معنی سر فروبردن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سر فروبردن. [س َ ف ُ ب ُ دَ] (مص مرکب) سر فرودآوردن بزرگداشت را. تعظیم و تکریم نمودن. احترام کردن:
به نزدیک تختش فروبرد سر
جهاندیده پیران گرفتش ببر.
فردوسی.
چو بشنید بیژن فروبرد سر
زمین را ببوسید و آمد بدر.
فردوسی.
|| پرداختن به. مشغول شدن: چون در ملک متمکن شد سر در عشرت و شراب خواری و خلوتها ساختن فروبرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). || سر بزیر انداختن و خجل گشتن: جمله سر فروبردند و منفعل گشتند. (قصص الانبیاء ص 8). || داخل کردن سر در جایی:
فروبرده سر کاروانی به دیگ
چه از پافرورفتگانش به ریگ.
سعدی.
|| سر در گریبان کردن. به خود فرورفتن:
به خود سر فروبرده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف.
سعدی.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر