معنی شرق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شرق. [ش َ رَ / ش َ رَ ق ق] (اِ صوت) صدای به هم خوردن دو چیز. (یادداشت مؤلف).
- شرق دست، آوایی که از خوردن کف دست به جایی آید، همچون: سینه زدن و غیره. ضرب شست:
گاه بگشوده گریبان، روز تا شب سینه را
در معابر از شرق دست گلگون می کنند.
ملک الشعراء بهار.
- || کنایه از لیاقت و کفایت و حسن اداره و کاربری است: با این درآمد کم من این خانه را با شرق دست اداره می کنم. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- شَرَق شَرَق یا شَرق ُ شَرق، تکرار صوت خوردن چیزی به چیزی. رجوع به شرق شرق در ردیف خود شود.
- شرق و شروق، اسم صوت است و صدای برخورد دو چیز با یکدیگر را می رساند. (فرهنگ لغات عامیانه).
- شرقی و شروقی، ترکیبی است نظیر شرق و شروق، منتهی بیشتر در مورد بیان کیفیت و شدت کتک کاری و ضربه هایی نظیرسیلی و مانند آن بکار می رود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).

شرق. [ش ِ] (ع اِ) بیغوله ٔ دهن. (دهار).

شرق. [ش َ] (اِخ) کنایه از آسیا و آفریقا که در مشرق اروپا قرار دارند. (یادداشت مؤلف). ممالکی که در مشرق کره ٔ زمین هستند. مجموع کشورهای آسیایی. (فرهنگ فارسی معین):
مباش غره به تقلید غربیان که به شرق
اگر دهد هنر شرقی احترام دهد.
ملک الشعراء بهار.
- شه شرق، ملک شرق. ملک مشرق. شه مشرق. فرمانروایان خراسان بزرگ و نواحی اطراف آن از عراق و کرمان و سیستان و غیره (در تداول شاعران و مدیحه سرایان):
تاج سر آفرینش است شه شرق
در کنف آفریدگار بماناد.
خاقانی (در مرثیه ٔ امیر اسدالدین شروانی).
- ملک شرق،شه شرق. ملک مشرق. پادشاهان ایران، خاصه آنان که برخراسان بزرگ و نواحی آن از کرمان و سیستان و عراق مسلط بودند (در زبان شعرا): نصر برادر است ملک شرق وسایس جمهور خلق را. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 446).
|| عبرانیان این لفظ را برای زمینهایی که در دشت یهودیه و شام واراضی که در کنار دجله و فرات واقع بود استعمال می نمودند. (از قاموس کتاب مقدس).

شرق. [ش َ] (اِخ) اقلیمی است به باجه در اندلس. (از معجم البلدان).

شرق. [ش َ] (ع مص) برآمدن آفتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (از مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تابان شدن و برآمدن آفتاب. (آنندراج). || شکافتن گوش گوسپند را. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). شکافتن گوش گوسپند و بره را. (از اقرب الموارد). گوش گوسپند بشکافتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || غوره برآوردن خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || چیدن و درویدن (میوه) را. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ضعیف شدن روشنی آفتاب یا نزدیک غروب رسیدن آن. (منتهی الارب) (از آنندراج). || در گلو ماندن چیزی. (از آنندراج).

شرق. [ش َ رِ] (ع ص) جرح شرق، زخم ممتلی از خون. (ناظم الاطباء). || گوشت بی چربی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گوشت لاغر. (مهذب الاسماء). رجوع به شَرق یا شَریق شود.

شرق. [ش ُ رُ] (ع ص، اِ) ج ِ شَریق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || غرقی (غریقان). (از اقرب الموارد). رجوع به شریق شود.

شرق. [ش ُ] (ع ص، اِ) ج ِ شارِق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شارق شود.

شرق. [ش َ رَ] (ع اِ) آفتاب. گویند: طلع الشرق. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گاهی اطلاق می شود بر جهتی که خورشید از آن برآید. (از اقرب الموارد). شَرق. رجوع به شرق شود.

شرق. [ش َ / ش ِ] (ع اِ) روشنی که از شکاف در درآید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || (ص) لحم شرق، گوشت بی چربی. ج، شارِق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوشت لخم. گوشتی که چربی نداشته باشد. (آنندراج). رجوع به شَرِق شود.

شرق. [ش َ] (ع اِ) آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). ذکا. یوح. بوح. بیضا. خور. مهر. شارق. شمس. شید. (یادداشت مؤلف). خورشید. (مهذب الاسماء):
چون در تنور شرق پزد نان گرم چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم.
خاقانی.
|| سپیدی و روشنی آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جای برآمدن خورشید. (مهذب الاسماء). جای برآمدن آفتاب. مشرق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). خاور. مشرق. خلاف باختر. خلاف غرب. و در قدیم خاور و خوربران «خوروران » را به معنی مغرب به کار می بردنددر مقابل «خوراسان »، به معنی مشرق. (یادداشت مؤلف):
ماه نو ار در حجاب گشت و نهان شد
داور شرق آفتاب وار بماناد.
خاقانی.
- شرق و غرب، مشرق و مغرب. (ناظم الاطباء). خاور و باختر.
- || کنایه از سراسر جهان. جهان مسکون: سخن تو در شرق و غرب روان است. (تاریخ بیهقی).
من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است.
خاقانی.
از روی تو ندید در اطراف شرق و غرب
وز رای شاه عادل روشنتر آفتاب.
خاقانی.
دیده ٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود
آه که نیست این نظر عین رضای شاهی ام.
خاقانی.
- || کنایه از دولتهای آسیایی و اروپایی:ملل شرق و غرب، کشورهای شرق و غرب.
- نقطه ٔ شرق، اعتدال ربیعی است که آن رامشرق اعتدال نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| زن خوبروی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شکاف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || نام مرغی میان غلیواج و چرغ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مرغی است میان غلیواز و چرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). || نوری که از شکاف در به داخل بتابد. (از اقرب الموارد). || (ص) تابان و روشن. (غیاث اللغات).
- خورشید شرق، خورشید تابان. آفتاب خاوری:
به پیش پدر شد چو خورشید شرق
به یاقوت و زر اندرون گشته غرق.
فردوسی.

شرق. [ش َ رَ] (ع مص) شکافته گوش شدن گوسپند به درازا. || به گلو ماندن آب و خدو. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آب در گلو بماندن. (بحر الجواهر). در گلو گرفتن آب و جز آن. (یادداشت مؤلف). شراب و جز آن در گلو گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). || سرخ شدن چشم کسی: شرق الدم فی عینه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خون ماندن در چشم کسی. || سخت سرخ شدن چیزی. || سرخ شدن چهره ٔ کسی از شرم و خجالت. (از اقرب الموارد). || ضعیف شدن روشنی آفتاب. || نزدیک رسیدن غروب آفتاب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || اندوه و غصه ناک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تنگ شدن سینه ٔ کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || واقع شدن شر در بین کسان: شرق ما بینهم بشر؛ وقع الشر بینهم. || بازداشتن زمین آب را از جریان در روی آن. || پرخون شدن زخم. (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

جای برآمدن آفتاب، خاور،
(اسم مصدر) برآمدن آفتاب،
(جغرافیا) کشورهایی که در مشرق کرۀ زمین هستند،
* شَرقِ ‌ادنی: [قدیمی] خاور نزدیک،
* شَرقِ اَقصی: [قدیمی] خاور دور،
* شَرقِ اَوسَط: [قدیمی] خاورمیانه،

حل جدول

خاور

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خاور، خورآیان

مترادف و متضاد زبان فارسی

خاور، خاورزمین، شروق، مشرق، نیمروز،
(متضاد) باختر، غرب

فرهنگ فارسی هوشیار

صدای بهم خوردن دو چیز آفتاب، جای بر آمدن آفتاب، مشرق

فرهنگ فارسی آزاد

شَرْق، جهت یا سمت یا محل خورشید- نوری که از هر روزنه یا شکاف بتابد (جمع: اَشْراق)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری