معنی شناه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شناه. [ش ِ] (اِ) شنا. آشنا. سباحت. آب ورزی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). شنا و آب ورزی. (برهان). شناوری. (غیاث اللغات). شنا کردن. (از اوبهی). شناگری. (انجمن آرا). شناوری و دست و پا زدن وبا لفظ کردن مستعمل است. (از آنندراج):
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عَمَد گردد و آهو به شناه.
فرخی.
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه.
فرخی.
و اندر آن دریا و آن آب و وحل درماند
که برون آمد از آنجا نتواند به شناه.
منوچهری.
چو غواص زی دُرِّ داننده راه
همی زد به دریای معنی شناه.
(گرشاسب نامه ص 255).
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه.
؟ (از فرهنگ اسدی).
به نزد آب شناس آن کس است طعمه ٔ موج
که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه.
رضی الدین نیشابوری.
- شناه آموختن، شنا آموختن. شنا یاد دادن:
هیچ دانا بچه ٔ بط را نیاموزد شناه.
سنایی.
- || شناوری یاد گرفتن.
- شناه دانستن، شنا دانستن. به فن شناوری واقف بودن و توانستن: و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت. (ترجمه ٔ طبری ص 515).
فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه.
معزی.
- شناه زدن، شنا کردن. غوطه خوردن. غرقه شدن:
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه.
سوزنی.
در آب چشمه چوشد پای تو بجامه زدن
در آب دیده زند دست عاشق تو شناه.
سوزنی.
- شناه کردن، شنا کردن:
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای توشناه.
فرخی.
امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه.
فرخی.
چاهها بود بر آن برچه یکی و چه هزار
که میان گل او پیل همی کرد شناه.
فرخی.
ای به دریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک روزگار آگاه.
سنائی.
هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر
خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه.
سنائی.

فرهنگ معین

(ش هْ) (اِ.) نک شنا.

فرهنگ عمید

شنا، شناو: ای به ‌دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک روزگار آگاه (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۴۷)،

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ (اسم) شنا سباحت آبورزی.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر