معنی شکنی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
شکنی.[] (اِخ) نام یکی از پهلوانان توران:
سپه دید [رستم] چندان که دریای روم
از ایشان نمودی چو یک مهره موم
کشانی و شکنی و دری سپاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه.
فردوسی.
شکنی. [ش ِ ک َ] (حامص) شکستگی. (ناظم الاطباء). حاصل مصدر از ریشه ٔ شکستن (شکن) اما همیشه به صورت ترکیب آید: دل شکنی، بت شکنی، کارشکنی، حق شکنی و غیره. (از یادداشت مؤلف).
- حق شکنی، حق کسی را پایمال کردن. (یادداشت مؤلف).
- کارشکنی کردن کسی را، ایجاد اشکالات و موانع در سر راه کار و پیشرفت او.
|| هزیمت. فرار. شکست. (ناظم الاطباء).
شکنی. [ش ِ] (ص نسبی) منسوب به شکن. (فرهنگ لغات ولف):
شمیران شکنی سرافراز دهر
پراکنده بر نیزه و تیغ زهر.
فردوسی.
شکنی. [ش ِ ک ِ] (ص نسبی) منسوب و متعلق به ولایت شکن. (ناظم الاطباء).