معنی سرشته در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سرشته. [س ِ رِ ت َ / ت ِ] (ن مف) معجون. (بحر الجواهر). معجون کرده. بدست مالیده. (صحاح الفرس). عجین:
بشب سرشته و آغشته خاک او از نم
بروز تیره و تاری هوای او ز بخار.
فرخی.
چو عنبر سرشته یمان و حجازی.
مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
تف آه از دلم سرشته به خون
سبحه سوز سروش می بشود.
خاقانی.
عقابان خدنگ خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته.
نظامی.
فرشته است این بصد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته.
جامی.
ای دوست گل سرشته را آبی بس.
؟ (از شاهد صادق).

فرهنگ معین

آمیخته، آغشته، خمیر گشته، آفریده. [خوانش: (س رِ تِ) (ص مف.)]

فرهنگ عمید

خمیرشده،
آغشته‌،

مترادف و متضاد زبان فارسی

آمیخته، خمیره، عجین، معجون

فرهنگ فارسی هوشیار

(اسم) مخلوط شده آغشته، خمیر گشته، آفریده.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر