معنی سافر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سافر. [ف ِ] (ع ص، اِ) مسافر. (شرح قاموس). مسافر و فعل آن نیامده است. و بعضی گویند: سفر سفوراً. (از منتهی الارب) (قطر المحیط). ج، اَسفار، سَفر. سَفَرَه، سُفّار. (قطر المحیط). بسفر رونده. سفرکننده. کاروانی. || رسول و مصلح میان قوم. (منتهی الارب). سفیر. || نویسنده. (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب). کاتب. ج، سَفَرَه. (قطر المحیط) || زن گشاده روی. (منتهی الارب). امراءه سافر؛ کاشفه القناع عن وجهها. (قطر المحیط). ج، سوافر. || اسب کم گوشت. (شرح قاموس) (منتهی الارب). فرس سافر؛ قلیل اللحم. (قطر المحیط). || فرشته ای که اعمال بندگان نگاه دارد. (استینگاس) (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

سفرکننده، جمع سفره، سفار، رسول، سفیر، کاتب، جمع سفره، زن گشاده روی، جمع سوافر، اسب کم گوشت، فرشته ای که اعمال بندگان را نگاه می دارد. [خوانش: (فِ) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

مسافر، به سفر رونده، سفر کننده، کاروانی

فرهنگ فارسی آزاد

سافِر، سفر کننده- مسافر (جمع: اَسفار- سَفْر- سُفّار- سَفَرَه- جمع الجمع: اَسافِر)

سافِر، کاتب- نویسنده (جمع: سَفرَه)، فرشته ای که به حساب خلائق می رسد

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر