معنی ضبع در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ضبع. [ض ِ] (ع اِ) پناه جای. || جانب. || ناحیه. (منتهی الارب).

ضبع. [ض ُ] (ع اِ) ج ِ ضَبُع. (منتهی الارب).

ضبع. [ض َ ب ُ / ض َ] (ع اِ) کفتار. عرجاء. قشاع.عیلم. عیلان. عیلام. حفصه. گورکن. گورشکاف. مرده خوار.جعار. ام ّجعار. ام عامر. اُم ّطریق. اُم غَنتَل. جانوری است که آن را کفتار گویند و بهندی هندار نامند، و بسکون باء نیز آمده است. (غیاث). ج، اضبع، ضباع، ضُبع، ضُبُع، مضبعه، ضبُعات. (منتهی الارب):
سبُع نه ای که تجنّب کنی ز یار و دیار
ضبع نه ای که تنفر کنی ز مرد و نفر.
قاآنی.
ضَبع عَرْجاء؛ کفتار یا کفتار لنگ. پیر کفتار. و عرجاءنیز از صفات کفتار است بدان جهت که لنگ لنگان رود. مَن امسک بیده حنظله فرت منه الضباع و من امسک اسنانها معه لم تُنبح علیه الکلاب و جلدها ان شدّ علی بطن حامل لم یسقط و ان جُلّد به مکیال و کیل به البذر امن الزرع من آفاته و الاکتحال بمرارته یحد النّظر. گویند: سیل جارّ الضبع؛ یعنی بیرون می کند کفتار را از خانه ٔ وی. و دُلجه الضبع؛ نیمه شب، زیرا که کفتار تا نصف شب می گردد. (منتهی الارب). حیوانیست مانند گرگ و چون براه رود لنگ نماید و ازبهر این ضبعه عرجا نام وی کرده اند، و بپارسی کفتار گویند. گوشت وی گرم و خشک بوددر دوم مانند گوشت سگ، و چون آدمی در دست وی حنظل بود کفتاران از او بگریزند و چون گدا آن را با خود دارد و بسگ گذار کند سگ بانگ نزند. و چون مُوَسْوِسان خون وی بخورند سودمند بود. چون زهره ٔ وی بگدازند با همچندان روغن اقحوان و در ظرف مسین کنند و سه روز رها کنند بعد از آن طلا کنند بر چشمی که دانه داشته در هر ماهی دو بار سفیدی زایل کند و دانه ببرد و هرچند که این روغن کهن گردد نیکوتر بود و چون زهره ٔ وی با پیه شیر طلا کنند کلف زائل کند و لون را صافی گرداند.چون زهره ٔ وی تنها در چشم کشند تیزی چشم زیاده کند و اگر طبخ وی که با شبت و نخود آب پخته کنند سودمند بود جهت درد مفاصل، و در آن نشستن بغایت نافع بود، پوست وی بر شکم زنان حامله بندند بچه نگاه دارد و نیندازند، اگر از جلد وی کیلی سازند و بدان کیل تخم جهت زرع کردن بپیمایند آن زرع از همه ٔ آفتها ایمن باشد، اگر آن پوست در قدحی گیرند و در آن آب کنند و بکسی دهند که آن را سگ دیوانه گزیده باشد بیاشامد هیچ زحمت به وی نرسد. صاحب جامع گوید که صاحب مفرده آورده است که پوست پیرامون خاصره ٔ وی چون بسوزند و با زیت سحق کنند و مخنّث بر خود مالد آن صفت از وی زائل شود. صاحب جامعاللذات گوید که اگر موی که پیرامون دُبر وی بود و خصیه ٔ آنچه نر بود بدین نوع که گفته شد استعمال کنند همین عمل کند و اگر از ضبع ماده بود بگیرند و بکوبند و سحق کنند بزیت و طلا کنند بر دبر مردی که آن زحمت نداشته باشد پیدا شود و این از خواص است. و گویند کفتار بغّاء جمله ٔ حیوانات بود ازبهر آنکه هر حیوانی بر وی بگذرد البته بر پشت وی جهد. و در خواص حیوانات آورده اند که وی سالی نر و سالی ماده باشد و سبب آن باشد که در شیب ذنب وی خطی باشد که به اندام نری و مادگی رسیده باشد و پشت شکافته گردد و وی موافق خرگوش بود و مخالف دیگر حیوانات و از عجایب خواص وی آن است که اگر سگ بر بالا استاده باشد در شب مهتاب و سایه ٔ سگ بر زمین افتاده باشد کفتار در شیب سایه ٔ سگ رود چنانکه سایه در سایه مستغرق باشد سگ از بالا خود را بشیب اندازد و کفتار وی را بدرد. اگر زهره ٔ وی در چشم کشند که موی زیاده داشته باشد وقتی که برکنده باشند کحل کنند دیگر نروید. و در شب هیچ حیوانی باوی برنیاید و این مؤلف گوید از نتاج خوک و گرگ است چون بر آدمی ظفر یافت رها کند. (اختیارات بدیعی). ضبع عرجا؛ بفارسی کفتار نامند و وصف او به عرجا از جهت کوتاهی دست چپ اوست و او بسیار ضعیف القلب و کثیرالجماع و خایف می باشد. گوشت او در آخر دوم گرم و در اول آن خشک و چون زنده ٔ او را دست و پا بسته و در آب گرم و روغنها و شبت مهرا پخته در آن بنشینند جهت مفاصل و نقرس و امثال آن بغایت مفید است، و حمول جلد تهی گاه او که سوخته باشند جهت رفع خارشک مؤثر و نشستن بر روی جلد او مورث خارشک و رافع نقرس است و شرب خون او رافع جنون و آب خوردن در پوست او مانع وحشت از آبست کسی را که سگ دیوانه گزیده باشد. چون از آن کیل ساخته حبوبات را با آن پیمانه کنند موجب منع فساد حبوبات و رفع فساد زرع آن است. و نگاه داشتن دندان اومانع فریاد سگ است نسبت به دارنده ٔ آن. و زهره ٔ او با مثل او روغن اقحوان سه روز در ظرف مس گذاشته در هر ماه دو بار طلا کنند جهت رفع بیاض چشم و نزول آب مجرب دانسته اند، و جالینوس گوید نیم درهم آن مسهل اخلاطدماغی است و مضر مراره و مصلحش عسل و طلای او بعد ازکندن موی مانع رویانیدن آن و گویند مجرب است و زهره ٔ او با پیه شیر جهت کلف و موی سوخته ٔ او جهت قطع نزف الدم و خصیه ٔ نمک سود او بقدر یک مثقال با آب گرم جهت درد جگر نافع است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). گوشت آن حرام است نزد امامیه و ابوحنیفه و نزد مالک مکروه و نزد شافعی حلال. || تنگ سال. (مهذب الاسماء). سال قحط. (منتخب اللغات). سال قحط، و منه الحدیث: اکلتنا الضبع یا رسول اﷲ؛ ای السنه المجدبه. (منتهی الارب).

ضبع. [ض َ ب ُ] (اِخ) کوهی است نزدیک اجاء، و آنجا چاهی است که مانند آن در همه ٔ طی نیست... و به فاصله ٔ دو روز راه از بصره است. (معجم البلدان).

ضبع. [ض َ ب ُ] (اِخ) موضعی قبل از حره ٔ بنی سلیم، میان آن وافاعیه، و بدان ضبع اخرجی گویند. (معجم البلدان).

ضبع. [ض َ ب ُ] (اِخ) موضعی است یا پشته ٔزمین و وادیی است از وادیهای عقیق. (منتهی الارب).

ضبع. [ض َ ب ُ] (اِخ) وادیی است نزدیک مکه و گمان می رود میان مکه و مدینه باشد. (معجم البلدان).

ضبع. [ض َ ب ُ] (اِخ) نام کوهی است از غطفان، و گویند کوهی است منفرد بین نباج و نقره. و سمی بذلک لما علیه من الحجارهالتی کأنها منضده تشبیهاً لها بالضبع و عرفها لأن للضبع عرفاً من رأسها الی ذنبها. (معجم البلدان).

ضبع. [ض َ ب ُ] (اِخ) ابن وبرهبن تغلب قضاعی قحطانی. جدی جاهلی. نسبت ضَجاعمه به وی پیوندد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 437).

ضبع. [ض َ ب َ] (ع مص) ضَبعه. نیک آرزومند گشن شدن ناقه، و گاهی در زنان هم استعمال کنند. (منتهی الارب). بگشن آمدن شتر ماده. (تاج المصادر). بگشن آمدن شتر. (زوزنی).

ضبع. [ض ُ ب ُ] (ع اِ) ج ِ ضَبُع. (منتهی الارب).

ضبع. [ض َ] (ع مص) دست دراز کردن برای زدن. (منتهی الارب). || راه به دو بخش کردن و بخشی از آن بکسی دیگر دادن. (منتخب اللغات). راه را تقسیم کردن برای کسی. (منتهی الارب). || جور کردن. (منتخب اللغات). جور کردن و ظلم کردن. (منتهی الارب). || دست دراز کردن برای زدن و برای دعا. (منتخب اللغات). دراز کردن هر دو بازوی خود را بهر دعای بد بر کسی. (منتهی الارب). || دست بشمشیر دراز کردن. (منتخب اللغات). دراز کردن دست را با شمشیر. || یازیدن ستور بازوهارا در رفتن. (منتهی الارب). دراز کردن ستور بازوها را در رفتار. || سخت رفتن شتر و حرکت دادن بازو را. (منتخب اللغات). شتاب رفتن شتر یا جنبانیدن هر دو بازو را در رفتن. || شنوانیدن اسبان آواز دَم را از دهن خود. (منتهی الارب). || میل کردن به آشتی. (منتخب اللغات). میل کردن بسوی صلح. (منتهی الارب). || قسمت کردن چیزی. (منتخب اللغات). بخش بخش کردن چیز را. (منتهی الارب).

ضبع. [ض َ] (ع اِ) بازو یا میانه ٔ بازو. (منتهی الارب). بازو. (دهار) (منتخب اللغات). میان بازو. (مهذب الاسماء). || بَغل. (منتخب اللغات). بغل یا مابین بغل تا نیمه ٔ بالائین بازو. ج، ضِباع. || نوعی از رفتار اسب فوق تقریب. || هر پشته ٔ زمین سیاه اندک دراز. || گویند: ذهب به ضبعاً لبعاً؛ رایگان برد آنرا. (منتهی الارب). || سال قحط. رجوع به ضَبُع شود.

ضبع. [ض َ] (ع اِ) پناه جای. || جانب. || ناحیه. گویند: کنافی ضَبع فلان، ای فی کنفه و ناحیته. (منتهی الارب).

ضبع. [ض َ] (ع اِ) ج ِ ضَبعه. (منتهی الارب).

ضبع. [ض ُ] (ع اِ) پناه جای. || جانب. || ناحیه. (منتهی الارب).

حل جدول

کفتار

میان بازو

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ بازو میانه ی بازو، بغل، دست درازی مفت بری، بخش بخش کردن کفتار ماده ماچه کفتار سوی زی (اسم) کفتار جمع اضبع ضباع. (اسم) کفتار جمع اضبع ضباع.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری