معنی شول در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شول. [ش َ] (ع اِ) آب اندک و باقیمانده دربن مشک و جز آن. (منتهی الارب). ج، اشوال. (از اقرب الموارد). باقی آب در جوی. (مهذب الاسماء). || (ص) مرد سبک و چالاک در هر کار. (منتهی الارب). مرد سبک. خفیف. (از اقرب الموارد). || سبک از هر چیزی. ج، اشوال. || (ص، اِ) ج ِ شائله (بر غیر قیاس). (منتهی الارب). رجوع به شائله شود.

شول. [ش ُوْ وَ] (ع ص، اِ) ج ِ شائل. (منتهی الارب). رجوع به شائل شود.

شول. [ش َ وِ] (ع ص) رجل شول، مرد سبک و چالاک در کار خدمت و حاجت و شتاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

شول. [ش َ] (ع مص) شَوَلان.برداشتن شتر ماده دُم را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برداشتن ستور و اشتر دنبال را. برداشته شدن دنبال. (تاج المصادر بیهقی). ورداشتن شتر دنبال را. (المصادر زوزنی). || بلند و دروا شدن دُم (لازم است و متعدی). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).و گاه برای بلند شدن غیر از دُم بکار رود. (از اقرب الموارد). || برداشتن سنگ را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سبک شدن و آرام گرفتن بعد خشم. (از منتهی الارب). شالَت ْ نعامه فلان، سبک شد و خشمگین گردید و سپس ساکت شد. (از اقرب الموارد). || مردن: شالت نعامته. (منتهی الارب). شالَت ْ نَعامَتُه ُ؛ برداشته شد قدم و نشان او؛ یعنی بمرد. (یادداشت مؤلف). || رفتن قوم و خالی شدن جای ایشان یا پراکنده شدن و مختلف شدن سخن ایشان یا رفتن عزت و غلبه ٔ قوم. (منتهی الارب). || برآمدن پله ٔ ترازو. (منتهی الارب). برآمدن یکی از دو کفه ٔ ترازو. (از اقرب الموارد). از جای برآمدن یک کفه ٔ ترازو. (تاج المصادر بیهقی). || برداشتن سبو را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

شول. (اِخ) نام قبیله ای است از قبایل فارس. این قبیله نخستین بار در لرستان سکونت داشت و در حدود سال 300 هَ. ق. نیمی از لرستان را تحت فرماندهی قرار داده بود و بوسیله ٔ سیف الدین ماکان روزبهان (که اجداد او از دوره ٔ ساسانیان بر این منطقه حکومت داشتند) اداره میشد و او را با لقب پیشوا میخواندند. مورخان اسلامی اطلاعی از این قبیله نداده اند، ولی نجم الدین که از نوادگان او بود در زمان حمداﷲ مستوفی در این منطقه حکومت میکرد. ابن بطوطه (748 هَ. ق.) در راه شیراز به کازرون به قبیله ٔ شول برخورد کرده است و گوید که آنان قبیله ای از اعاجم اند که صحرانشینندو میان آنها مردمانی پرهیزگار و متقی وجود دارد. شهاب الدین العمری (متوفی بسال 749 هَ. ق.) گوید که قبیله ٔ شول با شبانکاره خویشاوندی مستحکمی دارند. اجمالاً کوچیدن شولها و تمایل آنان به جنگ و پیکار و حمله های قبایل مجاور علیه آنها از علل ازهم پاشیدگی ایشان و مستهلک شدنشان در دیگران بوده است و اکنون در منطقه ٔ فارس آثار مختصری از آنان بجای مانده است مانند:شول گب (کوهی در شمال بوشهر)، داره شولی (قبیله ای ازقشقائی)، دو قریه بنام شول یکی نزدیک دالکی و دیگری نزدیک شمال غرب شیراز است و شاید قریه ٔ شولی که در خارج شهر بوده است آخرین دژ قبیله ٔ شول بوده و از سبک معماری خانه ها پیداست که در حفظ و نگاهداری سنتهای ایرانی و خصوصیات آن میکوشیدند. رجوع به دائره المعارف اسلام و فهرست اعلام تاریخ گزیده و تاریخ غازان ص 287 و تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 114 شود:
جهان آسوده گشت از دزد و طرار
ز کرد و شول و ترک و مرد عیار.
(ویس و رامین).
از لور و شول و فارس صدهزار مرد پیاده جمع کنیم. (جهانگشای جوینی). در آنجالشکری بسیار از کرد و ترکمان و شول بودند. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی).
- بلادالشول. رجوع به شولستان شود.

شول. (اِخ) نام ایالتی است در چین و قدامه نویسد: اسکندر اکبر این شهر را فتح نمود و «شول و خمدان » را در آن بنا کرد و بعضی بر آنند که ایالت «سی بگمان -فو» همان خمدان است و مارکوارت یک جا گوید که کلمه ٔ شول ترکی، چول بمعنی شنهای بیابان است و این کلمه ترجمه ٔ چینی «شاچو»، شنزار می باشد، ولی مجدداً این احتمال را پذیرفته است که شول تصحیفی در قرأت سولا = سوک -چو (سو-چو) باشد. برشنیدر گوید: شاچو بمعنی «شهر شنها» است که در سال 622 م. بنا شده بود. (از دایره المعارف اسلام).

شول. (اِخ) نام محلی در حومه ٔ شیراز واقع در نه فرسخی میانه ٔ شمال و مغرب شیراز. (از فارسنامه ٔ ناصری).

شول. (اِخ) قریه ای است در چهارفرسخی مغربی پالنگری فارس. (از فارسنامه ٔ ناصری).

شول. (اِخ) دهی است در دو فرسخ و نیم میانه ٔ جنوب و مشرق گله دار فارس. (از فارسنامه ٔ ناصری).

شول. (اِخ) دهی است در پنج فرسخ بیشتر میانه ٔ شمال و مغرب گاوکان فارس. (از فارسنامه ٔ ناصری).

شول. (اِخ) دهی است در یک فرسخ بیشتر در شمال فتح آباد فارس. (از فارسنامه ٔ ناصری).

شول. (اِخ) نام محلی کنار راه شیراز به اردکان میان گلستان و سنگر در 60500گزی شیراز. (یادداشت مؤلف).

شول. (اِخ) (... کامفیروز) نام رودخانه ای در فارس آبش شیرین و گوارا است که از آب چشمه ٔ سرقدم برخیزد و چندین ده کام فیروز را آب دهد و در نزدیکی صغاد کام فیروز با رودخانه ٔ کام فیروز بیامیزد. (از فارسنامه ٔ ناصری).

فرهنگ عمید

آب اندک،
بقیۀ آب که در دلو باشد،

گویش مازندرانی

فریاد رعدآسای گالش ها در محدوده ی زندگی دام داری و جنگل...

فرهنگ فارسی هوشیار

بقیه آب که در دلو باشد

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری