معنی سکندر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سکندر. [] (اِخ) دهی جزء دهستان پشت گدار بخش حومه شهرستان محلات، دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، بنشن، صیفی، انگور، سیب زمینی و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

سکندر. [س ِ ک َ دَ] (ص) سرنگون و معلق. (ناظم الاطباء). || (اِ) نوعی از بازی که کف دستها را بر زمین نهاده و پاها را بلند کرده راه روند. (ناظم الاطباء).

سکندر. [س ِ ک َ دَ] (اِخ) مخفف اسکندر. رجوع به اسکندر شود.
- سکندرشکوه:
سکندرشکوهی که در جمله ساز
شکوه سکندر بدو گشت باز.
نظامی.
- سکندرصفات:
هزار جان سکندرصفات خضرصفا
نثار چشمه ٔ حیوان جام او زیبد.
خاقانی.
- سکندرکش:
سمندی نگویم سکندرفشی
سمندرفشی نه سکندرکشی.
- سکندرگوهر:
دارای گیتی داوری خضر سکندر گوهری
عادل تر از اسکندری کو خون دارا ریخته.
خاقانی.
- سکندرمحافل، پادشاهی که بارگاه وی مانند بارگاه سکندر است. (ناظم الاطباء).
- سکندرمنش:
خضر سکندرمنش چشمه رای
قطب رصدبند مجسطی گشای.
نظامی.
- سکندرموکب:
سکندرموکبی داراسواری
ز دارا و سکندر یادگاری.
نظامی.
- سکندروار:
دلم گرد لب لعلت سکندروار میگردد
نگویی آخر ای مسکین فراز آب حیوان آی.
سعدی.

فرهنگ معین

(س کَ دَ) (اِ.) لغزیدن، به سر درآمدن.

فرهنگ عمید

سکندری

فرهنگ فارسی هوشیار

(اسم) بسر درآمدن لغزیدن (اسب)، نوعی بازی و آن چنانست که هر دو کف دست خود را بر زمین گذارند و هر دو پای خود را در هوا کرده راه روند.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر