا یا جبال الغور خلین بیننا
و بین الصبا یجری علینا شنینها
لقد طال ما جالت ذراکن بیننا
و بین دزی نجد فما نستبینها.
جمیل گوید:
یغور اذا غارت، فؤادی و ان تکن
بنجدیهم منّی الفؤاد الی نجد
اتیت بنی سعد صحیحاً مسلماً
و کان سقام القلب حب بنی سعد.
احوص گوید:
و انک تنزح بک الدار آتکم
و شیکاً، و ان یصعد بک العیس اصعد
و ان غرت غرنا حیث کنت و غرتم
او انجدت انجدنا مع المتنجد
متی تنزلی عیناً بأرض و تلعه
ازرک و یکثر حیث کنت تردّدی.
(از معجم البلدان).

غور. (ص، اِ) حیز و مخنث. (از برهان قاطع). || (اِ) فتق. (ناظم الاطباء). || مخفف غوره بمعنی مطلق میوه ٔ نرسیده و خام. در ترکیب غوربا نیز هاء غوره به تخفیف افتاده است. رجوع به غوره و غوربا شود:
بار درخت دهر تویی جهد کن مگر
بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور.
ناصرخسرو.
- غور شدن، مبتلا شدن به فتق. (از ناظم الاطباء). رجوع به غُر بمعنی دبه خایه شود.

غور. [غ َ /غ َ وَ] (اِ) رنج و آزار سخت. غفر. (ناظم الاطباء)

غور. [غ َ] (ع مص) سخت گرم شدن روز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خفتن در غائره. (منتهی الارب). خفتن هنگام میان روز. (از اقرب الموارد) || فروشدن چشم به مغاکی. (منتهی الارب). فرورفتن چشم در روی. غارت عینه غوراً و غؤوراً؛ دخلت فی الرأس و انخسفت. (اقرب الموارد). چشم به گَو فروشدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || دقت کردن در کار. (از اقرب الموارد). تفکر و تأمل و تدبیر و دقت و ملاحظه. (ناظم الاطباء). تدقیق: از عذوبت الفاظ و حسن سیاقت سخن او بر بعد غور و غزارت بحر... او استدلال گرفتم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 54).
طول و عرض وجود بسیار است
وآنچه در غور ماست این غار است.
نظامی.
- بعیدالغور، آنکه در کار بادقت بنگرد. (از اقرب الموارد) دوراندیش. مآل اندیش. عاقبت بین. ناظم الاطباء آرد: فلان بعیدالغور؛ یعنی فلان کینه ور است و یا فلان تیزفهم و حیله باز است. و «دزی » بمعنی شخصی غیرقابل نفوذ و اسرارآمیز آورده است.
- غَورِ کُلّی، تفتیش بادقت. تفحص باتأمل. (از ناظم الاطباء).
|| جستن چیزی را. طلب چیزی کردن. (از اقرب الموارد). || سود رسانیدن. (منتهی الارب). منفعت رسانیدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). فایده رسانیدن. (برهان قاطع). || دیت دادن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به غِوَر شود. || خواربار آوردن. (تاج المصادر بیهقی). || به غور رسیدن و بازآمدن آن را. (منتهی الارب). آمدن به زمین پست. (از اقرب الموارد). بسوی زمینی که به گو فروشده باشد رفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).به گَو فرورفتن. بر زمین گو فروشدن. || درآمدن در چیزی. (منتهی الارب). داخل شدن در چیزی. (ازاقرب الموارد). || جریان آب در زمین و فرورفتن در آن. (از اقرب الموارد). فرورفتن آب در زمین. (منتهی الارب) (از برهان قاطع). فروشدن آب. آب بر زمین فروخوردن. (المصادر زوزنی). || آب به زمین فروبردن. (تاج المصادر بیهقی). غؤور. (تاج المصادر بیهقی). فروبردن آبها در زمین: خرّب بلاده بقطع شجرأها و بغور میاهها. (دزی ج 2 ص 230). || (اِ) نشیب. (نصاب الصبیان). زمین پست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) مقابل نجد. (اقرب الموارد): از مشرق ممالک اقطار غور و نجد طرق و مسالک بدان محیط گشته. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 96).
برنگ رنگ ریاحین و گونه گونه نبات
بغور و نجد زمین، فانظروا الی الاَّثار.
(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 99).
|| غار. مغاره. کهف. (از اقرب الموارد). || مغ هر چیزی. (منتهی الارب). قعر هر چیز. (از اقرب الموارد) بن. تک. ته. فرود. زیر. آخر. نهایت: گفت زندگانی خداوند دراز باد اعمال غزنی دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125).
شد غور غار ژرف یک آهنگ رود خون
شد صحن دشت پهن همه کوه استخوان.
مسعودسعد.
تا نیاید غور این غمها پدید
گریه را راه نهان دربسته ام.
خاقانی.
راستی در میان نهادن و حقیقت حال اعلام دادن و غور جراحت آشکارا کردن و پرده از روی کار برانداختن از تهمت و ریبت دورتر دیدم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 69).
چندانکه به غور ره نگه کرد
نی راهرو و نه راهبر بود.
عطار.
غار غرور است در نهاد تو پنهان
غور چنین غار آشکار نیابی.
عطار.
در چهی افتاد کآن را غور نیست
وآن گناه اوست جبر و جور نیست.
مولوی (مثنوی).
کآن یکی دریاست بی غور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن.
مولوی (مثنوی).
- غور کار، عمق و مغ آن. (ناظم الاطباء).
|| مجازاً بمعنی حقیقت و کنه چیزی. عرفت غورالمسأله؛ یعنی حقیقت و کنه آن را دانستم. (از اقرب الموارد). عمق. حالت چیزی که قابل فهم و حدس نیست (در اسرارو نقشه ها). ج، غِیار. (دزی ج 2 ص 230). اسرارآمیز بودن: امیر از این اخبار بخندیدی اما کسانی که غور کار میدانستند بر ایشان سخت صعب بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). هارون الرشید عاقل بود غور آن دانست که چه بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 425). و اگر کسی حالی نماید بخلاف راستی، او غور آن داند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). ض
غور ایام درنیابد چرخ
که جز از رأی تو گمانه کند.
مسعودسعد.
در دایره ٔ سپهر ناپیدا غور
جامی است که جمله را چشانند بدور.
خیام.
ضمیر منیر و خاطر عاطر او آیینه ٔ روشن گشته که عکس اسرار و غور افکار و عواقب و خواتیم اعمال چون مشعله ٔ آفتاب پیش او لایح و واضح باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 13). بدین رقعه بر غور فضل و متانت ادب و بلاغت سخن و کمال هنر او استدلال میتوان کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 256). سلطان بر سر سریرت و غور مکر و خدیعت او وقوف یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 350).
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو.
مولوی.
نه ادراک در کنه ذاتش رسید
نه فکرت به غور صفاتش رسید.
سعدی (بوستان).
- به غور چیزی رسیدن، دانستن کنه و حقیقت آن. به تدقیق رسیدن. رسیدگی دقیق:
بسمع رضا مشنو ایذای کس
وگر گفته آید به غورش برس.
سعدی (بوستان).
خرابی و بدنامی آید ز جور
بزرگان رسند این سخن را به غور.
سعدی (بوستان).
به ایّام تا برنیاید بسی
نشاید رسیدن به غورکسی.
سعدی (بوستان).
|| شر و فساد. غائله. نتیجه و عاقبت بد: نباید که آن ملطفه بخط ما به دست ایشان افتد، و این دراز گردد. که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325).
من آگاه گشتستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش ؟!
ناصرخسرو.
به رفقی هرچه تمامتر... غور و غائله ٔ آن [کار وخیم] با او بگویم. (کلیله و دمنه).
تنگ بود غار تو با غور او [چرخ]
هیچ بود عمر تو با دور او.
نظامی.
|| (ص) آب پنهان زیر زمین. (مهذب الاسماء). آب فروخورده. یقال: ماء غور؛ ای غائر. وصف بالمصدر کدرهم ضرب و ماء سکب. (منتهی الارب). آب فرورفته. آب به زمین فروشده. مصدر بجای صفت آمده است، چنانکه گویند: درهم ضرب، یعنی درهم مضروب، و ماء سکب، یعنی آب ریخته شده. (از اقرب الموارد): قل اءَ رأیتم ان اصبح ماؤکم غوراً فمن یأتیکم بماء معین (قرآن 30/67)، یعنی بگو چه بینید اگر این آب شما هنگامی در زمین فروشود، آن کیست که شمارا آب آرد آشکارا بر روی زمین روان و پیدا؟ (تفسیر کشف الاسرار ج 10 ص 170).

غور. (ع اِ) دوازده سُخ ّ. (مقدمه الادب زمخشری). پیمانه ای است مقادر 12 سُخ ّ مر اهل خوارزم را. (منتهی الارب). پیمانه ای است متعلق به مردم خوارزم که دوازده سُخ ّ است و «سُخ ّ» کلمه ٔ فارسی و معادل 24 رطل است. (از اقرب الموارد)

غور. [غ ِ وَ] (ع اِ) خونبها. دیه. (از اقرب الموارد) (المنجد).

غور. (اِخ) نام قومی که ساکن ولایت غور بودند. غوریان. غوریه. رجوع به غور و غوریان شود. || یک فرد از غوریان:
هست کار او و من چونانکه وقتی پیش از این
دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا
کای فضولی کو خراجت ؟ غور گفتا: برگرفت
شاه و پیغمبر زکوه از عور و احداث از نسا.
سنایی (از لباب الالباب چ 1335 ص 430).
آن شنیدی که در نواحی غور
بود جایی و مردمش همه کور
چند کور از میان آن کوران
نزد فیل آمدند از غوران.
سنایی (از انجمن آرا).

غور. (اِخ) نام ولایتی است معروف نزدیک به قندهار. (برهان قاطع). نام ولایتی است در میان خراسان قریب به غزنین و غرجستان است و اهالی آن در ایام خلافت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام شرف اسلام یافته، بخط مبارک حکم حکومت گرفتند و تا زمان غزنویه آن منشور در میان این طایفه بود، و در زمان بنی امیه که اغلب اهالی بلاد اسلام در حق آن امام به ناحق ناسزا میگفتند اهل آن ولایت با آنان موافقت نکرده، ولات بنی امیه را به ولایت راه ندادند. حکیم انوری گفته:
عرصه ٔ مملکت غور چه نامحدود است
که در آن عرصه چنین لشکر نامعدود است !
و بیشتر بلاد آن کوهستان است و از این رو آن را غور غرجستان و غرشستان گویند؛ زیرا که در لغت آنان غرجستان کوهستان است. حکام غور بعد از غزنویه مشهورند، و منسوب به غور را غوری میگویند، و غوریان جمع اهالی آنجاست. (از انجمن آرا) (آنندراج). ناحیتی است کوهستانی در افغانستان میان هرات و غزنه. (قاموس الاعلام ترکی). سرزمینی کوهستانی در افغانستان میان وادی هلمند و هرات، و امروز آن را هزارداستان نامند. (اعلام المنجد). ناحیتی است در مشرق غرجستان و جنوب مروالرود و شمال غزنه. در «حدود العالم » چنین آمده است: غور ناحیتی است به حدود خراسان اندر میان کوهها و شکستگیها، و او را پادشائی است که غورشاه خوانند او را، قوتش از میر گوزکانان است، و اندر قدیم این ناحیت غور همه کافران بودندی اکنون بیشتر مسلمان اند و ایشان را شهرکها و دهها بسیار است، و از این ناحیت پرده و زره و جوشن و سلاحها نیکو افتد و مردمانش بدخوند و ناسازنده و جاهل، و مردمانش سپیدند و اسمر - انتهی. و در نزهه القلوب آمده است: غور ولایتی است و شهرستان آن را آهنگران خوانند. از اقلیم چهارم است. طولش از جزایر خالدات «صط» و عرض از خط استوا «له » و قریب سی پاره دیه از توابع آنجاست و مردم آنجا را به بلاهت نسبت کنند. (نزهه القلوب چ لیدن ص 154). و یاقوت در معجم البلدان گوید: غور کوههایی و ولایتی بین هرات و غزنه است، و بلادی سردسیر و پهناور و ترسناک است و با اینهمه شهر مشهوری ندارد و بزرگترین ناحیه ٔ آن قلعه ای است که آن را فیروزکوه نامند و مقرّ پادشاهان آنجاست - انتهی. اصطخری گوید: اما غور دارکفر است و بسبب آنکه در آن مسلمانانی هستند آن را در ضمن بلاد اسلام آوردیم، و آن کوههایی آباد دارای چشمه ها و باغها و رودخانه هاست، و در پیرامون غور، عمل هرات تا فره و از فره تا بلدی داور و از بلدی داور تا رباط کروان و از رباط کروان تا غرج الشار و از غرج الشار تا هرات، و همه ٔ آنها مسلمان هستند. (مسالک الممالک اصطخری ص 272). کازیمرسکی گوید: غور نام کشوری است واقع در جنوب غزنین و فتح آن را بعض مورخان به زمان امیرالمؤمنین (ع) نسبت میدهند و فتح کامل آن به عهد محمود غزنوی بود -انتهی. دمشقی در نخبه الدهر گوید: جبال غور ناحیتی بزرگ است که قلعه هایی بسیار دارد و در زمان قدیم مملکتی مستقل بود، و ملک غورستان را سام میگفتند و این علم به هر یک از قسمتهای آن اطلاق میشد و از شهرهای معروف غور و خجستان، اوقه، کروخ، مالان، رامین و بوشنج بود. (نخبه الدهر ص 224). در «جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی » تألیف لسترنج چنین آمده است: ناحیه ٔ بزرگ کوهستانی در سمت خاور و جنوب غرجستان معروف بود به غور و غورستان، و از هرات تا بامیان و حدود کابل و غزنه امتداد داشت که عبارت از منطقه ٔ جنوب رودخانه ٔ هرات باشد. جغرافی نویسان قرون وسطی به این مطلب اشاره کرده اند که رودهای بزرگ مثل هریرود و هیرمند و خواش و فره (که به دریاچه زره میریزد) از این ناحیه سرچشمه می گیرند، و از حدود غرجستان نیز رود مرغاب برمیخیزد. از جغرافیای این منطقه کوهستانی متأسفانه شرحی به ما نرسیده است و محل شهرها و قلعه های آنجا که در تواریخ ذکر گردیده معین نیست. در قرن چهارم هجری به گفته ٔ ابن حوقل غور بلاد کفر بود، گو اینکه جماعتی از مسلمانان نیز در آنجا میزیستند. دره های آنجا معمور بود و چشمه ها و نهرها و باغهای بسیار داشت، و به داشتن معادن نقره و طلا معروف بود، و اکثر این معادن در ناحیه ٔ بامیان و پنجهیر (رجوع به پنجهیر و همین کتاب ص 375 شود.) قرار داشت و غنی ترین آنها در محلی موسوم به خرخیز واقع بود. پس از زوال دولت سلطان محمود غزنوی، امرای غور که سابقاً از اعوان و یاران وی بودند استقلال یافتند و قلعه ٔ فیروزکوه را مرکز فرمانروایی خود قرار دادند. فیروزکوه قلعه ٔ بزرگی بود درکوهستان، ولی امروز محل آن معلوم نیست. امرای غور از نیمه ٔ قرن ششم هجری تا سال 612 هَ. ق. که خوارزمشاه بساط حکومت آنان را درهم پیچید استقلال داشتند و چند سال بعد از آن فتنه ٔ مغول یکباره دولت آنان را برانداخت، ولی پیش از آن تاریخ، یعنی در سال 588 هَ. ق. امرای غور توانستند قسمت عمده ٔ شمال هندوستان را تسخیر کرده سلطنت خود را در سرتاسر بلادی که از دهلی تا هرات امتداد داشت بسط دهند. پس از اینکه مغولان سلطنت غوریان را واژگون کردند، باز غلامان و عمال آنان مدت مدیدی یعنی تا سال 962 هَ. ق. بر دهلی فرمانروایی داشتند. غور یا غورستان میان سالهای 543 و 612 هَ. ق. در ایام سلطنت امرای غور (از خاندان سام) به اوج شکوه و جلال خود رسید. یاقوت در وصف فیروزکوه پایتخت بزرگ آنان سخن رانده است. ولی تفصیلی درباره ٔ آن ذکر نکرده است. حمداﷲ مستوفی بطور اجمال از آن دژ گفتگو کرده، گوید: از شهرهای مهم آن ناحیه یکی «هنگران » است، ولی قرائت صحیح این کلمه معلوم نیست. در سال 619 هَ. ق. سراسر آن منطقه پایمال لشکریان چنگیز شد و فیروزکوه قهراً به تصرف آنان درآمد و با خاک یکسان گردید. دو قلعه ٔ معروف و عظیم آن ناحیه یکی «کلیون » و دیگری «فیوار» که ده فرسخ با هم فاصله داشتند و محل صحیح آنها درست معلوم نیست نیز پس از مقاومت بسیار تسلیم مغولان گردیدند و با خاک یکسان شدند. قزوینی در قرن هفتم هجری یکی دیگر از شهرهای مهم غور را بنام «خوست » ذکر کرده، و دور نیست که آن شهر با «خشت » واقع در حوالی سرچشمه ٔ هریرود که در اوایل این فصل از آن گفتگو کردیم یکی بوده است. در زمان امیر تیمور جز قلعه ٔ «خستار» از محل دیگری در بلاد غور ذکری به میان نیامده است و محل این قلعه نیز معلوم نیست. شهر بامیان کرسی ولایت بزرگی بهمین نام بود که قسمت خاوری غور را تشکیل میداد و خرابه های کهنه ٔ آن حکایت میکند که زمانی قبل از ظهوراسلام یکی از مراکز مهم بوده است. اصطخری در قرن چهارم هجری بامیان را به اندازه ٔ نصف بلخ شمرده گوید: بر فراز تپه ای جای دارد ولی بارو ندارد. ولایت آن در غایت خرمی است و نهر بزرگی آن را آبیاری میکند. مقدسی از «مدینهاللحوم » نیز اسم برده است که معلوم نیست کتابت صحیح آن چگونه است. وی درباره ٔ آن شهر گوید: یکی از بنادر خراسان و از خزاین سند است. سرمای سخت و برف بسیار دارد، و از محسناتش آنکه کک و عقرب در آنجا نیست. مسجد جامعی در داخل شهر و بازارهایی در حومه ٔ آن واقع است و خود شهر چهار دروازه دارد. در قرن چهارم هجری در ولایت بامیان چندین شهر بود که محل آنهاامروز بر ما معلوم نیست. از جمله ٔ بزرگترین شهرهای آن «بسغورفند» و «سکیوند» و «لخراب » بوده است. در آغاز قرن هفتم هجری یاقوت شرح مفصلی درباره ٔ بت های بزرگ بامیان ذکر کرده، گوید: آنجا بتخانه ای است بسیار بلند بر ستونهایی استوار، و در آن شکل همه ٔ پرندگانی که خداوند آفریده است نقش گردیده. بر سطح کوه دو بت بزرگ از پایین تا قله ٔ کوه کنده شده است که یکی را سرخ بت و دیگری را خنگ بت (بودای سرخ و بودای خاکستری) مینامند، و گوید: آنها را در تمام جهان همتایی نیست. قزوینی از خانه ٔ زرین بامیان و دو مجسمه ٔ بزرگ بودا سخن رانده، گوید: معادن زیبق و چشمه ٔ گوگردی در آن حوالی است. ویرانی بامیان و ولایت آن تا پنجهیر چنانکه ذکر شد، نتیجه ٔ خشم چنگیز است، چون نواده ٔ او موتوکن پسر جغتای در محاصره ٔ بامیان کشته شد، لشکریان مغول فرمان یافتند تا باروی شهر و تمام ابنیه ٔ آن رابا خاک یکسان نمایند، و اجازه ندهند هیچکس در آنجا زیست کند یا بنایی در آنجا ساخته شود. از آن پس نام بامیان به «موبلق » بدل شد که در زبان مغولی بمعنی «شهر لعنت شده » است و از آن زمان بامیان بصورت بیابانی خشک و خالی درآمد. (جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی صص 443- 445). و رجوع به تاریخ بیهق ص 18، قاموس الاعلام ترکی، العقد الفرید ج 7 ص 284، التفهیم بیرونی ص 199، اخبار الدوله السلجوقیه ص 17 و 59، فهرست تاریخ جهانگشای جوینی، فهرست تاریخ گزیده، فهرست تاریخ سیستان، فهرست جامع التواریخ رشیدی، فهرست لباب الالباب، فهرست تاریخ حبیب السیرچ خیام، فهرست نزهه القلوب ج 3، فهرست سبک شناسی بهارج 1 و 2 و 3، فهرست تاریخ ادبیات ایران «از سعدی تا جامی » ادوارد براون ترجمه ٔ علی اصغر حکمت ج 3 شود:
ای چون مغ سه روزه به گوراندر
کی بینمت اسیر به غور اندر؟
عنصری.
ولایت غور به طاعت وی آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). بخواب دیدم که من به زمین غور بودمی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 108). امیر محمود به دو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 115).
آن شنیدی که در نواحی غور
بود جایی و مردمش همه کور؟
سنایی (از انجمن آرا) (آنندراج).
تا چنان امامی و صحابیی در حرم رسول کشته آمدزنان و پردگیان او چون بردگان غور و غرچه اسیر و متحیر نگاه میکردند. (کتاب النقض ص 392). امروز در رقعه ٔ زمین سه شاه مذکوراند. خوارزمشاه در سرحد ترکستان و ملک غور بر لب هندوستان. (المضاف الی بدایع الازمان ص 34).
حبش تا خراسان و چین تا به غور
بفرمان او گشت بی دست زور.
نظامی.
خراسان و کرمان و غزنین و غور
بپیمود هر یک به سم ستور.
نظامی.
بزرگی جفاپیشه درحد غور
گرفتی خر روستایی بزور.
سعدی (بوستان).
آن شنیدستی که در صحرای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور.
سعدی (گلستان).
- کوه غور، کوههایی که در ولایت غور قرار دارد. رجوع به غور مذکور در پیش شود:
نه کوه غور بادا، نه دز غور
که آنجا گشت چشم بخت من کور.
(ویس و رامین).
وز بهر خز و بز و خورشهای چرب و نرم
گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور.
ناصرخسرو.

غور. [غ َ] (اِخ) وادیی عمیق در اسپانیا. رجوع به اسپانیا شود.

غور. [غ َ] (اِخ) زمین نشیب جانب مغرب از تهامه. یا مابین ذات عرق تا دریای یمن. (از منتهی الارب). همان تهامه و آنچه تالی یمن است. اصمعی گوید: میان ذات عِرق و دریا غور تهامه است. و انتهای تهامه از طرف حجاز «مدارج العرج » و اول آن از طرف نجد «مدارج ذات عرق » است. و نیز اصمعی گوید: یقال: غار الرجل یغور؛ اذا سار فی بلاد الغور. کسائی نیز بر آن است و قول جریر را شاهد آورد که وی گوید:
یا ام طلحه ما رأینا منکم
فی المنجدین و لا بغور الغائر.
(از معجم البلدان).

فرهنگ معین

(مص ل.) فرو شدن، فرو رفتن، دقت کردن در کاری، تفکر و تأمل کردن، (اِمص.) گودی، فرورفتگی، قعر هر چیز، دقت، تأمل، (اِ.) نشیب، زمین پست. [خوانش: (غُ یا غَ وْ) [ع.]]

(~.) (ص.) مخنث، هیز.

فرهنگ عمید

غوره

فرو‌شدن، فرو‌رفتن،
[مجاز] در امری به‌دقت نگریستن و تفکر کردن،
(اسم) [قدیمی] زمین ‌پست و سراشیب، نشیب،
(اسم) [قدیمی] قعر، گودی، ته ‌چیزی: غورِ ‌چاه،
(اسم) [قدیمی] کنه چیزی،
* غور کردن: (مصدر لازم) [مجاز] در کاری یا مطلبی به‌دقت رسیدگی کردن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بررسی، تامل، تفکر، دقت، غوص، وارسی، ژرفا، ژرفنا، عمق، بن، ته، قع

فرهنگ فارسی هوشیار

فرو رفتن، در امری دقت و تفکر کردن

فرهنگ فارسی آزاد

غَوْر، دقّت و توجُّه عمیق- تَعَمُّق- قَعر و تَهِ هر چیز- حقیقت و عُمق هر مسئله،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری