معنی سرشاخ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سرشاخ. [س َ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بلندیی را گویند که بر دو جانب پیشانی میباشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری).

سرشاخ. [س َ] (اِ مرکب) چوبی باشد دراز که بام خانه را بدان پوشند و سرهای آن از عمارت بیرون باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). چوبها باشدکه بام خانه بدان پوشند. (صحاح الفرس):
افزار خانه ام زپی بام و پوششش
هرچم به خانه اندر سرشاخ و تیر بود.
کسایی.
به بام چرخ وقار تو پا اگربنهد
همی شکسته شود سقف چرخ را سرشاخ.
منصور شیرازی (از رشیدی).
- سرشاخ شدن با کسی، درافتادن. زورآزمایی کردن. گل آویزشدن.
- سرشاخ کسی راگرفتن، او را با نشان دادن قوت صوری یا معنوی بجای خویش نشاندن. (یادداشت مؤلف).
|| نوک شاخه ٔ درخت. || شاخه ٔ باریک و نازک. || نوک شاخ حیوان. || گلاویزی دو کشتی گیر با هم. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ معین

نوک شاخه درخت، شاخه باریک و نازک، نوک شاخ حیوان، گلاویز شدن دو کشتی گیر با هم. [خوانش: (~.) (اِمر.)]

فرهنگ عمید

(زیست‌شناسی) نوک شاخۀ درخت،
(زیست‌شناسی) شاخۀ باریک و نازک درخت،
حالت دو قوچ جنگی که شاخ در شاخ یکدیگر بگذارند،
(ورزش) در کشتی، گلاویزی و زورآزمایی دو کشتی‌گیر با هم،
* سرشاخ شدن: [مجاز] (ورزش) در کشتی، گلاویز شدن دو کشتی‌گیر در آغاز کشتی، زورآزمایی دو کشتی‌گیر با هم بی‌آن‌که یکدیگر را زمین بزنند،

گویش مازندرانی

گلاویز

فرهنگ فارسی هوشیار

شاخه باریک و نازک درخت، سرشاخه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر