معنی ساحری در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ساحری. [ح ِ] (حامص) عمل ساحر. ساحر بودن. سحر کردن:
امام زمانه که هرگز نرانده ست
برِ شیعتش سامری ساحری را.
ناصرخسرو.
مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری.
خاقانی.
ساحری از قاف تا بقاف تو داری
مشرق و مغرب ترا دو نقطه ٔ قاف است.
خاقانی.
هاروت را که خلق جهان سحر از او برند
در چه فکند غمزه ٔ خوبان به ساحری.
سعدی.
مرا بشاعری آموخت روزگار آنگه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت.
سعدی.

ساحری. [ح ِ] (اِخ) در آتشکده ٔ آذر در شعله ٔ مجمره ٔ اولی در شمار متقدمین شهزادگان و امراء آمده: اصلش از اتراک است. موصوف بحسن ادراک، و سیاحت بسیار کرده زیاده بر این چیزی از احوالش معلوم نشد. ازوست:
ای آنکه دلت را خبری از من نیست
تا می نگری خود اثری از من نیست
رحمی بدلم کن منگر کاین دل کیست
انگار که هست از دگری، از من نیست.

ساحری. [ح ِ] (اِخ) شاعری قزوینی است، او راست:
سرشک حسرتم، جا در شکنج آستین دارم
پر پروانه ام چون شعله خصمی در کمین دارم.
(از بهترین اشعار پژمان).

ساحری. [ح ِ] (اِخ) شاعری گنابادی است، او راست:
آغاز عشق از خاطرم بی تابئی سر میزند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر میزند.
(از بهترین اشعار پژمان).

فرهنگ معین

(حِ) [ع - فا.] (حامص.) جادوگری، سحر کردن.

مترادف و متضاد زبان فارسی

افسونگری، جادوگری، سحر، شعبده، شعبده‌بازی

فرهنگ فارسی هوشیار

جادوگری کتیکی عمل ساحر جادوگری سحر.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر