معنی شیخ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شیخ. [ش َ] (اِخ) ابن لال احمدبن علی همدانی شافعی (متوفی 398 هَ. ق.) او راست: معجم الصحابه. (از کشف الظنون). و نیز رجوع به احمدبن علی همدانی شود.

شیخ. [ش َ] (اِخ) ابن نورالدین رومی. از اوست: تفسیرفاتحه. (محتمل است کلمه ٔ «ابن » در عنوان صاحب ترجمه در نسخه ٔ کشف الظنون زائد باشد). (یادداشت مؤلف).

شیخ. [ش َ] (ع مص) پیر گردیدن. شیوخه [ش ُ /شیو خ َ]. شَیْخوخه. شَیْخوخیّه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || خواجه شدن. (منتهی الارب).

شیخ. [ش َ] (اِخ) رجوع به ابوالحسن الصایغ (شیخ...) شود.

شیخ. [ش َ] (اِخ) ملقب به مؤید. ششمین از ممالیک برجی (مصر) از سال 815 هَ.ق. تا 824 هَ. ق. رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود.

شیخ. [ش َ] (اِخ) لقب محمد رئیس عشیره ٔ بنی وطاس در مغرب (مراکش). (از دائرهالمعارف اسلامی).

شیخ. [ش َ] (اِخ) لقب محمد المهدی رئیس حکومت شرفای سعدیین در مغرب (مراکش). (از دائرهالمعارف اسلامی).

شیخ. [ش َ] (اِخ) ابن احمد اول ابن محمد اول.ششمین از شرفای حسنی مراکش از سال 1012 تا 1016 هَ. ق. با برادران خود ابوفارس و زیدان کشاکش داشت. رجوع به طبقات سلاطین لین پول و فرهنگ فارسی معین شود.

شیخ. [ش َ] (اِخ) ابن حسام الدین معروف به منقی. او راست: رساله فی المهدی. (از کشف الظنون).

شیخ. [ش َ / ش ِ] (از ع، اِ) آنکه سالمندی و پیری بر او ظاهر گردد و یا عبارتست از سن چهل یا پنجاه یا پنجاه ویک تا پایان عمر، یا تا سن هشتاد، و یا آنکه دوران شباب او بپایان رسیده باشد. ج، شیوخ [ش ُ / شیو]، اَشْیاخ، شَیْخه، شیَخه، شیخان، مَشْیَخه، مَشْیِخه، مَشْیوخاء، مَشایِخ (الا آنکه مشایخ در عربی صحیح جمع مَشْیَخه است و آن جمع شیخ باشد و یا آنکه اسم جمع است). (از اقرب الموارد). مرد مُسن که سن ّ در او هویدا و آشکارگردیده باشد یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمریا تا هشتادسالگی. شیخون مثله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پیر. عبارتست از سن پنجاه یا پنجاه ویک یا شصت ویک سالگی تا آخر عمر. (کشاف اصطلاحات الفنون). پیر. (مهذب الاسماء) (غیاث). پیرمرد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). مردی وشکرده. (مهذب الاسماء). زر. مقابل شاب. (یادداشت مؤلف). بزرگتر از کهل و کوچکتر از هرم است، و آن از چهل سالگی تا چهل وهفت سالگیست. (مسعودی).
- شیخ و شاب، پیر و جوان:
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز.
حافظ.
نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده.
حافظ.
- شیخ الانبیاء؛ پیر انبیاء. لقب نوح نبی است:
خانه ای ساخته بود که پا در آنجا توان کردن. گفتند ای شیخ الانبیاء چگونه است که در این مدت عمر هرگز مقام نساختی ؟ (قصص الانبیاء ص 87).
- شیخ المرسلین، نوح پیغمبر. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). شیخ الانبیاء.
- شیخ فانی، کسی که سن او از پنجاه تجاوز کرده باشد، و سبب تسمیه ٔ او به فانی بواسطه ٔ فنای نیروهای ظاهری طبیعی او یا بواسطه ٔ آنکه نیروهای او نزدیک به فناست می باشد. و در بیرجندی از نهایه نقل کرده گوید شیخ فانی از آن هنگام که نیروهای بدن آدمی روی به سستی مینهد و امید آن نیست که دیگر بکیفیت اولی بازگشت کند آدمی را بدین صفت موصوف سازند، و اگر جز این باشد استعمال شیخ فانی درباره ٔ آدمی صادق نیاید. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- شیخ نجدی، لقب شیطان است زیرا که چون قریش در دارالنّدوه برای قتل رسالت پناه (ص) جمع شدند و تأکید کردند که بیگانه درنیاید ناگاه شیطان بصورت پیری درآمد. چون پرسیدند که کیستی گفت که من شیخم که ازملک نجد آیم و در این مشورت با شما شریکم. (از غیاث) (برهان) (رشیدی). شیطان بود. (از فرهنگ خطی). شیطان. ابلیس. عزازیل. ابومره. بلاز. ابولبینی. ابوالعیزار. دیو. (یادداشت مؤلف):
بر نجد شدی ز تیزوجدی
شیخانه ولی نه شیخ نجدی.
نظامی.
- رستاق الشیخ، از شهر اصفهان، و وجه تسمیه چنین است که چون شهر براز که سپهدار لشکر ایران و خود پیرمردی بود به جنگ بالشکریان اسلام درآمد عبداﷲبن ورقاء او را بکشت و مردم اصفهان منهزم گردیدند و از این جهت مسلمانان آنجا را رستاق الشیخ خواندند. (از معجم البلدان).
|| خواجه. (کشاف اصطلاحات الفنون) (دهار) (مهذب الاسماء) (نصاب) (غیاث) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب): امیر ابونصر صنیعه ٔ سلطان و رقیب دولت و شیخ مملکت بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240). || رهبر دسته ای از عشایر عرب را در جاهلیت بدین لقب میخواندند و بنابه گفته ٔ ابن بطوطه (سفرنامه ج 2 ص 288 و 289) حاکم شهری را شیخ میگفتند. (از دائرهالمعارف اسلامی). کبیر قوم. (اقرب الموارد). شیخ قبیله. بزرگ قبیله.
- شیخ الائمه، بزرگ پیشوایان (از القابی است که در سابق مرسوم بود):
شیخ الائمه عمده ٔ دین قدوه ٔ هدی
صدرالشریعه حجت حق مفتی انام.
خاقانی.
- شیخ الشیوخ، رئیس علما و حکما. (ناظم الاطباء).
- شیخ المراءه؛ شوی زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- شیخ النار؛ کنایه از شیطان. (ازاقرب الموارد).
|| صاحب رأی صائب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مردم کثیرالعلم را گویند بواسطه ٔ تجربه و آزمایش بسیاری که در طول عمر اندوخته وبواسطه ٔ دانستنیهای فراوانی که در آن مدت فراگرفته. (کشاف اصطلاحات الفنون). عالم فقیه. نحوی و غیره: شیخ حسن. شیخ علی. شیخ محمد. (یادداشت مؤلف). دانشمند. (منتهی الارب). عالم. (اقرب الموارد). || شیخ و امام و محدث، کسی را گویند که جامع شرایط استادی باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). معلم. استاد. آموزگار. (از اقرب الموارد): و کان شیخه فی العربیه خلیل بن احمد. (عیون الانباء، از یادداشت مؤلف).شیخ و مشایخ معروف است و اینان در زمان سابق مثل ایام حالیه در نزد مردم بعضی بواسطه ٔ تقدم سن و برخی بواسطه ٔ تقدم رتبه و علم اعتبار تمام میدانستند و همواره اهل مجلس و اهل مشورت و مصلحت بودند و علاوه بر مشایخی که در هر شهر و قصبه و دهی می بود حضرت موسی برحسب امر الهی مجلس مخصوصی مرکب از هفتاد شیخ تشکیل داد. (قاموس کتاب مقدس). || در اصطلاح محدثان بر کسی اطلاق گردد که راوی حدیث باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). آنکه از او روایت کنی از حدیث یا علوم دیگر. (یادداشت مؤلف). آنکه از وی حدیث فراگرفته اند. معلم کسی در حدیث. استاد روایت. شیخ روایت. راویی ازروات: ابوبکر برقانی از شیوخ روایت خطیب بغداد است. (یادداشت مؤلف).
- شیخ الاجازه، آنکه اجازه ٔ روایت به کسی دهد و شیوخ اجازه ٔ او به یکی از صحابه رسد.
|| (اصطلاح صوفیه) برای شیخ تعریفهای متعددی شده که عبارتست از: انسان کاملی که در علوم شریعت و طریقت و حقیقت تمام و بحد تکمیل رسیده باشد و به آفات نفوس و بیماریها و داروها و چاره ٔ دردهای آن آگاه و بینا بود و به شفای آنها آشنا باشد ودر حقیقت شیخ در اصطلاح صوفیه کسی باشد که بپایه ٔ ولایت رسیده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). مرشد. پیر طریقت. دستگیر. و گویند کسی است که قدسی الذات و فانی الصفات باشد. شیخ قطب بختیار اوشی گوید: شیخ آنست که بقوت نظر باطن زنگار دنیا و جز آن از دل مرید بزداید تا هیچ کدورتی از غل و غش و فحش و آلایش دنیا در سینه ٔ او نماند. سیدمحمدحسین گیسودراز گوید: آنکه بر آب یا هوا رود و آنچه گوید همان شود، نه طعام خورد و نه شراب. شیخ آن باشد که بر او کشف ارواح و قبور شود وملاقات ارواح انبیاء شود و تجلی افعال و صفات و ظهورذات بود از عقبات گذشته. صاحب مجمع السلوک گوید: شیخ نزد ما همان باشد که مستقیم بر شرع باشد آنچه قطب الدین و سیدمحمد میگویند باشد یا نباشد. و نیز گویند شیخ کسی است که رسوم کیش و آیین شریعت در دلهای مریدان استوار تواند داشت. و نیز گفته اند شیخ کسی است که دوستی آفریننده را در دلهای بندگان و دوستی بندگان را نسبت به آفریننده ٔ مطلق سبب شود. و نیز در اصطلاح سالکان کسی را گویند که راه حق پیماید و مخاوف و مهالک این راه بشناسد و توانایی ارشاد مرید داشته باشد و سود و زیان مریدان را بدیشان بنماید. (کشاف اصطلاحات الفنون):
شیخ مهندس لقب پیر دروگر علی
کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.
خاقانی.
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی.
مولوی.
ساقی چو یار مهرخ و از اهل راز بود
حافظ بخور تو باده و شیخ و فقیه هم.
حافظ.
هر صباحی که از منزل بیرون می آیم میگویم شاید که طالبی سر بر آستان نهاده باشد همه عالم شیخ است مرید نیست. (انیس الطالبین ص 31).
- امثال:
از کرامات شیخ ما اینست
شیره را خورد و گفت شیرین است
از کرامات شیخ ما چه عجب
پنجه را باز کرد و گفت وجب
از کرامات شیخ ما چه عجب
برف را دید گفت می بارد.
شیخ را ببین و بازار را بچاپ.
شیخ زنگوله بپا. رجوع به زنگوله شود.
در اصطلاح صوفیه شیخ را مراتب و درجات مختلف بوده است که در هنگام اطلاق درجه ٔ مورد نظر را بر کلمه ٔ شیخ اضافه مینمودند از قبیل:
- شیخ الاراده؛ یکی از بزرگترین مراتب شیخوخت و مناصب ارشاد بوده است که آن عبارتست از امتزاج حکم خدا با اراده ٔ شیخ که شیخ از روی تأثیر آن، مرید را ارشاد میکند. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ الاقتداء؛ شیخ مراد سالک است و بایستی مریددر قول و فعل از او دستور بگیرد. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ الانتساب، آنکه مرید بدو انتساب یابد و بمنزله ٔ فرزند و خادم او شود و دستور دنیوی را از وی گیرد. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ التبرک، آن شیخ که مریدان برای کسب تبرک نزد وی آیند. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ التربیه؛ آن شیخ که رهبری و هدایت سالکان مبتدی بدو تفویض گردد. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ التلقین، شیخ و معلم روحانی که برای هر یک از مریدان اوراد و اذکار مخصوص بدو را معین سازد. (از دائرهالمعارف اسلامی).
- شیخ حقانی، در اصطلاح صوفیه آنکه صلاحیت مشیخت و ارشاد را داشته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- شیخ طریقت، پیر طریقت و مرشد کامل. (ناظم الاطباء). رجوع به طریقت شود.
|| لقبی روباه را: شیخ روباه، شاید برای پوست پشمینه و زرق و حیله بازی او. (یادداشت مؤلف).
- شیخ کردن کسی را؛ در تداول عوام، با اکرام و تجلیل دروغین او را فریفتن و سودی ناروا از او بردن. (یادداشت مؤلف).
|| در عبارت زیر بمعنی عابد مقلد است: عابدی در سبیل تقلید منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان... گفتم ای شیخ سماع در حیوانی اثر کرد و ترا هم چنان تفاوتی نمیکند. (گلستان). || نام درختی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِخ) آنگاه که نام از فقهای متقدم برند مراد شیخ ابوجعفر طوسی است. شیخ مرتضی انصاری در کتاب متأخر خود همیشه کلمه ٔ «شیخ » را بر شیخ طوسی اطلاق نماید. || در اصطلاح متأخرین از فقها اگر این کلمه را به طور مطلق آرند مراد شیخ مرتضی انصاری مؤلف مکاسب در فقه و الفرائد در اصول فقه است. (از روضات الجنات ص 665). || در اصطلاح شعرا و اهل ادب چون شیخ مطلق گویند مراد مصلح الدین سعدی است. (یادداشت مؤلف). || در اصطلاح اطبا و حکما این کلمه را چون مطلق آرند مراد بوعلی سیناست. (یادداشت مؤلف). || وقتی که صاحب تاج العروس شیخ المصنف یا شیخنا گوید مراد محمدبن عثمان بن قایماز است. رجوع به تاج العروس در ماده ٔ ذهب (ذهبیون) شود. || مخاطبه ای است که به خواجه عبدالصمد دادند وزیر سلطان مسعود و سلطان مودود غزنوی. «شیخی و معتمدی » مخاطبه ٔ عبدالصمد است: بخواجه عبدالصمد مخاطبه ٔ شیخی و معتمدی کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). بخط خویش چیزی بنویس و خطاب شیخی و معتمدی که دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).

فرهنگ معین

مرد پیر، مرد بزرگوار، مرشد، عالم، رییس طایفه، جمع شیوخ. [خوانش: (شَ یا ش) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید


۱.دانشمند دینی، عالم دین،
(موسیقی) مرشد، پیر،
[قدیمی] سالخورده، پیر،
[قدیمی] رئیس طایفه، بزرگ،
* شیخ‌المرسلین: [عربی: شیخ‌المرسلین] [قدیمی] حضرت نوح،

حل جدول

رئیس قبیله

مرشد

رئیس قبیله، مرشد

مترادف و متضاد زبان فارسی

مراد، مرشد، آخوند، معمم، ملا، پیر، سالخورده، کهنسال، مسن، امیر، پیشوا، قاید،
(متضاد) شاب

گویش مازندرانی

از طوایف و تیره های ساکن در منطقه ی کتول

فرهنگ فارسی هوشیار

پیر شدن، مرشد

فرهنگ فارسی آزاد

شَیْخ، شخصی که در سن کمال (معمولاً بیش از پنجاه باشد)، استاد و معلم- بزرگ قوم- عالم دینی- دانشمند- مرشد- شخص عالیمقام (جمع: شُیُوخ- شِیُوخ- اَشْیاخ- شِیْخَه- مَشِیْخَه- شَْیَخَه جمع الجمع: مَشایِخ- اَشیاخ)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری