معنی عمق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

عمق. [ع ُ] (ع مص) دورتک و دراز گردیدن. (منتهی الارب). دور و دراز و گسترده و عمیق شدن. (از اقرب الموارد). عَماقه. رجوع به عماقه شود.

عمق. [ع ُ م َ] (اِخ) جاده راه مکه بین معدن بنی سُلَیم و ذات عِرق و عامه آن را عُمُق خوانند که خطاست. (از معجم البلدان). فرودگاهی است در میان ذات عرق و معدن بنی سلیم. (از منتهی الارب).

عمق. [ع َ] (اِخ) قلعه ای است ویران بر فرات، از آن است موبد خلیل بن ابراهیم. (منتهی الارب).

عمق. [ع َ] (اِخ) چشمه ای است در وادی فرع. (منتهی الارب).

عمق. [ع َ] (اِخ) کوره ای است در نواحی حلب در شام. و ابتدا از نواحی انطاکیه بشمار می رفت و نام آن در شعر متنبی و ابوالعباس صفری آمده است. (از معجم البلدان). شهرستانی است در سواد حلب. (منتهی الارب).

عمق. [ع َ] (اِخ) وادیی است از وادیهای طائف. و هنگام محاصره ٔ طائف حضرت رسول (ص) به این مکان فرودآمدند. در آنجا چاهی است که عمیقتر از آن در طائف نباشد. (از معجم البلدان). رودباری است در طائف. (منتهی الارب).

عمق. [ع َ] (اِخ) موضع و جایگاهی است بنزدیکی مدینه از بلاد مُزَینه، و عبیداﷲبن قیس بیت شعری درباره ٔ آن دارد که در معجم البلدان مذکور است. و برخی گویند که عمق چشمه ای است در وادی فُرع. (از معجم البلدان). موضعی است یا آبی است به بلاد مزینه. (منتهی الارب).

عمق. [ع َ م َ] (اِخ) موضعی یا آبی است به بلاد مزینه. (منتهی الارب). عَمق.

عمق. [ع َ م َ] (ع اِ) حق و استحقاق. (اقرب الموارد). حق. یقال: له فیه عمق، یعنی مر او را حقی است در آن. (منتهی الارب).

عمق. [ع ِ م َ] (ع ص، اِ) ج ِ عَمیقه. رجوع به عمیقه شود.

عمق. [ع َ] (ع اِ) غوره ٔ خرما در آفتاب نهاده جهت خشک شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کرانه ٔ دشت دور از دیدار. (منتهی الارب). نواحی دوردست از مفازه و بیابان. (از اقرب الموارد). ج، اَعماق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عُمق. رجوع به عُمق شود. || مغ چاه و وادی و کوه و جز آن. (منتهی الارب). قعر چاه و دره و وادی و امثال آن. (از اقرب الموارد). ج، اَعماق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عُمق. عُمُق. رجوع به عُمق شود.

عمق. [ع ُ] (ع اِ) مغ چاه و وادی و کوه و جز آن. (منتهی الارب). قعر چاه و دره و وادی و امثال آن. (از اقرب الموارد). ج، اَعماق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عَمق. عُمُق. مغاکی. (دهار). ژرفا و تک از هر گودی. (ناظم الاطباء). ژرفنا. ژرفی. گودی. ته. بن. فرود. تک: زندگانی خداوند دراز باد، اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). || یکی از ابعاد سه گانه ٔ جسم است در مقابل طول وعرض. ستبرنا. ژرفا. ژرفنا: و عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند، ای درازا، و آنکه کمتر است او را عرض نام کنند، ای پهنا، و سدیگر را عمق نام کنند، ای ژرفا. (التفهیم).
نه طول است او را نه عرض و نه عمق
نه اندر سطوح و نه در انتهاست.
ناصرخسرو.
در کشاف اصطلاحات الفنون، تعریف عمق چنین آمده است: عمق بر چند معنی اطلاق شود: اول، سومین امتدادی که مقاطع باشد هر یک از دو امتداد پیش از خود را بر زوایا (دو امتداد دیگر درازا و پهنا است) و بدین معنی عمق سومین ابعاد جسمی است. دوم، «ثخن » مطلقاً، خواه نازل باشد و خواه صاعد، و آن را جسم تعلیمی نیز گویند، و اینکه گویند هر جسمی فی نفسه عمیق است از این معنی گرفته شده. سوم، «ثخن » نازل یعنی مقید به اعتبار نزولش، اما ثخن صاعد را سمک نامند. چهارم، امتداد از سینه تا «ظَهر» انسان، و امتداد از «ظَهر» چهارپایان تا زمین. || کرانه ٔدشت دور از دیدار. (منتهی الارب). نواحی دوردست از مفازه و بیابان. (از اقرب الموارد). ج، أعماق. (منتهی الارب). عَمق. رجوع به عَمق شود.

عمق. [ع ُ م ُ] (ع اِ) مغ چاه و وادی و کوه و جز آن. (منتهی الارب). قعر چاه و دره و وادی و امثال آن. (از اقرب الموارد). عُمق. عَمق. || ج ِ عَمیقه. رجوع به عمیقه شود.

فرهنگ معین

(عُ مْ) [ع.] (اِمص.) ژرفا، گودی. ج. اعماق.

فرهنگ عمید

فاصلۀ سطح تا انتهای چیزی، ژرفا،
بخش داخلی چیزی، گودی،
شدت، اندازه: هنوز به عمق عشقش آگاه نشده بود،
(اسم مصدر) [مجاز] معنای ژرف داشتن، عمیق بودن،

حل جدول

ژرفا

ژرفا، گودی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ژرفا، گودی

کلمات بیگانه به فارسی

گودی، ژرفا

مترادف و متضاد زبان فارسی

ته، ژرفا، ژرفنا، غور، کنه، گودی

فرهنگ فارسی هوشیار

قعر چاه و دره و وادی و دریا و امثال آن، ژرفنای، دور و دراز و گسترده و عمیق شدن

پیشنهادات کاربران

قعر

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری