معنی شاره در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شاره. [رَ / رِ] (اِ) دستاری بود چندانکه چادری، و از هندوستان آرند. (صحاح الفرس). دستار هندویان بود. (اوبهی). دستار باشد. (معیار جمالی). دستار اهل هند باشد و آن را به هندی چیره (ظاهراً به یای مجهول) گویند. (فرهنگ جهانگیری). دستار هندوستانی باشد که به زبان هندی چیره گویند. (برهان). دستار بزرگ مقابل (به اندازه ٔ) چادری، که از هند آرند. (از فرهنگ سروری). دستار منقش که در هندی چیره گویند. (آنندراج). دستار بزرگ. (فرهنگ خطی):
ای شاره نهاده برستاره
کشنید ستاره زیرشاره.
منجیک (از صحاح الفرس).
ز سر شاره ٔ هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شاره ٔ هندوی برگرفت.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
یکی شاره سربند پیش آورید
همه تار و پود اندرو ناپدید.
فردوسی.
رست او بدان رکو و نرستم من
بر سر نهاده هیجده گز شاره
پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خانمان خویش بیک باره.
ناصرخسرو.
|| چادری باشد رنگین بغایت تنک و نازک بودو زنان بیشتر از آن لباس سازند و کرته ٔ فانوس هم کنند و آن را شار نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). چادری رنگین و بغایت نازک را نیز گفته اند که بیشتر زنان هندوستان جامه کنند و جامه ٔ فانوس نیز سازند. (برهان). پارچه ٔ تنک که از هند آرند. (رشیدی). چادری، که ازهند آرند. (از فرهنگ سروری). لباس اهل هند. (فرهنگ سروری) (فرهنگ خطی). ساری: و از خالهین (به هندوستان) جامه ٔ مخمل و شاره و داروهای بسیار خیزد. (حدود العالم). ربینک شهری است آبادان (به هندوستان) و از او جامه های شاره خیزد. (حدود العالم).
وز شاره ٔ ملون و پیرایه ٔ بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم.
فرخی.
و آن دو جام زرین مرصع بجواهر بود با یاره های مروارید... و تختهای قصب گوناگون و شاره و مشک و عود و عنبر... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب. (ایضاً ص 296).
یکی زربفتش دهد خسروی
یکی شاره ها بافدش هندوی.
(گرشاسب نامه).
چه مخمل چه شاره چه خز و حریر
چه دینار و دیباچه مشک و عبیر.
(گرشاسب نامه).
پر از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند.
(گرشاسب نامه).
تن همان خاک گران و سیه است ار چند
شاره و ابفت کنی قرطه و شلوارش.
ناصرخسرو.
و رجوع به شار و شارستانی و ساره و ساری شود. || جامه ٔ باریک. (آنندراج). فوطه ٔ هندی و افغانی:
ز من بدره و هدیه ٔ زابلی
بیابید و هم شاره ٔ کابلی.
فردوسی.
|| آن جامه ٔ لعل تنک که گرد شمع در پیچند تا باد نکشد. (شرفنامه ٔ منیری). جامه ٔ فانوس. جامه ٔ سرخ که گرد شمع پیچند تا باد نکشد. (فرهنگ سروری). پیراهن فانوس. (رشیدی).
- شاره ٔ لعلی، صاحب انجمن آرا کنایه از گل سرخ دانسته و بیتی از خود در صفت زمستان گفته شاهد آن آورده است.

شاره. [رَ] (اِخ) دیهی است از دهستان کراب. بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار واقع در 37500 گزی شمال باختری سبزوار و چهارهزارگزی باختر جاده ٔ عمومی خسروگرد به نقاب. موقع طبیعی آن دامنه و هوای آن سردسیری است. سکنه ٔ آن 662 تن است. از آب چشمه مشروب میشود. محصولات عمده ٔ آن غلات، بنشن و میوه جات و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). اهل قلم آن را به گمان خود تصحیح کرده و شوره مینویسند. (تاریخ بیهق، شرح و توضیحات بهمنیار ص 338).

شاره. [رَ] (اِخ) (کوه...) در شمال غربی سبزوار آخر بلوک کراب است. (تاریخ بیهق، شرح و توضیحات بهمنیار ص 338).

شاره. [رِ] (اِخ) نام سردار آتنی که در حدود 400- 330 ق. م. در شهر کرونه مغلوب فیلیپ گردید. وی از فرماندهان واقعی قوای چریکی بشمار میرود.

شاره. [رِ] (اِخ) مجسمه ساز یونانی از اهالی لیندو (جزایر رودس) شاگرد لیزیپ است مجسمه ٔ عظیم الجثه ٔ مفرغی آپولون که به مجسمه ٔ غول پیکر رودس معروف و یکی از عجائب سبعه ٔ عالم بشمار است، در مدخل خلیج رودس بر پابوده و بر اثر زمین لرزه ای واژگون گشته اثر او است.این اثر به اوایل قرن سوم قبل از میلاد تعلق دارد.

فرهنگ معین

(رَ) (اِ.) دستار و چادر رنگین.

فرهنگ عمید

دستار بزرگ و نازک که مردان هندی دور سر می‌بندند: ز سر شارۀ هندوی برگرفت / برهنه شد و دست بر سر گرفت (فردوسی: ۵/۴۴۹)،
ساری۳

حسن و جمال،
هیئت،
لباس،
زینت،

گویش مازندرانی

از توابع جلال ازرک جنوبی بابل

منطقه ای بین راه الیمستان به شیرگاه

فرهنگ فارسی هوشیار

هیئت، لباس

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری