معنی علوی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) عبدالسلام بن عمر علوی حسنی. رجوع به علوی حسنی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) علی بن عبداﷲبن علی بن عمر علوی طولقی جزائری حسنی خلوتی مالکی. رجوع به علوی طولقی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) عبدالرحمان بن محمد یوسف بن عمربن علی بن ابی بکر علوی زبیدی یمانی حنفی، ملقب به وجیه الدین. رجوع به علوی زبیدی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) یحیی بن قاسم بن عمربن علی علوی حسنی یمانی صنعانی، ملقب به عزالدین. رجوع به علوی یمانی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) عبدالسلام الضریربن سلطان محمدبن عبداﷲبن اسماعیل علوی حسنی. رجوع به علوی حسنی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) عبدالصمدبن عبداﷲ علوی دامغانی، ملقب به شمس الدین. رجوع به علوی دامغانی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) عبداﷲبن علی بن ابی المحاسن بن سعدبن مهدی علوی محمدی. رجوع به علوی محمدی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) عبیداﷲبن علی بن ابراهیم بن حسن بن عبیداﷲبن عباس علوی. وی فقیه بود و ابتدا در بغداد میزیست، سپس به مصر رفت و در سال 312 هَ. ق. در آنجادرگذشت. او راست: الجعفریه فی فقه اهل البیت. (از معجم المؤلفین ج 6 ص 240 از اعیان الشیعه ج 39 ص 207).

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) علی بن حسن (یا حسین)، مکنی به ابوالقاسم. از منجمان و ریاضی دانان مشهور قرن چهارم هجری بود. رجوع به ابن أعلم در همین لغت نامه و نیز به ریحانه الادب ج 5 ص 252 و قاموس الاعلام ج 1 ص 603 ونامه ٔ دانشوران ج 2 ص 612 و أخبارالعلما ص 157 شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) علی بن عبداﷲبن احمد علوی حنفی. ادیب مصری. رجوع به علوی حنفی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) عمربن علی بن ابی بکر علوی یمنی حنفی، مکنی به ابوالخطاب. رجوع به علوی یمنی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) عباس بن سلطان عبدالرحمان علوی، مکنی به ابوالفضل. او را مجموعه ایست. وفات وی در سال 1296 هَ. ق. بود. (از معجم المؤلفین ج 5 ص 60).

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) قاسم بن محمدبن هشام (یا هاشم) مدائنی. از علمای ریاضی قرن سوم و چهارم هجری. رجوع به قاسم بن محمدبن هشام شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) محمدبن احمدبن عمربن یحیی. لغوی و نحوی. رجوع به علوی حضرمی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) محمدبن حسین بن عبیداﷲبن حسین علوی شریف، مکنی به ابوعبداﷲ. رجوع به علوی شریف شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) محمدبن ظفربن محمدبن احمد علوی حسینی، مکنی به ابوالحسن. رجوع به علوی حسینی شود.

علوی.[ع َ ل َ] (اِخ) محمدبن علی بن عبدالرحمان، مکنی به ابوعبداﷲ. از فضلای قرن پنجم هجری بود. او راست: التعازی. (از معجم المؤلفین ج 11 ص 22 از اعلام الشیعه).

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) محمدطیب بن محمدصالح بن محمد عبداﷲ علوی مکی. رجوع به علوی مکی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) محمدمهدی. از مورخان بود که به سال 1315 هَ. ق. درگذشت. او راست: تاریخ طوس، یا مشهد رضوی. (از معجم المؤلفین ج 12 ص 58 از فهرس دارالکتب المصریه ج 8 ص 63).

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) میرزا حسین بن میرزا محسن. رجوع به علوی سبزواری شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) میر محمدطاهر. شاعر. رجوع به علوی کاشانی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) عبدالرحمان بن ابراهیم بن اسماعیل بن عبداﷲبن عبدالرحمان بن محمدبن یوسف علوی یمانی زبیدی. رجوع به علوی زبیدی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) طاهربن حسین ابن طاهربن محمد. رجوع به علوی حسینی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) یحیی بن عبداﷲ علوی، ملقب به ناصرالدین. عالم در علوم نقلی و عقلی. وی از امرا بود و مدتی نیابت قضا را در شیراز عهده دار بود. او در قرن هشتم هجری میزیست، و در فقه کتابهای بسیاری تألیف کرد. (از معجم المؤلفین ج 13 ص 208 از شدالازار شیرازی ص 329).

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) ده مخروبه ایست از بخش سمیرم بالا از شهرستان شهرضا. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

علوی. [ع ُل ْ / ع ِل ْ / ع َل ْ] (از ع، ص نسبی) منسوب به «علو» خلاف سفل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ملک و فرشته. (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). || کوکب. (غیاث) (برهان). سیاره. (ناظم الاطباء). || بالا. بالاتر. (دزی از چهارمقاله حاشیه ٔ ص 11). بلندی وسمائی ضد سفلی، که منو نیز گویند. (ناظم الاطباء).
- علوی گهر، آسمانی اصل. بلندقدر. اصیل. بلندپایه:
بچگانْمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند...
تابناکند از آنروی که علوی گهرند.
منوچهری.
- آباء علوی، نه فلک یاهفت ستاره. (غیاث). و رجوع به آباء شود: اما چون این عالم کمال یافت و اثر آباء عالم علوی در امهات عالم سفلی تأثیر کرد... (چهارمقاله ص 11).

علوی. [ع ُ وی ی] (ص نسبی) منسوب به «عالیه ٔ» نجد (برخلاف قیاس). رجوع به «عالیه» و عالی شود. و در شعر مراربن منقذ فقعسی آمده است:
اًذا هب علوی الریاح وجدتنی
کأنی لعلوی الریاح نسیب.
(از معجم البلدان).
و نیز رجوع به منتهی الارب واقرب الموارد شود.

علوی. [ع ُل ْ] (اِخ) مصطفی. وی از فضلای مصر است که در سال 1267 هَ. ق. متولد شد و در 1302 هَ. ق. در سن سی وپنج سالگی درگذشت. او راست: الثمره الوافیه، در علم جغرافی. (از معجم المؤلفین ج 12 ص 265 از هدیه العارفین ج 2 ص 449 و معجم المطبوعات ص 1754 و فهرست الخدیویه ج 5 ص 38 و ایضاح المکنون ج 1 ص 347 و فهرس دارالکتب المصریه ج 6 ص 19).

علوی. [ع َل ْ وا] (اِخ) نام اسبی است. (منتهی الارب).

علوی. [ع َ ل َ] (ص نسبی) منسوب به علی. رجوع به علی شود. کسی که از اولاد علی بن ابی طالب (ع) باشد. (ناظم الاطباء). مصطلح آن است که کسی را که از اولاد علی و فاطمه (ع) باشد علوی گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج): چون کار آل برمک بالا گرفت... مردی علوی یحیی بن عبداﷲبن حسن مثنی بن الامام حسن المجتبی بن امیرالمؤمنین... علی بن ابی طالب (ع)... خروج کرد و گرگان و طبرستان بگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421). جز فرمانبرداری روی نیست که دشمنان بسیار داریم و متهم به علویانیم. (تاریخ بیهقی ص 422). شیادی گیسوان بافت بصورت علویان و با قافله ٔحجاج به شهری درآمد در هیئت حاجیان. (گلستان سعدی).|| مقابل عثمانی. کسانی را گویند که پس از قتل عثمان، علی را به قتل عثمان تهمت نکردند و به عایشه و معاویه نپیوستند. و پیروان این طریقت را نیزعلوی گویند هرچند درک زمان علی و معاویه نکرده باشند. و میان رواه از تابعین و جز آنان را با صفت «و کان علویاً» نام میبرند، مقابل عثمانی. و ناصرخسرو قبادیانی را که علوی میگفتند ازین قبیل است، نه اینکه از ذریه ٔ طاهره ٔ رسول باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).

علوی. [] (اِخ) متوفی در سال 993 هَ. ق. او را دیوانی است به ترکی. و در کتاب زبده الاشعار، 68 بیت از وی نقل شده است.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان مشهد اردهار بخش قمصر شهرستان کاشان واقع در 58 هزارگزی شمال باختری قمصر، درسر راه فرعی کاشان به مشهد اردهار. ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر. سکنه ٔ آن 400 تن است. آب آن از دو رشته قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و میوه است. این ده دارای معصومزاده و چناری کهنسال است. اهالی به زراعت و گله داری اشتغال دارند و صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان تُرک شهرستان ملایر واقع در 33 هزارگزی شمال خاوری شهر ملایر و 21 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ ملایر به همدان. ناحیه ایست جلگه، و دارای آب و هوای معتدل و مالاریایی. سکنه ٔ آن 1088 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، انگور و صیفی است. اهالی به زراعت اشتغال دارند. صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

علوی. [] (اِخ) ابن سیداحمدبن عبدالرحمان سقاف شافعی. رجوع به علوی سقاف شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) سلیمان بن ابراهیم بن عمر علوی تعزی یمنی، مکنی به ابوالربیع، و ملقب به نفیس الدین. رجوع به علوی تعزی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) احمدبن ابوبکربن سمیط. از متصوفه است و او راست: منهل الورّاد من فیض الامداد بشرح ابیات القطب عبداﷲبن علوی الحداد. (از معجم المؤلفین ج 1 ص 176 از فهرس التصوف ص 48).

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) احمدبن زین بن علوی بن احمد. از متصوفه ٔ حضرموت. رجوع به علوی حبشی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) احمدبن زین العابدین. او راست: مناهج الاخبار فی شرح الاستبصار، که درسال 1039 هَ. ق. آن را به پایان رسانده است. (از معجم المؤلفین ج 1 ص 229 از اعیان الشیعه ج 32 ص 410).

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) جعفربن محمدبن جعفربن حسن بن جعفربن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب. رجوع به علوی بغدادی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) حسن بن حمزهبن علی بن عبداﷲبن محمدبن حسن بن حسین علوی طبری مرعشی. رجوع به علوی مرعشی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) حسن بن علی بن داودعلوی صنعانی مؤیدی زیدی. رجوع به علوی زیدی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) حسن بن محمدبن احمدبن یحیی زیدی. رجوع به علوی یمنی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) حسن بن محمدبن یحیی بن حسن بن جعفر حسینی. رجوع به علوی بغدادی شود.

علوی. [ع َ ل َ] (اِخ) حسین بن محمدبن عبداﷲ مکنی به ابوعلی. رجوع به حسین حسنی شود.

علوی.[ع َ ل َ] (اِخ) ناصربن رضابن محمدبن عبداﷲ علوی حسینی، مکنی به ابوابراهیم. رجوع به علوی حسینی شود.

فرهنگ معین

(عَ لَ) [ع.] (ص نسب.) منسوب به امام علی (ع)، کسانی که از اولاد امام علی (ع) باشند.

(عُ یا عِ لْ یّ) [ع.] (ص نسب.) بالایی، از عالم بالا.

فرهنگ عمید

از نسل یا اولاد علی‌بن ‌ابی‌طالب، سیّد،
شیعه،

مربوط به عالَم بالا، بالایی، آسمانی: کواکب علوی،

فرهنگ فارسی هوشیار

بالا، بالاتر، سماوی، بلندی منسوب به حضرت علی (ع)

فرهنگ فارسی آزاد

عَلَوِیّ، عَلِی اِی-منسوب به عَلِی- منسوب به حضرت عَلِی،

عَلَوِیّ، جناب سید عباس علوی از مُدَرّسین حوزه علمیّه مشهد و صاحب مقام و منبر بودند که بوسیله جناب نوش آبادی بشرف ایمان فائز شدند و از لحظه ایمان تا صعود از این جهانبه مدت چهل و یکسان با کمال شجاعت و جان بر کف تبلیغ نمودند... کتاب نفیس و مُسْتَدَلّ «بیان حقایق تالیف آن جناب میباشد»

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری