معنی شرطی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شرطی. [ش ُ طی ی] (ع ص، اِ) قراول. || موافق. || شایسته. || مطبوع. (ناظم الاطباء). || رئیس. (از یادداشت مؤلف). || بختیار و فرخنده و نیکبخت. (ناظم الاطباء). || زبان (واحد زبانه). (صراح اللغه). || تجسس کننده و سؤال کننده. || ثبات. || تحویلدار نقدی. (ناظم الاطباء): خلیفه مجمعی ساخت و شعبی را بخواند و علماء بغدادرا حاضر کرد و شرطی را بفرمود تا به نام هر خادمی ضیاعی بنویسد. (تذکرهالاولیاء عطار). || چاوش. (صراح اللغه) (ناظم الاطباء). شرطه. صراح اللغه). || جلواز. (یادداشت مؤلف). || امیر لشکر. ج، شرط. (از یادداشت مؤلف). || محصل. (ناظم الاطباء). || امیر بازار. (زمخشری) (یادداشت مؤلف). ج، شرط. || پیاده ٔ کوتوال که در آن نشانی قرار داده شده که بدان شناخته میشود. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب): زن، عبیداﷲ بن زیاد را آگاه کرد شرطی را بفرستاد تا او را [مسلم بن عقیل را] بیاورد. (تاریخ سیستان).

شرطی. [ش َ طی ی] (ع ص نسبی) قرارداد نامعین.
- بشرطی که، موافق قراردادی که. (ناظم الاطباء).
|| منسوب به شرطه. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء). || منسوب به شرط و عهد وپیمان و گرو. (ناظم الاطباء). || کیفیتی. (یادداشت مؤلف). || در اصطلاح منطق قسمتی از قیاس اقترانی است. رجوع به قیاس شود.

شرطی. [ش ُ طا] (ع اِ) مثل شرطی. رجوع به شرطی شود.

فرهنگ معین

(شُ) (ص نسب. اِمر.) گروهی از برگزیدگان اعوان حاکمان و والیان، ج. شرط

فرهنگ عمید

مربوط به شرط،
(ادبی) در دستور زبان، جمله‌ای که در آن ادات شرط به کار رفته باشد،
(منطق) ویژگی قضیه یا امری که مقید به شرط باشد،

فرهنگ فارسی هوشیار

موافق، شایسته، ثبات

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر