سلسله در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
سلسله. [س ِ س ِ ل َ] (ع اِ) زنجیر. ج، سِلسِل و سَلاسِل. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار). زنجیر آهن و طلا و نقره. (غیاث): من چو مظلومان از سلسله ٔ نوشروان اندر آویخته زآن سلسله ٔ زلف دراز. فرخی. سلسله جعدی بنفشه عارضی کش فریدون افدر و پرویزجد. ابوشعیب. از میان خانه ٔ کعبه فرو آویختند شعر نیکو را بزرین سلسله پیش عزی. منوچهری. و از تاج بر سررنجی نبود که سلسله ها و عمودها آن را استوار میداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 55). این ستوران کرده در گردن رسن جهل و سلسله ٔ وسواس. ناصرخسرو. آهن اگر قید گران شد ترا سلسله ای باید از او ده منی. ناصرخسرو. تقدیر آسمانی شیر شرزه را گرفتار سلسله گرداند. (کلیله و دمنه). نیکو نبود که باشی ای سلسله موی چون سوسن ده زبان و چون لاله دو روی. عبدالواسع جبلی. سلسله های فلک است آندو زلف تا نکنی قصد سرش هان و هان. خاقانی. آن نه زلف است آنچنان آویخته سلسله ست از آسمان آویخته. خاقانی. خلق بسیار بقتل آوردند و دیگران را در سلسله ٔ اسار کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). و همگنان را در سلسله کشیدند و بند برنهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 129). چنگل دراج بخون تذرو سلسله آویخته در پای سرو. نظامی. خلق دیوانند و شهوت سلسله می کشد شان سوی دکان و غله. (مثنوی). پدر را بعلت او سلسله در نایست و بند گران درپای. (سعدی). دیوانه ای ز سنگ ملامت متاب روی بازیچه نیست سلسله برپا گذاشتن. صائب (از آنندراج). - بحرالسلسله، بحری است از بحور شعری وتقطیع آن: مستفعلن فاعلن مفاعلتن فع. (یادداشت مؤلف). - سلسله ٔ پادشاهی، خاندان سلطنتی که گروهی از آن یکی پس از دیگری پادشاهی کند: سلسله ٔ هخامنشی. سلسله ٔ صفوی. (فرهنگ فارسی معین). - سلسله ٔ روزگار، در جریان روزگار: در تمامی ایام ها اگرچه در سلسله ٔ روزگار مؤثر است... (سندبادنامه ص 14). - سلسله ٔ زلف، زلف تابداده. (ناظم الاطباء). معشوق مزلف که موهای پیچدار حلقه حلقه داشته باشد. (آنندراج): ای سلسله ٔ زلف تو یکسر جنبان دیوانه شدم سلسله کمتر جنبان. خاقانی. منم ز شوق تو دیوانه تا تو سلسله زلفی شدم ببوی تو آشفته تا تو غالیه مویی. جمال الدین سلمانی. - سلسله عذار: گرد آورم سپاهی دیبای سبزپوش زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار. منوچهری. - سلسله مو و سلسله موی، کسی که گیسوهای وی مانند زنجیر حلقه حلقه باشد. (ناظم الاطباء): پیوسته بسته ٔ گل رخساره ٔ ماهرویی و خسته ٔ خار هجر سلسله مویی بودی... لطیف اندامی، ماهرویی، سلسله مویی، عنبرجعدی. (سندبادنامه ص 259). مردم خراب زهره جبینان دیلم اند طالب اسیر سلسله مویان تابش است. طالب آملی (از آنندراج). - شال سلسله، شالی که بر آن از ابریشم گل و حاشیه دوزند. || طرح مخصوصی است در قالی بافی. (فرهنگ فارسی معین). || کرمکی است سرخ بر زمین چسبیده. (آنندراج) (منتهی الارب). || بمجاز به معنی نسل و اولاد و قرابت. (آنندراج) (غیاث). تبار. خانواده ها. || ترتیب و اسامی پیران طریقت تا به اسم یکی از ناموران اهل ارشاد رسد. (آنندراج) (غیاث). || فرقه ای از تصوف که مؤسس آن یکی از مشایخ است و پس از او جانشینانش یکی پس از دیگری پیشوایی فرقه را بعهده دارند. سلسله ٔ ذهبیه، سلسله نعمه اللهیه. (فرهنگ فارسی معین): بعد بیان سلسله ٔ مشایخ خود کردند و بحضرت شیخ یوسف همدانی رسانیدند. (انیس الطالبین ص 114).
سلسله. [س ِ س ِ ل َ] (اِخ) نام یکی از بخشهای شهرستان خرم آباد، این بخش در شمال و شمال خاوری شهرستان واقع است و قسمتی از اراضی بخش جلگه و قسمتی دامنه و کوهستانی است. هوای آن کوهستانی سردسیر و جلگه معتدل میباشد. مرکز بخش آبادی الشتر است که در 54 هزار متری شهر خرم آباد واقع شده. این بخش از چهار دهستان و 158 آبادی بشرح زیر تشکیل شده. 1- دهستان حسنوند 57 آبادی جمعیت 8900 تن 2- " کولیوند 43 آبادی " 8500 تن 3- " یوسفوند 35 آبادی " 7800 تن 4- " هنام وبسطام 23 آبادی " 4900 تن (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). و رجوع به فرهنگ فارسی معین شود.
سلسله. [س ِ س ِ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروه شهرستان سنندج، دارای 285 تن سکنه و آب آن از چشمه و رودخانه است. محصول آن غلات، لبنیات، قلمستان و عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فرهنگ معین
زنجیر، جمع سلاسل، خاندان. [خوانش: (س س لَ یا لِ) [ع. سلسله] (اِ.)]
فرهنگ عمید
حلقههای فلزی بههمپیوسته، زنجیر، [مجاز] پادشاهانی از یک خاندان که یکی پس از دیگری پادشاهی کنند: سلسلهٴ هخامنشی، سلسلهٴ اشکانی، سلسلهٴ ساسانی، (تصوف) هریک از فرقههای صوفیه که انتساب به یکی از مشایخ داشته باشند: سلسلهٴ ذهبیه، سلسلهٴ نعمهاللهیه، سلسلهٴ نقشبندیه، * سلسله جنباندن: [قدیمی، مجاز] به حرکت درآوردن سلسله، تکان دادن زنجیر، به حرکت درآوردن و وادار ساختن گروهی به کاری،