معنی سرپنجه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سرپنجه. [س َ پ َ ج َ / ج ِ] (اِ مرکب) پنجه ٔ دست. (غیاث) (برهان):
به خُردی دَرَم زور سرپنجه بود
دل زیردستان ز من رنجه بود.
سعدی.
دلاور به سرپنجه ٔ گاوزور
ز هولش به شیران درافتاده شور.
سعدی.
|| زور و قوت. (غیاث). قوت و توانایی. (آنندراج):
به سرپنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجه ٔ شیرافکنی هست.
نظامی.
که به سرپنجه شیرگیر شده ست
شیر برنا و گرگ پیر شده ست.
نظامی.
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سرپنجه ٔ عقل تیز.
سعدی.
ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجه ٔ غم شود.
سعدی.
حافظ از سرپنجه ٔ عشق نگار
همچو مور افتاده شد در پای پیل.
حافظ.
|| مجازاً بمعنی ظلم و تعدی. (غیاث):
به ابن صبح که سرپنجه ها کند چو نجوم
به ابن عِرس که دم لابه ای کند چو کلاب.
خاقانی.
دیدی آن قهقهه ٔ کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجه ٔ شاهین قضا غافل بود.
حافظ.
|| (ص مرکب) کنایه از مردم پرقوت و ظالم و مرد قوی دست که مشق زور پنجه رسانیده باشد. (غیاث). مردم پرقوت و زبردست. (برهان). کنایه از مردم پرقوت و بی باک. (انجمن آرای ناصری). مرد قوی دست و ظالم. (آنندراج). مردم آزار و بی باک. (برهان) (انجمن آرا):
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان درآویزد.
خاقانی.
شکنجه گرچه پنجه اش را کند سست
کند سرپنجه را درکنگره چست.
نظامی.
نبینی درایام او رنجه ای
که نالد ز بیداد سرپنجه ای.
سعدی.
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای.
سعدی.
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود.
سعدی.

فرهنگ معین

(اِمر.) سر - انگشتان، نیرو، قدرت، (ص.) زورمند، ستمگر. [خوانش: (~. پَ جَ یا جِ)]

فرهنگ عمید

سرانگشتان، پنجۀ دست،
[مجاز] زور، نیرو، قدرت،
(صفت) زبردست: جنگ و زورآوری مکن با مست / پیش سرپنجه در بغل نِه دست (سعدی: ۱۷۸)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

چنگ، چنگال، استیلا، تسلط، زور، قدرت، مسلط، جفاپیشه، ستمگر، ظالم،
(متضاد) دادگر، رئوف

پیشنهادات کاربران

سردست

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر