معنی غنوی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

غنوی. [غ َ ن َ] (ص نسبی) منسوب به غنی بن اعصر، و بقولی یعصر است که نام او منبه بن سعدبن قیس عیلان است، و گروهی به وی منسوبند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 181).

غنوی. [غ َ ن َ] (اِخ) جاحظ در البیان و التبیین (ج 3 ص 176 و 279) مطالبی راجع به دعاء در زندان از او آورده است. رجوع به کتاب مذکور همان صفحات شود.

غنوی. [غ َ ن َ] (اِخ) ابوخالد. رجوع به ابوخالد غنوی شود.

غنوی. [غ َ ن َ] (اِخ) ابوسوار. رجوع به ابوسوار غنوی شود.

غنوی. [غ َ ن َ] (اِخ) ابوعاصم. رجوع به ابوعاصم شود.

غنوی. [غ َ ن َ] (اِخ) انیس بن مرثد غنوی. صحابی است. او و پدر و جد وی رسول خدا را درک کردند. پدرش در غزوهالرجیع کشته شد و خود تا روزگار عمر زنده بود. فتح مکه را دید، و در غزوه ٔ حنین در «اوطاس » از طرف پیغمبر جاسوس بود. (از اعلام زرکلی چ 1346 هَ. ق. ج 1 ص 132).

غنوی. [غ َ ن َ] (اِخ) زیدبن ابی انیسه. وی ثقه بود. مالک و گروهی از همشهریان او از وی روایت دارند. به سال 125 هَ. ق. در سن 36سالگی درگذشت. برادر او یحیی بن ابی انیسه در حدیث ضعیف بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 181).

غنوی. [غ َ ن َ] (اِخ) طفیل بن عوف بن کعب. از بنی غنی، از قیس عیلان. شاعر فحل دوره ٔ جاهلیت و از شجاعان بود. در وصف خیل استاد بود، و بدین سبب او را طفیل خیل می نامیدند. با نابغه ٔجعدی و زهیربن ابی سلمی معاصر بود. وی به سال 13 هَ. ق. پس از کشته شدن هرم بن سنان درگذشت. دیوان شعر دارد. معاویه میگفت: طفیل را برای من بگذارید و درباره ٔ دیگر شاعران هرچه خواهید بگویید. (از اعلام زرکلی چ 1346 هَ. ق. ج 2 ص 449). رجوع به طفیل بن عوف شود.

غنوی. [غ َ ن َ] (اِخ) کعب بن سعدبن تیم بن مره. وی از بنی غنی و شاعر دوره ٔ جاهلیت از طبقه ٔ دوم بود. دیباچه ٔ شعر او نغز است. معروفترین اشعار او بائیه ای است که در رثاء برادرش که در جنگ ذی قار به قتل رسید سروده است. مطلع آن این است:
تقول ابنه العبسی قد شبت بعدنا
و کل امری ٔ بعد الشباب یشیب.
وی به سال 10 هَ. ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی چ 1347 هَ. ق. ج 3 ص 812).

غنوی. [غ َ ن َ] (اِخ) کنازبن حصین بن یربوع، مکنی به ابومرثد. صحابی و از سابقین است. او حلیف حمزهبن عبدالمطلب بود، در جنگ بدر و خندق و احد و همه ٔ مشاهد همراه رسول خدا بود. بسن 66سالگی در مدینه درگذشت. واثلهبن اسقع از وی روایت دارد. (از اعلام زرکلی ذیل «کناز» و اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 181). در تاریخ گزیده «کناف (کذا) بن حصین، مکنی به ابومزید» آمده است. رجوع به تاریخ مذکور چ لندن ص 219 شود.

غنوی. [غ َ ن َ] (اِخ) مرثدبن ابی مزید غنوی. وی در عهد رسول خدا در رجیع با چند تن از صحابه شهید شد. (از تاریخ گزیده چ لندن ص 239). او پسر کنازبن حصین بن یربوع، مکنی به ابومرثد بود، و ظاهراً در تاریخ گزیده بجای «ابی مرثد» بغلطابی مزید آمده است. رجوع به غنوی کنازبن حصین شود.

غنوی. [غ َ ن َ] (اِخ) معمربن عبداﷲبن نافعبن نضله ٔ غنوی. همو بود که در حجهالوداع موی سر رسول خدا را تراشید. (از تاریخ گزیده چ لندن ص 214).

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری