معنی صابر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

صابر. [ب ِ] (ع ص) نعت فاعلی از صَبْر. شکیبا. آرام. بردبار. حلیم. ج، صابرون، صابرین:
به درد کسان صابری اندر و تو
به بدنامی خویش همداستانی.
منوچهری.
گرچه بکشی تو مرا صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم.
منوچهری.
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است.
سعدی.
|| آنکه کسی را نگاه دارد تا دیگر او را بکشد و فی الحدیث فی رجل امسک رجلاً فقتله آخرُ: اقتلوا القاتل و اصبروا الصابر؛ ای احبسوا الذی حبسه للموت حتی یموت. (منتهی الارب). || (اِ) نامی از نامهای مردان. || (اِخ) کوچه ای است معروف به مرو. (معجم البلدان). و نسبت بدان صابری است. || لقب حضرت ایوب علیه السلام. (غیاث اللغات). || نامی از نامهای خدای تعالی. بردبار که شتاب نکند به عقاب. || از نعوت امام علی النقی یعنی علی بن محمدبن علی بن موسی بن جعفربن محمدبن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام.

صابر. [ب ِ] (اِخ) شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: آینه سازی بود در ایران زمین، آیینه ٔ کلام به مصقله ٔ طبعش صفاتزیین. این بیت از اوست:
تا برگرفت ماه من از رخ نقاب را
شرمنده ساخت عکس رخش آفتاب را.
(صبح گلشن ص 339).

صابر. [ب ِ] (اِخ) مولای بسام بن عبداﷲ است. نجاشی گوید: وی از ابی عبداﷲ روایت کند و در جامعالرواه گوید: داودبن فرقد و ابوالصباح مولای بسام، و عبدالمؤمن از وی روایت کنند. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).

صابر. [ب ِ] (اِخ) مولای معاذ بزاز است. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب صادق شمرده و گویا امامی و مجهول است. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).

صابر. [ب ِ] (اِخ) (ادیب...) قطعه ٔ ذیل از اوست در وصف شراب:
ساقی بده آن شراب گلگون را
گز گونه خجل کند طبرخون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف مده آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذاشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله دُرّ مکنون را
یک قطره از او غذای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز درجیحون
تا گونه ٔ گل دهیم جیحون را
افسون غمند باده و مستی
بر لشکر غم گمار افسون را
کین صرف کند صروف گیتی را
وآن دفع کند بلای گردون را
باده سبب است عیش مردم را
لیلی غرض است عشق مجنون را
قانون و قرار عشرت آمد می
ضایع مکن این قرار و قانون را
گر طالب مال و گنج افزونی
آراسته باش رنج افزون را
بی مال چه بد رسید موسی را
وز گنج چه نفع بودقارون را.
و رجوع به ادیب صابر شود.

صابر. [ب ِ] (اِخ) شاعری رازی است. صاحب آتشکده گوید: از شعرای ری بود و خطابت آن دیار مخصوص وی. این مطلع از او ملاحظه شد، بد نگفته است:
گهی که تیر تو را از دل رمیده کشم
به این بهانه که پاکش کنم به دیده کشم.
(آتشکده ٔ آذر ص 215).

صابر. [ب ِ] (اِخ) شیخ طوسی گوید: وی از اصحاب صادق است و شعیب حداد از او روایت کند. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).

صابر. [ب ِ] (اِخ) ابن ربیعه، مکنی به ابی غانم. شیخ منتخب الدین بن بابویه در فهرست خود که در آخر کتاب اجازات بحار چاپ شده است، گوید وی فقیه و ثقه و شاگرد شیخ طوسی متوفی بسال 460 هَ. ق. است. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).

صابر. [ب ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ هاشمی. مولای بنی هاشم. شیخ طوسی در رجال خود او را در شمار اصحاب صادق (ع) ذکر کند. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).

صابر. [ب ِ] (اِخ) خواجه بهاءالدین. رجوع به صابر سمرقندی شود.

صابر. [ب ِ] (اِخ) محمدعلی. از مردم مشهد مقدس است. گویند به مراتب علمی مربوط بود. این سه شعر از اوست:
هنگام شکر او به زبان شکوه ای گذشت
بیطالعی نگر که همان را شنود و رفت.
#
قاصد به که آیا ز تو دیگر خبری داشت
کز کوی تو می آمد و هر سو نظری داشت
امروز رقیبش به سر راه نیامد
گویا که ز ناآمدن او خبری داشت.
(از آتشکده ٔ آذر ص 76).

فرهنگ معین

صبر کننده و بردبار، یکی از نام های خداوند متعال. [خوانش: (بِ) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ عمید

شکیبا، بردبار،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بردبار، پرشکیب، حمول، خویشتن‌داررزین، شکیبا، صبور، متحمل،
(متضاد) ناشکیبا

فرهنگ فارسی هوشیار

شکیبا، آرام، بردبار، حلیم

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری