معنی سفیه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سفیه. [س َ] (ع ص) نادان و کم عقل. (غیاث) (آنندراج). نادان. ج، سفهاء. (مهذب الاسماء). بی خرد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی):
چکنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن.
لبیبی.
مگر زین ملحدی باشد سفیهی
که چشم سرش کور و گوش دل کر.
ناصرخسرو.
نه چو او در شتاب طبع سفیه
نه چو او در درنگ رای حلیم.
مسعودسعد.
و کفشگران درغابش و کلاه گران آوه و جولاهگان قم و سفیهان ورامین را به بهشت فرستد. (کتاب النقض ص 583).
خاقانی را اگر سفیهی
هنگام جدل زبان فروبست.
خاقانی.
گر بد گوید ترا سفیهی
چاره نبود بجز شنیدن.
(از جوامعالحکایات).
شعله میزد آتش جان سفیه
کآتشی بود الولد سرابیه.
مولوی.
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عاقل اندر سفیه.
سعدی.
ای سفیه لایعلم شیر را با تو چه مناسبت است. (گلستان سعدی). || آنکه قدر مال را نداند. || مسرف و تباه کار. (آنندراج) (منتهی الارب). || جامه ٔ سست باف: ثوب سفیه. (منتهی الارب).
- زمام سفیه، مهار ناراست و مضطرب. (منتهی الارب).
- مهار سفیه، مهار ناراست و مضطرب. (آنندراج).

فرهنگ معین

نادان، احمق، ابله. [خوانش: (سَ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

نادان، بی‌خرد،
بی‌حلم،
بدخو،

مترادف و متضاد زبان فارسی

ابله، احمق، بله، بی‌شعور، بی‌عقل، خل، کانا، کم‌خرد، کم‌شعور، کم‌عقل، کم‌هوش، کودن، نادان،
(متضاد) عاقل

فرهنگ فارسی هوشیار

نادان و کم عقل، بیخرد

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر