معنی شکنجیدن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
شکنجیدن. [ش ِ / ش ُ ک ُ دَ] (مص) گرفتن عضوی باشد به سر ناخن. (آنندراج) (غیاث). قرز. نشگون گرفتن. وشگون گرفتن. (یادداشت مؤلف): قرض، شکنجیدن به انگشتان. قرص، شکنجیدن به دو انگشت. لمص، شکنجیدن به دو انگشت کسی را. مرز؛ نرم شکنجیدن به انگشت. (منتهی الارب):
می شکنجد حور دستش می کشد
کور حیران کز چه دردم می کند.
مولوی.
شکنجیدن. [ش ِ ک َ دَ] (مص) در کیستار نهادن و در قید نهادن. || به تعذیب درآوردن. در رنج نهادن. (ناظم الاطباء):
رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجید
تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی.
ناصرخسرو.
- برشکنجیدن، رنج دادن:
ز آز و فزونی برنجی همی
روان را چرا برشکنجی همی.
فردوسی.
|| جلد کردن کتاب. (ناظم الاطباء).
شکنجه کردن،
نشگون گرفتن،