معنی طلحة در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

طلحه. [طِ ح َ] (ع اِ) تأنیث ِ طلح. (منتهی الارب).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن نافع، مکنی به ابوسفیان. تابعی است.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن عدی. از کفار قریش و از قاصدین قتل پیغمبر اکرم است. صاحب حبیب السیر شرح واقعه را چنین آرد: «...ابوجهل ابن هشام گفت انسب و اولی چنان می نماید که از هر قبیله ای شخصی جَلد به سر محمد روند و بیکبار بر او تیغها کشیده رسانند تاخون او در قبایل پراکنده شود، چون بنی عبدمناف را قوت مقاومت با تمامت قبایل نباشد ناکام به دیت راضی گردند. پیر نجدی این رأی را تحسین نموده خاطر بر آن قرار یافت و قوم قریش متفرق شدند و همان لحظه جبرئیل نازل گشته آیت کریمه ٔ «و اذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوک او یقتلوک او یخرجوک و یمکرون و یمکر اﷲ و اﷲ خیر الماکرین » (قرآن 30/8) بر سیدالمرسلین خواند و پیغام رب العالمین رسانید که شب در مقام معهود به استراحت نپردازد و روز دیگر متوجه مدینه گردد. چون لباس روزگار بسان قلوب اشرار کفار سیاه و تاریک شد رؤسای قریش مثل ابوجهل و ابولهب و ابی بن خلف و بنیه و ایه پسران حجاج و نضربن الحارث و عقبهبن ابی معیط و حکم بن العاص و طلحهبن عدی با فوجی دیگر از کفار چنانچه قرار داده بودند به قصد قتل سید ابرار صلی اﷲ علیه و آله الاخیار توجه نمودند...». (حبیب السیر ج 1 ص 112).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن عمر. تابعی است و از عطاء واو از ابوهریره روایت کنند. (عیون الاخبار ج 3 ص 24).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن عمرو تیمی. تابعی است.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن محمد (گویند احمد) بن طلحه ٔ نعمانی، مکنی به ابومحمد. مردی فاضل و عارف به لغت و ادب و شعربود. به بغداد و خراسان درآمد و با حریری صاحب مقامات مکاتبه داشت و مردی بود بسیارحفظ و نیکوشعر و سریعالبدیهه. طلحه بسال 520 هَ. ق. درگذشت. او راست:
اذا نالک الدهر بالحادثات
فکن رابطالجأش صعب الشکیمه
ولاتهن النفس عند الخطوب
اذا کان عندک للنفس قیمه
فواﷲ مالقی الشامتون
بأحسن من صبر نفس کریمه.
(معجم الادباء ج 4 ص 277).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن محمدبن الصباح النیلی رحمه اﷲ از کبار اصحاب ابوعثمان حیری است. مات سنه اثنین و ثلثمائه (302 هَ. ق.). ابوعثمان مغربی وی را گفت خواهی ترا پندی دهم که پنجاه سال است تا خلق را پند میدهم و نمیپذیرند؟ گفت خواهم. گفت تهمت بر کردار خود نه تا باقیمت گردد و تهمت از خلق برگیر تا جنگ برخیزد. شیخ الاسلام گفت که صحبت با اﷲتعالی سه جزو است: دیدن فضل او و عیب خود و عذر خلق و این را چهارم نیست. عذر خلق بین که همه آن میرود که او میخواهد ایشان زیر قضا و قدر و حکم او مضطراند و عیب خودبین تا منت یاد آید. شیخ الاسلام گفت ابوعثمان نصیبی گفت که شبلی گفت که دست به سر ابویعقوب میدانی فرودآوردم در آن وقت که به مصر میرفتم گفتم خیرک اﷲ. هیچ موئی نبود بر تن او که نگفت آمین. (نفحات الانس ص 58).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن مصرف بن عمروبن کعب، مکنی به ابوعبداﷲ و بقولی ابومحمد. تابعی و قاری اهل کوفه بود و بر وی قرائت قرآن کردندی. چون روزافزونی قارئین بدید مکروه داشت و بنزد اعمش شد و نزد وی قرائت آغاز کرد، مردمان نیز روی به اعمش نهادند و طلحه رافروگذاردند. طلحه گروهی از صحابه را درک کرد و از انس و عبداﷲبن الزبیر استماع حدیث کرد. وی با قراء کوفه در روزگار حج به جماجم بیرون شد و پس از آن بسال 112 هَ. ق. درگذشت. (از صفهالصفوه ج 3 ص 53 و 54).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن مصرف الایامی، از اهل همدان، مکنی به ابوعبداﷲ.وفات او بسال 103 هَ. ق. و او را قرائتی است. زرکلی در الاعلام گوید: اقراء اهل کوفه به عصر خود بود و او را سیدالقراء گفتندی. وفات وی بسال 112 هَ. ق. بوده است. صاحب المصاحف آرد: حدیث کرد ما را عبداﷲ وحسن بن احمد و مسکین از هارون از ابان بن تغلب از طلحه الایامی از مجاهد: «ان رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم کان آخذاً بید عمر فلما انتهی الی المقام قال: هذا مقام انبیا ابراهیم. فقال له النبی (ص) نعم. قال اء فلانتخذ مصلی ؟ فانزل اﷲ عز و جل: «و اتخذوا من مقام ابراهیم مصلی ». (قرآن 125/2). صاحب عیون الاخبار گوید: قال طلحهبن مصرف لرجل: لولا انی علی وضوء لاخبرتک بما تقول الشیعه. رجوع به الفهرست ابن ندیم و المصاحف و الاعلام و عیون الاخبار شود.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن هرم. قاضی مکه به روزگار سلیمان بن عبدالملک خلیفه ٔ اموی. رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 192 و 191 شود.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن کریزبن الحداجیه الشاعر. نامش قیس بن عمرو از بطون خزاعه و مکنی به ابومطرف تابعی است. صاحب المصاحف گوید: حدیث کرد ما را عبداﷲ و یونس بن حبیب و ابوداود و عمران القطان از طلحهبن عبیداﷲبن کریز الخزاعی از زهری که پیغمبر (ص) و ابوبکر و عمر و عثمان میخواندند: «مالِک ِ یَوم الدین ». رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 332 و المصاحف ص 93 و عیون الاخبار ج 2 ص 133 شود.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن یحیی، مکنی به ابوسفیان. تابعی است.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن یحیی. محدث است. وی از ابوبرده و او از ابوموسی حدیث کرده است که ابوموسی کتابی آورد و گفت اگر بیم آن نداشتم که در این کتاب نام خدای تعالی باشد میسوختمش. (المصاحف ص 195).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن یزید کوفی، مکنی به ابوحمزه. تابعی است.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن یزید الشامی. محدث است و ازبقیهبن الولید روایت کند. (عیون الاخبار ج 2 ص 88).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) الاجل شهاب الدین ابوالحسن طلحه. از اهل مرو است و بقول امین احمد رازی در تذکره ٔ هفت اقلیم با سنجربن ملکشاه (511- 552 هَ. ق.) معاصر بوده است. عوفی گوید: در لطف طبع یگانه و در وفور هنر نادره ٔ زمانه، به آداب و فضائل قدوه ٔ سحبان وائل، ذات او بحر براعت بود. اما موج آن بحر لاَّلی معانی نفیس و قصر قدراو رشک اوج کیوان و برجیس، خِطه ٔ مرو به مکان او مفاخر و وفور فضل او بر اقران ظاهر، چون سمای سخن پروری از خورشید ذات سمائی خالی شد و آن یگانه به جوار رحمت آفریدگار رفت ابوالحسن او را مرثیتی گفت. قطعه:
ز بهر آنکه نبینم همی سمائی را
کنار من چو سمائی شد از ستاره ٔ اشک
به ژرف دریا ماند ز رنج فرقت او
کنار من که نبینی در او کناره ٔ اشک
چو اشک من ز صفا رنگ لفظ او دارد
کنم ز بهر تسلای دل نظاره ٔ اشک
ز اشک چاره همی جویم و همی دانم
که هم ز غایت بیچارگی است چاره ٔ اشک.
و اشعار او آنچه قصاید و مقطعات است نادر و کم یاب است، اما اکثر نظم او رباعیات بوده است و این رباعی چند از گفتار او در قلم آمد:
رباعی
آن دل که بُدی فارغ و ساکن پیوست
برخاست چو اندر او هوای تو نشست
آن دست که بند چرخ را بگشادی
بند سر زلف تو به یک موی ببست.
رباعی
گیرم که ز زلف حلقه ها بافته ای
وانگه به رخ چو ماه برتافته ای
الماس لطافت از کجا یافته ای
کآن لعل چنان به حیله بشکافته ای.
رباعی
ای عشق پرآشوب، گناهم تو بسی
وی چهره ٔ یار، عذرخواهم تو بسی
بر روز جوانی که سیه شد ز فراق
ای موی سپید من گواهم تو بسی.
رباعی
گفتم خونت بریزم ای بینائی
مانا که زبان به مهر می نگشائی
آن خون ز ره دیده بپالودم پاک
تا دست به خون چون منی نالائی.
رباعی
هرچند غم من از جفا کردن تست
خون من از این حدیث در گردن تست
با اینهمه از مهر تو نزدیک رهی
کاری که مهمتر است غم خوردن تست.
رباعی
تا از دل یکدگر خبر یافته ایم
از کینه و مهر هر دو دل تافته ایم
من در طلب رضا و او در پی خشم
انصاف بده که موی بشکافته ایم.
رباعی
روزی به گلستان که خرامیدی مست
از رنگ رخ تو گل نیفتاد ز دست
نظاره ٔ روی تو بود گل پیوست
گل را تو چنان خوشی که ما را گل هست.
رباعی
با درد شب دراز هم ساز منم
با سوخته دل ساخته هم راز منم
هر جانوری که در شب آواز دهد
با او به نیاز دل هم آواز منم.
رباعی
نام لب تو نقش نگین باید کرد
زیر قدمت دیده زمین باید کرد
گفتی که سر تو دارم از عالم و بس
ترسم که سر اندر سر این باید کرد.
رباعی
گر در دل من ندانی اندازه ٔ درد
ای دوست سرشک سرخ بین و رخ زرد
ور نیستی آگه که به من هجر چه کرد
برخیز و بیا گرم بپرس از دم سرد.
رباعی
دوش از تو دلم شاد شد ای چشمه ٔ نوش
و امشب ز غم فراقت آمد به خروش
چیزی که قیاس آن نشاید کردن
یا محنت امشب است یا راحت دوش.
رباعی
آن دل که کلید گنج هر شادی داشت
در هر کاری هزار استادی داشت
شد بنده ٔ تو بدان نمانست که او
هرگز روزی نشان آزادی داشت.
رباعی
چون صبر رمیده شد پیام توچه سود
جان رفت ز پرسش و سلام تو چه سود
در آتش هجران تو ای جان جهان
دل سوخته شد وعده ٔ خام تو چه سود.
رباعی
گه گوژ چو زلف دلستان تو منم
گه نیست شده همچو دهان تو منم
ای قد تو همچو تیر، آخرروزی
بر من گذری کن که کمان تو منم.
رباعی
از هجر تو گر به گوشمال تو درم
گوئی ز خیالت به وصال تو درم
بر من سپه هجر ترا دستی نیست
تا من به حمایت خیال تو درم.
رباعی
در عشق تو دل نکرد یاد از دگری
دیده ز وفا نشان نداد از دگری
گرچه ستم از تو دیده، داد از دگری
غمناک هم از تو به که شاد از دگری.
رباعی
ز اندیشه ٔ تو دلم به محنت فرسود
دشمن ز تو ای دوست به من بر بخشود
گوئی که دلم یک نفس ای جان جهان
آنجا که فراغت دلی بود نبود.
رباعی
چون هجر کیم بست به جنگ دل من
در دامن صبر دیده چنگ دل من
هان تا چه کنی تو با من ای صبر از آنک
در گردن تست نام و ننگ دل من.
(لباب الالباب ج 2 صص 153- 156).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) حنفی بن اعلم. از مردم جیان اصفهان است.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) عبداﷲبن عوف قُرشی. تابعی است.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) عبداﷲبن عوف معاصر کثیر شاعر. احمدبن سلیمان طوسی گفت حدیث کرد ما رازبیربن بکار و گفت حدیث کرد مرا عثمان بن عبدالرحمان و گفت: در مجلس پدر تو ابوبکربن عبداﷲبن مصعب حاضر شدم و عبدالعزیزبن عمران الزهری آنجا بود و این عبدالعزیز شعر گفتی اما شعری ضعیف. ابوبکر وی را گفت یا اباعبدالرحمن ! با چنان خرد چگونه است که شعری چنین ضعیف میسرائی ؟ عبدالعزیز گفت خدا اصلاح کار تو کند. کثیر شاعر بر طلحه عبداﷲبن عوف این شعر خویش بخواند:
و انی علی سقمی باسماء و الذی
تُراجع منی النفس بعد اندمالها
لارتاح من اسماء للذکر قد خلا
و للربع من اسماء بعد احتمالها.
طلحه وی را گفت یا اباصخر این شعر تراست ؟ کُثیر به پاسخ گفت پندارم از نکوئی شعر با این مایه خرد که مراست به شگفت آمده ای. طلحه گفت همچنین است که میگوئی. کثیر گفت همانا عقل تو ترا توانائی شناختن شعر من نداده بلکه به معرفت خرد من نافذ ساخته است. آنگاه عبدالعزیز ابوبکر را گفت: عقل تو نیز ترا به شناخت خرد من قادر ساخته اما دیده ات را به شعر من ژرف بین نگردانیده است. (الموشح مرزبانی ص 360).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن محمدبن اسماعیل بصری. رجوع به طلحی ابواسحاق طلحه... شود.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن عبیداﷲبن عثمان بن عمروبن کعب بن سعدبن تیم بن مره القرشی التیمی، معروف به طلحه الجواد یا طلحهالجود، مکنی به ابومحمد. صحابی جلیل و از کبار اصحاب رسول (ص) و از عَشَره ٔ مبشره و یکی از اصحاب ششگانه ٔ شوری است و نسبت وی با پیغمبر اکرم در مُره به هم پیوندد. ابن ندیم وی را یکی از خطبای عرب دانسته است. صاحب عقدالفرید وی را در عداد جماهیر بنی تیم بن مره که عبارت از ابوبکر الصدیق و عمروبن عبداﷲبن معمر و عبداﷲبن جدعان و علی بن زیدبن عبداﷲبن ابی ملیکه و مهاجربن فهدبن عمربن جدعان و محمدبن المنکدربن عبداﷲبن الهدیر هستند آورده است و صاحب امتاع الاسماع وی را در زمره ٔ آن هشت تن که پیشی گرفتند در اسلام ذکر کرده و هم او را در عداد پنج تنی که به دست ابوبکر مسلمان شدند گفته و آن پنج تن اینانند: عثمان بن عفان، طلحهبن عبیداﷲ، سعدبن ابی وقاص، زبیربن العوام و عبدالرحمان بن عوف... و صاحب الاصابه نیز بر همین قول رفته است. صاحب عقدالفرید گوید: اسلام ظهور کرد و بجز تنی چند در عرب کسی به نوشتن آشنا نبود و ایشان عبارت بودند از: علی بن ابیطالب کرم اﷲ وجهه و عمربن الخطاب و طلحهبن عبیداﷲ و عثمان و ابان بن سعیدبن خالدبن حذیفهبن عتبه و یزیدبن ابی سفیان و حاطب بن عمروبن عبدالشمس و علأبن الحضرمی و ابوسلمهبن عبدالاشهل و عبداﷲبن سعدبن ابی سرح و حویطب بن عبدالعزی و ابوسفیان بن حرب و معاویه ولده و جهیم بن الصلت بن مَخْرمه.
طلحه در برخی از غزوات پیغمبر اکرم چون اُحد و تبوک و غیره شرکت داشت و در غزوه ٔ بدر که بگفته ٔ صاحب حبیب السیر جهت سرانجام دادن بعضی از مهام با هفت تن دیگر فرستاده شده بود او را حضرت حکم حصار بدر داده حصه ٔ غنیمتش ارزانی داشت. طلحه در غزوه ٔ احد شرکت جست و فداکاری بسیار کرد.بگفته ٔ صاحب حبیب السیر از چهارده تن که پس از هجوم قریش در احد ملازمت حضرت اختیار کردند یکی طلحه بود از مهاجرین و از این چهارده کس هشت تن بر موت یکدیگر بیعت کردند و عهد بستند، سه تن از مهاجرین و پنج تن از انصار و یکی از این هشت کس نیز طلحه بود و چنانکه در اکثر کتب مسطور است در روز احد جمعی دیگر از صحابه مانند ابوعبیدهبن الجراح و طلحهبن عبیداﷲ و ابوطلحه ٔ انصاری نیز لوازم شجاعت و پردلی به تقدیم رسانیدند و انگشت طلحه به زخم تیغ ابن قیمه یا اصابت تیر مالک بن زهیر حبشی از کار بازماند. چون حضرت در گود افتاد و کعب بن مالک انصاری وی را شناخت طلحه بدان گود درآمده پشت خم کرد تا آن حضرت پای مبارک بر پشتش نهاد و علی دست همایون خیرالانام گرفت تا از آنجا بیرون شتافت.
طلحه در غزوه ٔ تبوک نیز حاضر بود و در میمنه جای داشت و مالی نیز مخارج این غزو را بداد و در حجهالوداع نیز همراهی رسول اکرم کرد و هدی مصحوب خویش بیاورد.
چنانکه گفتیم طلحه یکی از اصحاب ششگانه ٔ شورا بود که پس از قتل عمر برای تعیین خلیفه ٔ مسلمین تشکیل گردید. بلعمی در ترجمه ٔ طبری شرح آن چنین آرد: عمر را چون آن زخم برسید دانست که از آن زخم نرهد، پس اندیشه کرد که مسلمانان را به که سپارم، پس پنج تن را اختیار کرد و بخواند، امیرالمؤمنین علی (ع) و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و سعدبن ابی وقاص و زبیربن عوام و طلحه بن عبیداﷲ راطلب کرد و نیافت، پس گفت این کار از شما بیرون نیاید که پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم چون وفات کرد از شما خشنود بود، باید که شما طلحه بیابید و هر پنج، روز پنجم همه اتفاق بر یکی کنند و این کار اندر گردن وی کنند. ایشان گفتند یا عمر این کار ضائع شود، یکی را خلیفه کن همچنانکه ابوبکر ترا خلیفه کرد. گفت اگر ابوعبیده ٔ جراح زنده بودی او را خلیفه کردمی که از پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم شنیدم که گفت ابوعبیده امین است. پس مردی گفت یا عمر پسرت را خلیفه کن. عمر آن مردرا بانگ برزد و گفت خاموش باش واﷲ که این سخن که توگفتی نه مصلحت مسلمانان را بود و نه از بهر خدای گفتی، او را چون خلیفه کنم که او زن خویش را طلاق نتواند دادن. پس گفت شما شش تن گرد آیید که از شما فاضلترکس ندانم و یکدیگر را موافق باشید و این کار اندر گردن یکی کنید. پس عمر ابوطلیحه ٔ انصاری را گفت که ترا با پنجاه تن از انصار بر ایشان موکل کردم چون مرا دفن کنند این شش تن را گرد کنید و مگذارید تا سه روزبپراکنند، روز چهارم باید که بر یک تن بیعت کنند و مخالفت نکنند که اگر یک تن مخالفت کند او را بکش و مقدادبن اسود را بخواند و گفت ترا بر ابوطلیحه موکل کردم تا ایشان را گرد آری و صهیب بن سنان را بخواند و گفت تو این سه روز امام باش و پیش مردم نماز کن و عمر گفت اگر از این پنج تن یک تن مخالفت کند او را بکشند، اگر دو تن سه تن را مخالفت کنند بکشند آن دو تن را و اگر همه یکدیگر را مخالف شوند همه را بکشید... چون کار خلافت بر عثمان قرار گرفت طلحه با وی سخت از در مخالفت درآمد - انتهی.
و صاحب مجمل التواریخ آرد: پس از آنکه عثمان کارهای ناشایست بکرد و نامه ای که به عبداﷲبن سعدبن ابی سرح فرمانروای مصر نوشته بود مکشوف گردید مردمان کوفه وبصره بر در سرای وی اجتماع کردند و سرانجام او را در هجدهم ذی الحجه ٔ سال سی وپنجم هجرت بکشتند... مردمان مصر و مدینه سوی علی رفتند تا بیعت کنند، علی گفت به وقت آنک عمر خطاب کار به شوری افکند میخواستم که خلافت مرا باشد، چون بدیدم نخواهم، هر کس را که خواهیدبیعت کنید. ایشان بازگردیدند و مردمان همه پیش طلحه رفتند و او همچنین جواب داد و کوفیان بر زبیر آمدندو به اتفاق همه به آخر سوی مرتضی علی رفتند و او رابه مسجد آوردند که بیعت کنند، طلحه و زبیر حاضر نبودند، ایشان را نیز حاضر کردند و سخنها رفت تا بیعت کردند و نخستین همه طلحه پیش آمد به بیعت کردن و دست بر دست علی زد. اعرابیی آنجا حاضر بود گفت: «ید شلاء و بیعته لایتم ». و این سخن مثل گشت و از آن گفت که طلحه شل بود.
بلعمی در ترجمه ٔ تاریخ طبری شرح واقعه را چنین آرد: «آن روز که عثمان را به سرای گرفتند مؤذن بانگ نماز بکرد و او را به نماز خواند وگفت برو و علی را بگوی تا نماز کند. مؤذن سوی علی آمد و علی گفت ابوایوب انصاری را بگوی تا نماز کند وابوایوب روزی چند نماز بکرد، پس علی سهل بن حنیف را گفت نماز کن و نماز آدینه علی کردی. پس مردمان مصر سوی علی آمدند و گفتند دست بیرون آور تا ترا بیعت کنیم. علی گفت شتاب مکنید و با مسلمانان مشورت کنید. پس مردمان مدینه بیامدند و علی را گفتند مردمان را از امام چاره نیست، دست بیرون آر تا ترا بیعت کنیم. گفت آنگاه که اهل مدینه و یاران پیغمبر (ص) گرد آمدند به وقت آنکه عمر کار به شوری افکند من همی خواستم که این کار مرا بود ولیکن اکنون بیازمودم هرکه را خواهید بدهید تا من او را متابع شوم. پس مصریان سوی طلحه آمدند و او اجابت نکرد زیرا که همی دانست که هنوز خلاف است. پس پنج روز برآمد این غریبان دانستند که این کار از ایشان برنیاید و اهل مدینه را گرد کردند و گفتند امروز پنج روز است تا جهان بی امام است، کسی بنگرید و بدین کار بپای کنید. همه گفتند جز علی کسی دیگررا نشاید... همه پیش علی آمدند و گفتند جهان بی امام است و از تو حق تر کسی نیست، هرچند گفتند اجابت نکرد، پس این غریبان گفتند اگر ما به شهر خویش بازشویم وامامی پدید نیامده باشد به جهان اندر فتنه ای خیزد که هرگز ننشیند. امیرالمؤمنین علی گفت یاران پیغمبر بیایند نخست مهاجر و انصار که ایشان ابتدا کنند. پس رفتند و یاران پیغمبر (ص) را بیاوردند مگر طلحه و زبیر که ایشان پیغام فرستادند که هرکه مسلمانان پسندندما نیز پسندیم و چون مردمان بیعت کنند ما نیز بیعت کنیم. علی گفت نخست ایشان بیایند و خواست که برخیزد مردمان نگذاشتند پس مالک بن اشتر گفت من طلحه را بیاورم. چون مالک نزدیک طلحه شد گفت فردا مسلمانان را بی امام خواهی کردن و میان مسلمانان خلاف خواهی افکندن، مردمان بصره به در تو آمدند چرا بیعت نکردی، امروز که مردمان بر یک تن گرد آمده اند اختلاف کردن چراست. اگر با من بیرون نیایی سرت بردارم و حکم نیز همچنین گفت. زبیر و طلحه را بیاوردند پیش امیرالمؤمنین علی علیه السلام، پس علی گفت مرا اندر این کار رغبت نیست و مردمان بی امام مانده اند، هرکه از شما خواهید دست بازکنید تا من او را بیعت کنم و از همه تو ای طلحه دست باز کن تا ترا بیعت کنم. طلحه گفت معاذاﷲ آنجا که تو باشی و سابقیت تو من که باشم. پس مالک بن اشتر علی را گفت دست باز کن و نخستین کسی که دست بر دست علی نهاد طلحه بود و دست راست طلحه شل بود. مردی نامش حبیب بن ذویب گفت: یده شَلاّء بیعته لایتم، گفت نخستین دستی شل ناقص بر دست وی آمد، هرگز این کار تمام نشود. پس زبیربن عوام بیعت کرد ویاران پیغمبر اکرم (ص) و دیگر روز بیعت تمام شد و علی بر منبر شد و خطبه کرد و نماز آدینه کرد و آن روزبیست وپنجم بود از ذی الحجه ٔ سال سی وپنج از هجرت...».
پس ازآنکه علی (ع) عاملینی از جانب خود به شهرهای بصره وکوفه و یمن و مصر فرستاد و عمال خلیفه ٔ پیشین را معزول کرد مردم بصره و مصر سر به شورش برداشتند و «قیس از مصر نامه کرد به اختلاف اهل مصر و عثمان بن حنیف نامه کرد به اختلاف اهل بصره. علی علیه السلام طلحه و زبیر را بخواند و گفت این کار بشورید چه تدبیر کنم ؟ گفتند ما ترا گفتیم که ما را به بصره و کوفه فرست تا سپاه گرد کنیم نفرستادی اکنون این مردمان چشم همی دارند که ما با تو مخالف شویم، ما را به مکه فرست تا ماآنجا به عبادت مشغول شویم تا مردمان بدانند که ما را به هیچ چیز حاجت نیست و ترا منقاد شوند و کار از حرب گیر که جز به حرب میسر نشود. علی گفت تا بتوانم با این مردمان نیکویی کنم چون سود ندارد آنگاه حرب آخر کار است و طلحه و زبیر از بهر آن به مکه دستوری خواستند که خبر عایشه داشتند که او به مکه چه میکند و عایشه را با علی عصبیت بود از آنگاه که بر عایشه آن دروغ گفتند و پیغمبر (ص) از آن تافته شد و امیرالمؤمنین آن حضرت را گفته بود در جهان زنان بسیار است اگر بر دلت یکی بد شد دیگری به زنی کن. عایشه از آنگاه با علی سخن نگفته بود و آنگاه که عایشه از مدینه برفت عثمان اندر حصار بود و عایشه با عثمان شوریده بودعثمان را گفت توبه کن و داد مسلمانان بده از خویش واز کارداران خویش و اگر نه از این کار بیرون آی تا خدای تعالی مسلمانان را بدلی دهد به از تو و ندانست که بیعت با علی کنند... ». چون عایشه از خلافت علی آگاه شد به خونخواهی عثمان برخاست، چه او خلافت را برای طلحه میخواست و طلحه و زبیر که از این واقعه آگاهی یافته بودند از راه بادیه خود را به مکه رسانیدند و با مردمان مکه که بخلاف علی گرد آمده بودند یکی شدند و بیعت بشکستند و خلق بسیاربر ایشان گرد آمدند و تدبیر رفتن شام کردند تا با معاویه یار شوند، عبداﷲبن عامر گفت به بصره باید شد که ما را بدانجا یاران بسیار است و به عایشه نیز تکلیف کردند که با ایشان همراه شود و مردمان را بر طلب خون عثمان تحریض کند.
بلعمی در ذکر خبر رفتن طلحه و زبیر و عایشه به بصره گوید: و عبداﷲبن عامر خواسته ای که داشت به طلحه و زبیر داد و یعلی بن منیه ششصد شتر بداد او را و او را اشتری بود نامش معسکر در یمن به هشتاد دینار خریده بود بداد تا هودج عایشه را بدان بنهادند و منادی بانگ کردند و هرکه را نفقه نبود بدادند و هزار مرد برفتند از ایشان ششصدبر اشتران بودند و چهارصد بر اسبان و علی میساخت که به مکه شود. چون از مکه برفتند ام الحرث بن حارث بن عبدالمطلب از مکه یکی را سوی علی فرستاد و نامه ای نوشت بدین خبر که ایشان به بصره رفتند. علی تافته شد و گفت اگر ایشان سوی بصره شوند کار تباه شود و از مدینه برفت که به راه پیش ایشان آید... بلعمی آنگاه در فصل «ذکر خبر گرفتن طلحه و زبیر بصریان را بخلاف علی » وپس از رسیدن طلحه و زبیر به بصره گوید: «پس دیگر روز عایشه سپاه برگرفت و به شهر اندر شد و میان بصره جایی است فراخ چون دشتی آن را مزید خوانند عایشه با لشکر آنجا بایستاد و او اندر هودج بود بر اشتر و سپاه گرداگرد او بودند و طلحه بر دست راست شتر بود و زبیر بر چپ او بود... پس طلحه سخن گفت و خطبه کرد و عثمان را یاد کرد و زبیر نیز همچنین بگفت، پس عایشه خطبه کرد و همچنین بگفت و مردمان بصره به دو گروه شدند...» و پس از آنکه سه روز میان ایشان و عثمان بن حنیف عامل علی بر بصره جنگ بود عایشه کس به عثمان فرستاد که «نه به خون ریختن و حرب آمده ایم، بدان آمده ایم تاصلح و نیکویی کنیم. عثمان گفت ما را با تو صلح نیست تا طلحه و زبیر را از خویشتن جدا نکنی که ایشان با امیرالمؤمنین علی بیعت کردند و بیعت بشکستند و ترا که حرم پیغمبر (ص) بودی رسوای جهان کردند...» و پس از آنکه از مدینه به دستوری عایشه راجع به بیعت طلحه و زبیر به طوع یا به اکراه گواهی خواستند عثمان بن حنیف را موی روی بتراشیدند و نزد علی فرستادند «پس طلحه و زبیر بصره بگرفتند و در بیت المال بگشادند و دیگرروز به مزگت آمدند و بر منبر شدند و خطبه کردند و گفتند ای مردمان شما فضایل عثمان دانسته اید که هیچکس از وی نیازرده است و هر کس از کارداران او بیداد کرده اند ما خواستیم که بر او انکار کنیم، پس غوغا برخاست و او را بکشتند و ما امروز خون او طلب همی کنیم و کشندگان او بکشیم و طلحه و زبیر بر منبر بودند و هر دو پهلوی یکدیگر بودند و هرچه طلحه گفتی زبیر گفتی همچنین است. مردی از میان آن جمع گفت یا طلحه یا ابامحمد نامه های تو به ما از مدینه نه چنین همی آمد به حدیث عثمان که اکنون تو همی گویی. طلحه خجل شد. زبیر دیگرباره خطبه کرد و مدحها همی گفت عثمان را و علی را ذم همی کردند. پس مردی از بنی عبدالقیس برخاست و گفت شما با علی بیعت کردید اکنون عیب او همی کنید بی آنکه عیبی از او همی آید که تا بنشست هنوز حکمی نکرد که کسی بر او عیب کند. پس مردمان طلحه و زبیر شمشیر برگرفتند و از قبیله ٔ عبدالقیس مردم بسیار برخاستند و آهنگ ایشان کردند و فتنه برخاست. طلحه خواست که اندر آن خطبه علی را خلع کند و خود را به خلیفتی بنشاند. چون فتنه برخاست و طلحه و زبیر از منبر بزیر آمدند و به سرای سلطان شدند و گفتند طلب آن کسان کنید که به مدینه آمدند به کشتن عثمان و آنچه در بیت المال بود بر غوغا ببخشیدند و هر کسی بر یکدیگر غمز کردند که فلان بود و بدانجا همی شدند و او را همی کشتند. پس طلحه و زبیر به هر شهری نامه کردند که ما چنین کردیم به بصره شما نیز چنین کنید و خود به حرب علی خواهیم شدن و خون عثمان طلب کردن و آن مرد که در مسجد از بهر علی سخن گفته بود نامش حکیم بود او را همی جستند و نیافتند، پس از مردمان بیعت خواستند بر حرب امیرالمؤمنین و گفتند عثمان را علی کشت و طلحه و زبیر به مزگت شدند و از مردمان بیعت می ستانیدند حکیم از عبدالقیس با پسران و برادران و قبیله بیرون آمدند و اندربصره ایشان را همتا نبود به مردی و از در مزگت اندرآمدند و گفتند ای طلحه و زبیر بیعت علی بشکستید و درخدای تعالی عاصی شدید و قصد خاندان رسول (ص) کردید وهمه مسلمانان همچون خویش مرتد همی کنید. طلحه گفت ای حکیم من ترا همی جویم و تو اندر بصره همی گردی و حکیم را قبیله ٔ بسیار بود نتوانستند او را گرفتن، از مزگت بیرون جست و مردی از لشکر طلحه شمشیر بزد بر زانوی حکیم و پای از پوست درآویخت، حکیم از جای خویش برجست و شمشیر بر گردن آن مرد زد و او را بفکند و طلحه و زبیر بیعت بصره تمام کردند و به هر شهری نامه کردند و سپاه خواستند... «ذکر خبر حرب جمل »... چون دو لشکر به یکدیگر رسیدند... «از پس سه روز امیرالمؤمنین علی بیرون آمد بر اسب نشسته و اندر میان لشکرگاه بایستاد و طلحه و زبیر را طلب کرد... هر دو بیرون آمدند و نزد یکدیگر ایستادند چنانکه سر اسبان ایشان به یکدیگر رسید. علی گفت ای برادران سپاه و سلاح راست کردید اگر خدای تعالی شما را از حرب من پرسد حجت توانید آوردن ؟ نه بیعت من اندر گردن دارید؟ و ما نه برادرانیم و مسلمانانیم ؟ و به یک جای از پس پیغمبر (ص) نماز کردیم و با وی صحبت داشتیم ؟ اکنون چه کردم که خون من شما را حلال شد؟ طلحه گفت تو مردمان را گرد آوردی تا عثمان را بکشتند. امیرالمؤمنین علی گفت میان ماو شما جز خدای عز و جل نیست، تا دست به خدای برداریم و دعا کنیم و گوئیم یارب بر آنکس لعنت کن که به مرگ عثمان شاد شد ببینم که لعنت بر که آید. طلحه خاموش شد. علی گفت یا زبیر یاد داری آن روز که من نشسته بودم به مدینه به محلت بنی هاشم تو با پیغمبر بگذشتی وپیغمبر به من نگرید تو او را گفتی که هرگز از پسر ابوطالب دست بازندارم. پیغمبر (ص) گفت روزی بود که توسپاه نزد او بری و تو ستمکار باشی. ای زبیر از خدای بترس. زبیر سر فرودافکند یک ساعت پس گفت یا علی مراگر این سخن یاد بودی هرگز اینجا نیامدمی، واﷲ که من با تو حرب نکنم و آب اندر چشم آورد و عنان بازگردانید و امیرالمؤمنین علی بازگردید و به لشکرگاه خویش آمد. زبیر سوی عایشه رفت و گفت من بازگردم و با علی حرب نکنم. برفت و به جای خویش شد. عایشه طلحه را و عبداﷲبن زبیر را بخواند و با ایشان حال زبیر بگفت. ایشان سوی زبیر آمدند و گفتند ما را خود اینجا نبایست آمدن اکنون بیامدیم و لشکر گرد کردیم و خلق را به حرب خواندیم و خون عثمان طلب کردیم و خلقی از بصره بکشتیم اکنون لشکر روی به روی آوردند و ما بازگردیم مردمان گویند این نه از بیم خدای است از بیم علی است و همی گفتند تا زبیر را سر برگردانیدند و او گفت سوگندرا چه کنم ؟ گفتند بنده آزاد کن. او را غلامی بود نامش مکحول، او را آزاد کرد و شاعری ایدون گفته:
و عین مکحول بصون دینه
کفارهاﷲ عن یمینه.
و مردمان بصره به سه گروه شدند گروهی با طلحه و زبیر بیعت کردند و گروهی سوی علی آمدند در شب و علی علیه السلام سپاه عرض کرد بیست هزارمرد و طلحه و زبیر عرض کردند سی هزار مرد هر دو به لشکرگاه آمدند و بر آن نهادند که صلح کنند و علی عبداﷲبن عباس را سوی طلحه و زبیر فرستاد و وعده ٔ صلح راست کردند که بامداد گرد آیند و صلح کنند و آن مردمان را که عثمان کشته بودند آن شب خواب نیامد و گرد آمدند و گفتند که صلح بر خون ما کنند، تدبیر ما آن است که حرب افکنیم میان این لشکر پیش از آنکه روز آید تاکس نداند که آن ما کردیم. چون سپیده دمید ایشان به سه گروه آمدند و برفتند و خویشتن را بر ایشان زدند ولشکر طلحه و زبیر بانگ کردند که برنشینید که ما دانستیم که پسر ابوطالب صلح نکند و روز روشن شد و حرب اندرگرفتند و آن مردمان که حرب اندرگرفتند چون مالک بن اشتر و عدی بن حاتم همه از لشکر بیرون رفته بودند پس سوی علی آمدند و گفتند ما را از لشکر بیرون کردی ازهوای طلحه و زبیر ما دانستیم که از ایشان جز غدر نیاید، امروز جانها پیش تو بدهیم و حمله کردند و حرب سخت شد و عایشه بفرمود تا هودج بر شتر نهادند و دو رویه برگستوان فروهشتند شتر را و هودج به زره اندر گرفتند و عایشه به هودج اندر نشست و شتر از پس حرب گاه بپای کرد و طلحه و زبیر در پیش لشکر بودند و حرب همی کردند و چون روز گرم گشت و حرب سخت شد.... و طلحه و زبیر هر دو به قلب اندر ایستادند و امیرالمؤمنین علی بانگ زد به لشکر اندر که شما را باد که حرب چگونه باید کردن که تا با شما حرب نکنند حرب مکنید و چون هزیمت شوند از پس مشوید و هرکه را جراحت رسد دیگرباره مزنید و نیت کشتن ایشان مکنید که خون و خواسته ٔ ایشان حلال نیست ولیکن چون آهنگ ایشان کنید بر آن کنید که از خویشتن بازدارید تا اگر کشته شوند خون به گردن شما نباشد. پس روز گرم شد و از هر دو گروه بسیار کشته شدند، پس به وقت نماز پیشین طلحه را تیری آمد و به پهلوی اسب اندر شد، طلحه آن تیر بیرون کشید و خون از وی همی رفت و او صبر اندر همی کرد اندر پری تا خون بسیار از وی برفت و سست شد، غلام را گفت مرا بازگردان. چون به در شهر آمد هرچه اندر تن او خون بود همه بیاسود و بر در شهر ویرانه ای بود او را بدان ویرانه برد و از اسب فرودآورد و طلحه هم آنگاه جان به حق تسلیم کرد و گور وی نیز امروز آنجاست...». بگفته ٔ صاحب مجمل التواریخ و حدود العالم گور طلحه به بصره است و حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب گوید: «و در آنجا [بصره] مزار طلحه و زبیر رضی اﷲ عنهما و آن را شهرت و شکوه تمام است و مزارات صحابه بسیار است ». طلحه مالی وافر داشت حاصل آن روزی هزار درم، چون وفات یافت چهار زن داشت و از ربع و ثمن هر یک را هشتاد هزار رسید. و رجوع به الاصابه ج 4 ص 291 و عیون الاخبار ج 1 ص 195 و عقدالفرید ج 3 ص 182 و ج 7 ص 307 شود.

طلحه. [طَ ل ِ ح َ] (ع ص) ناقهٌ طلحه؛ ناقه ٔ مبتلای درد شکم از خوردن طلح. || ارض ٌ طلحه؛ زمین طلحناک. (منتهی الارب).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن بُراء انصاری. صحابی است.

طلحه. [طَ ح َ] (ع اِ) یکی طلح. ج، طِلاح. (منتهی الارب). درخت موز. (دهار).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) محدث است و از عطاء روایت کند. (امتاع الاسماع ص 88 و 74).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن تنّه. محدث است.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن ابی طلحهبن ابی طلحه، ملقب به کبش الکتیبه. صاحب امتاع الاسماع گوید: نامش عبداﷲبن عبدالعزی بن عثمان بن عبدالداربن قصی است. وی کسی است که در روز بدر حامل یکی از سه رایت سپاه قریش بود و هموست که در جنگ احد حامل لوا بود وبه دست حضرت علی علیه السلام کشته شد. صاحب حبیب السیرگوید: «در لشکر کفار سه عَلَم بود: طلحهبن ابی طلحهبن ابی طلحه و ابوعزیزبن عمرو و نضربن الحارث که از بنی عبداﷲ بودند، در آن روز [روز بدر] به تحمل رایات نکبت آیات کفار قیام می نمودند...». و صاحب امتاع الاسماع نیز همین گوید، الا آنکه ابوعزیز را پسر هُمیر و برادر مصعب بن عُمیر نوشته است. صاحب حبیب السیر در واقعه ٔ اُحُد آرد: «... ابوسفیان نیز به ترتیب لشکر نکبت اثر پرداخته خالدبن ولید را والی میمنه گردانید وعکرمهبن ابی جهل به فرموده ٔ وی صاحب میسره گردید و عبداﷲبن ابی ربیعه را بر تیراندازان که صد نفر بودند امیر ساخت و لوا را به طلحهبن ابی طلحه داد و به میدان شتافت و مبارز طلبید [یعنی طلحه]. شیر بیشه ٔ هیجایعنی شاه اولیا اسداﷲ الغالب علی بن ابیطالب، نظم:
چو سیلی که آید ز بالا بزیر
بزد نعره مانند غرنده شیر
و بر سر آن بداختر تاخته به یک ضرب ذوالفقار کار او تمام ساخت و بعد از قتل طلحهبن ابی طلحه رایت قریش را برادرش مصعب برداشت و به زخم پیکان عاصم بن ثابت به قتل رسید، آنگاه برادرش عثمان عَلَم برگرفت، او نیز به تیر عاصم عازم سفر سقر شد و به روایتی عثمان به زخم تیغ حمزه رضی اﷲ عنه مقتول گردید...». صاحب حبیب السیر به نذر سلافه بنت سعد اشاره کرده است و گفته به روایت اهل سیر در واقعه ٔ احد قرب سی نفر از مشرکان به قتل رسیدند، از این جمله به روایت محمدبن اسحاق دوازده نفر به ضرب تیغ امیرالمؤمنین حیدر کشته شدند: طلحهبن ابی طلحه، ابوسعیدبن طلحه، ابوالحکم بن الاخنس بن شریق السقفی، کلاهبن طلحه، عبداﷲبن جمیل بن زهره، ولیدبن ابی حذیفهبن المغیره و برادرش، امیهبن ارطاهبن شرحیل، هشام بن امیه، عمروبن عبداﷲ الجمحی، بشیربن مالک صوأب مولی بنی عبدالدار. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 117، 118، 120، 122 و امتاع الاسماع ص 81، 121، 123، 125، 411 شود.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن ابی طلحه ٔ جویباری، منسوب به جویبار، موضعی به جرجان.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن ابی قنان. محدث است. رجوع به ابوقنان طلحه... شود.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن احمدبن طلحه النیسابوری. صاحب اخبار اصفهان آرد که وی مردی کهل، میانسال بود و به اصفهان درآمد و حدیث نوشت و از وی نیز روایت کرده اند. (اخبار اصفهان ج 1 ص 352).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن الخراش. تابعی است.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن جعفر، ملقب به الموفق. برادر المعتمد خلیفه ٔ عباسی. رجوع به ابواحمد الموفق طلحه و الموفق باللّه... شود.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن عبیداﷲ التیمی، معروف به طلحهالفیاض. یکی از بخشندگان معروف است. وی را ابن الصعبه نیز گویند، چه صعبه دختر عبداﷲبن عماد الحضرمی و خواهر علأبن الحضرمی مادر اوست و خود صحابیه بوده است. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 199 و ج 1 ص 300 شود.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن حسن بن علی، معروف به طلحهالخیر. یکی از بخشندگان مشهور است. (المعرب جوالیقی ص 102).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن زید. محدث است. و از احوص روایت کند. (عیون الاخبار ج 2 ص 89).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن سوار. صاحب تاریخ سیستان ذیل عنوان «عصیان آوردن خالدبن محمدبن یحیی » وی را از سرداران احمد قدام دانسته وگوید پس از هزیمت شدن احمد قدام از عبداﷲبن احمد «هندوان با احمد قدام به بست شدند و طلحهبن سوار را به طلیعه به دهک فرستادند...». (تاریخ سیستان ص 309).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن طاهر ذوالیمینین بن حسین بن مُصعب بن زریق. دومین امیر از آل طاهر و حکمران خراسان از سال 207 تا سال 213 هَ. ق. طلحه به روزگارپدر حکومت سیستان داشت بدین تعبیر که طاهر پس از عزل محمدبن الحضین القوسی از حکومت سیستان بسال 206 هَ. ق. سیستان پسر خویش را داد، طلحهبن طاهر و طلحه الیاس بن اسد را اینجا فرستاد. چون طاهربن الحسین به خراسان مأمون را خلع کرد اندر خطبه ٔ روز آدینه در سال دویست و هفت و همان شب به فجا بمرد طلحه از جانب مأمون به حکومت خراسان رسید و الیاس بن اسد را به حکومت سیستان فرستاد. پس از آن طلحه سیستان معدل بن الحضین القوسی برادر محمدبن الحضین را داد به خلافت برادر وی محمد و چون مردمان با الیاس ساخته تر بودند الیاس مردمان را بر معدل بن الحضین شوریده گونه همی داشت و محمدبن الحضین بر خوارج روی گرفت و بدیشان تقویت جست و بیرون شد و از حمزه سپاه خواست... و خوارج با او یکجا و او با ایشان همی بودند و همه سواد سیستان او داشت، همیشه با خوارج ساخته بود و او را هیچ نیازردندی و طلحه سیستان محمدبن الاحوص را داد و پس از وی حکومت آنجا را به محمدبن شیب واگذارد و پس از وی محمدبن اسحاق بن سمره را عامل سیستان کرد و او یعنی محمدبن اسحاق محمدبن یزید را به خلیفتی خویش به سیستان فرستاد و خود نیز بر اثر وی بیامد. چون در این هنگام مردی از عیاران سیستان به بست بیرون شده بود، محمدبن اسحاق به حرب آن عیار بیرون رفت و در همین اوان طلحه حسن بن علی سیاری را عمل سیستان داد و پس از وی احمدبن خالد را به حکومت سیستان فرستاد و احمدبن خالد «محمدبن اسماعیل الذهلی را به سیستان فرستاد و روز چهارشنبه هفت روز مانده از ربیعالاَّخر سنه ٔ ثلث عشر و مائتی (213 هَ. ق.) اندرآمد [به سیستان] و بر اثر وی احمدبن طاهر اندرآمد اندر ماه جمادی الاولی این سال، چون خواست کی به شهر اندرآید فوجی از یاران حمزه ٔ خارجی به تاختن او آمدند و او را اندر شهر نگذاشتند و حربی سخت کردند و احمدبن خالد به هزیمت باز خراسان شد. و حمزه الخارجی روز آدینه دوازده روز گذشته از جمادی الاَّخره ٔ سنه ٔ ثلث عشر و مائتی سهیش (؟) فرمان یافت...». از آنچه گفته شد معلوم گردید که واقعه ٔ مهم امارت طلحه جنگهای اوست با حمزهبن عبداﷲ خارجی یا حمزه ٔ آذرک شاری. اندکی پس از این جنگها و فیروزی طلحه روز یکشنبه چهار روز باقی مانده از ربیعالاوّل سنه ٔ ثلث عشر و مائتی فرمان یافت. صاحب حبیب السیر در ذکر طلحهبن طاهر گوید: در شهور سنه ٔ تسع و مأتین بموجب فرمان مأمون در ولایت خراسان بر سریر حکومت نشست و در زمان ایالت او حمزه نامی در سیستان خروج کرده طلحه بجانب او لشکر کشید و حمزه را مغلوب گردانید و به خراسان بازگردید و در سنه ٔ ثلاث عشر و مأتین طلحه وفات یافت و پسرش علی (؟) قایم مقام پدر شد.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن عباس الصیرفی، از مردم بغداد، معاصر مرداویج زیاری. صاحب مجمل التواریخ گوید: بسال 319 هَ. ق. در بغداد فتنه و شورش پدید آمد و دادخواهان ولایتی که به تصرف مرداویج درآمده بود روی بدان شهر نهادند و هاشمیان و عامه ٔ بغداد با ایشان متفق شدند «پس سرای وزیر غارت کردند و مقتدر خاصگیان را به سرای خویش آورد به نگاه داشت و مردمان اصفهان به تظلم آمدند و خطیب حمزه[بن] ابوالقاسم را از اسپ اندرکشیدند و کلاه از سر[ش]برگرفتند و شغب از حد برفت و هاشمیان رویها سیاه کردند و از گرسنگی و قحط فریاد میکردند و می گفتند الجوع الجوع ! پس طلحهبن عباس الصیرفی از بهر ایشان خوردنی بسیار فرستاد...». (مجمل التواریخ والقصص ص 377).

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن خلف بن السعد خزاعی. طلحهالطلحات و از بخشندگان بنام عرب در دوران اسلامی است. پدرش عبداﷲبن خلف مکنی به ابوطلحه در دیوان بصره شغل کاتبی عمروبن عثمان داشت و به روز جمل با عائشه بود و کشته شد. زرکلی در الاعلام گوید: طلحه اجود اهل بصره به روزگار خویش بود و به بنی امیه تمایلی داشت و وی را اکرام میکردند و گوید چشم وی به سمرقند از دست برفت. و حکومت وی بر سیستان از جانب زیادبن سلمه بوده است و او در حالی که والی سیستان بود درگذشت. و صاحب تاریخ سیستان شرح حکومت وی بدینگونه آرد:...یزیدبن معاویه سلم بن زیادبن ابیه را به خراسان فرستاد و سیستان [و] سلم طلحهبن عبداﷲبن خلف الخزاعی که طلحهالطلحات گفتندی به سیستان فرستاد و سوی یزیدبن معاویه کس فرستاد و نامه کرد و دستوری خواست به فرستادن طلحه به سیستان. یزید عهد فرستاد طلحه را به سیستان و سلم عهد بدخوله از پس وی بفرستاد و هنوز به راه اندر بود که آن عهد به وی رسید، فرمان داده بود که برادر مرا به عهد بازخر. آمدن طلحهالطلحات به سیستان و عمر برادر او صاحب جیش بود. طلحه به سیستان آمد و برادرش عمر صاحب الجیش او بود و صاحب شُرط او مالک بن اوس الازدی و رسول فرستاد و بوعبیده ٔ زیاد را و اسیران که با او بودند به پانصد هزار درم بازخرید، باز به بست رفت و کار آن دیار بر نظام کرد و باز سیستان آمد. و مردی بزرگوار نیکوسیرت باخرد بود و هیچ کسی او را اندر شجاعت و سخاوت نظیرنبود و از سخاوت و عدل خویش چنان گشت که مردمان سیستان همه سوگند به جان او یاد کردندی از محبت او که به دلها جای گیر افتاد و چنان بود که شاعر گوید: شعر
یا طلح انت اخوالندی و عقیده
فبحیث بِت َّ من المنازل باتا
شهد الانام صغیرهم و کبیرهم
اَن الندی اِن ْ مات طلحه ماتا.
و به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چند به درگاه او بماند که او را نگفتند، آخر این بیتها بنوشت و پیش او فرستاد. شعر
ورد السقاه المعطشون فانهلوا
ریاً و طاب لهم لدیک المکرع
و وردت بحرک طامیاً متدفقاً
فرددت دلوی شنها یتقعقع
و اراک تقطر جانباً عن جانب
و محل بیتی عن سمائک بلقع.
چون خط و شعر او بدید خجل ماند و اندر وقت او را پیش خویش آورد و عذر خواست و دو یاقوت سرخ گرانمایه به دست همی گردانید، گفت یا بوالاسد بیست هزار درم دوستر داری یا از این یکی ؟ گفت من یک پاره سنگ اختیار نکنم، تا بیست هزار درم. بیست هزار درم را بیاورد و غلام خویش را گفت برگیر، پس گفت اگر امیر بیند یک پاره فرا من دهد تا بینم، هر دو پاره زی وی انداخت و گفت مردان را فریب نکنند بدین، به صد هزار درم خریده ام و بوالاسد به عراق برد و به صد و بیست هزار درم بداد. آمدن اسود سعید به سیستان. باز یزیدبن معاویه اسودبن سعید را به سیستان فرستاد اندر آخر سنه ٔ اثنی و ستین (62 هَ. ق.). چون روزی چند ببود، اندر عقب، عبداﷲبن طلحهالطلحات را به سیستان فرستاد اندر سنه ٔ ثلث و ستین (63 هَ. ق.). آمدن عبداﷲ طلحه به سیستان. و یک سال به سیستان بود، باز پدر وی [طلحه] را به سیستان فرستاد اندر سنه ٔ اربع و ستین (64 هَ. ق.) و او پسر خویش را عبداﷲ را خلیفت کرد که مردمان از نیکوئی سیرت وی شکر بسیار کردند و به سیستان ببود[یعنی خود طلحه] تا گاه وفات وی، پس وصیت کرد پسرخویش را که مرا هم اینجا دفن کن که این مردمان مرا دوست دارند تا ذکر من اینجا بماند میان دوستان من و مرا سالها یاد همی کنند که مردم چون او را همی یاد کنند مرده نباشد و آن سخن که کسی گوید که هزار سال ترا بقا باد آن نه بر خطا گویند، بقاء مرد ذکر نیکوئی اوست و من امید میدارم که از آن جمله باشم اندر این شهر بزرگوار و این بزرگان و آزادمردان. پس چون فرمان یافت پسرش فرمان او را کار بست و او را به تهل مهاجر دفن کرد و اکنون گور اومعروف است. شاعر گوید، و هو عبداﷲبن قیس الرقیات:
رحم اﷲ اعظماًدفنوها
بسجستان طلحهالطلحات.
(تاریخ سیستان صص 101-103).
صاحب عقدالفرید گوید: اجواد اهل اسلام یازده تن بودند در عصری واحد و آنان را نظیری پیش از آن و پس از آن نبوده است، اما بخشندگان حجاز سه تن بودند در یک زمان: عبیداﷲبن العباس و عبداﷲبن جعفر و سعیدبن العاص و بخشندگان بصره پنج تن بودند به یک روزگار: عبداﷲبن عامربن کریز و عبیداﷲبن ابی بکره مولی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم و مسلم بن زیاد و عبیداﷲبن معمر القرشی ثم التیمی و طلحهالطلحات و هو طلحهبن عبداﷲبن خلف الخزاعی و شاعر درباره ٔ وی گوید:
نضر اﷲ اعظماً دفنوها
بسجستان طلحهالطلحات.
و بخشندگان کوفه سه تن بودند به یک زمان: عتاب بن ورقاء الریاحی و اسمأبن خارجه الفزاری و عکرمهبن ربعی الفیاض. طلحه ای را طلحهالطلحات بدان جهت گویند که مادرش صفیه دختر حارث بن طلحهبن ابی طلحهبن عبدمناف است و پیغمبر اکرم به روز احد طلحهبن عبیداﷲ را طلحهالخیر و به روز غزوه ٔ ذات العسره طلحه الفیاض و به روز حنین طلحه الجواد نامید. و رجوع به عقدالفرید ج 1 ص 224 و ج 3 ص 333 و ج 4 ص 253 و 255 و ج 7 ص 105 و 106 و مجمل التواریخ ص 296 و تاریخ سیستان صص 101- 105 شود.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن عوف الزهری، معروف به طلحهالندی. یکی از بخشندگان متقدم است. زرکلی در الاعلام تولد وی را بسال 25 و وفات او را بسال 97 هَ. ق. هنگام اشتغال به شغل قضای مدینه آورده است. صاحب حبیب السیر گوید: در سنه ٔ مذکوره [یعنی 91 هَ. ق. و زمان سلیمان بن عبدالملک] طلحهبن عبداﷲبن عوف الزهری که به صفت زهادت و فقاهت اتصاف داشت و صحبت جمعی از اهل بدر را دریافته بود و قاضی مدینه بود ازعالم انتقال نمود. فرزدق را درباره ٔ طلحه مدحی است.رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 257 و الاعلام ج 2 ص 450 شود.

طلحه. [طَ ح َ] (اِخ) ابن عبدالملک الایلی. محدث است. (سیره عمربن عبدالعزیز ص 37).

فرهنگ فارسی آزاد

طَلْحَه، طَلْحَه بن عُبَیْدُالله از مسلمین اوّلیه و از عَشَرَه مُبَشَّرَه بود و در غزوات رسول الله شرکت و شجاعت نمود ولی عاقبت با حضرت علی مخالفت کرد و در جنگ جَمَل کشته شد،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری