معنی زبیبی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

زبیبی. [زَ] (ع ص نسبی، اِ) زبیب فروش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زباب و زبیبی، فروشنده ٔ زبیب را گویند. (از تاج العروس) (از شرح قاموس). مویز و کشمش فروش. (ناظم الاطباء). مویزفروش. (مهذب الاسماء). || آب مویز ترنهاده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آب مویز. (البستان). آبی که در آن مویز خیسانیده باشند. (ناظم الاطباء). نقیع زبیب، و آنرا خشاف نیز گویند. و میتوان گفت علت این که نقیع زبیب را خشاف گویند آن است که آب مویز را نقیع ساخته و خشف (برف) بر آن میافزایند. و اصح آن است که خشاف محرف خوش آب فارسی است که عربی آن ماء جید است. (از متن اللغه). || نبیذ زبیب، و آن درامر باه بهتر از انگوری است. (منتهی الارب). شرابی که از زبیب (مویز) گیرند. (از اقرب الموارد). شرابیست که از زبیب بعمل می آورند. (از البستان) (شرح قاموس). شرابی که از زبیب گیرند، و شاعر بدین معنی گوید:
آها علی سکره لعلی
ان اخلط الهم بالزبیبی.
(از محیط المحیط).
شرابی که از خیسانیدن مویز و کشمش حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). شراب زبیب و آن خوشمزه تر و قوی تر از انگوری باشد. (بحر الجواهر). || برنگ زبیب. برنگ بنفش تیره. (از دزی ج 1 ص 578).

زبیبی. [زَ بی بی ی] (ص نسبی) در نسبت به زبیبیه (محله ای در بغداد) زبیبی گویند. و لقب بعضی از محدثان است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس شود.

زبیبی. [زَ] (ص نسبی) بسوی فروخت آن (زبیب) منسوب اند ابراهیم بن عبداﷲ عسکری و عبداﷲبن ابراهیم بن جعفر. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). منسوب است به فروختن انگور و انجیر خشک، ابراهیم پسر عبداﷲ و... که اینها را محدثون زبیبیون نامیده اند. (از شرح قاموس). رجوع به زبیبی و زبیبیون شود.

زبیبی. [زَ] (اِخ) یا زینتی یا زینبی. در تاریخ بیهقی نام او آمده و درلغت نامه ٔ اسدی، به ابیات ذیل او استشهاد شده است:
فدای آن قد و زلفش که گویی
فروهشته ست از شمشاد شمشاد.
آید از باغ بی سرود بازیج
دستک بکراغه می برآرد ورتیج.
از سخای توناگوار گرفت
خلق را یکسر و منم ناهار.
بوسه وْ نظرت حلال باشد باری
حجت دارم برین سخن زو چرگر.
الا رفیقا تا کی مرا شقاو عنا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق.
الا تا درایند طوطی و شارک
الا تاسرایند قمری و ساری.
ز عشق آن بت سیمین میان زرکمرم
چو سرو بودم زرین شدم چو زرین نال.
چو باز دانا کو گیرد از حباری سر
بگرد دنب نگردد بترسد از پیخال.
همیشه در فزع از وی سپاه های ملوک
چنان کجا بنواحی عقاب بر خرچال
تهی نکرده بوم جام می هنوز از می
که کرده باشمش از خون دیده مالامال
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال.
چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان
هزارمیخ شده درقش از بسی سوفال.
ترا گر شیانی ندادم نگارا
شیان من اینک بگیر این شیانی.

زبیبی. [زَ] (اِخ) ابراهیم بن عبداﷲ عسکری. (منتهی الارب). ابراهیم بن عبداﷲ عسکری مکنی به ابوالحسین، از محمدبن عبدالاعلی صنعانی روایت دارد. (تاج العروس). سمعانی آرد: ابواسحاق ابراهیم بن عبداﷲ عسکری، از مردم عسکر مکرم، یکی از کوره های اهواز است. از محمدبن عبدالاعلی صنعانی و محمدبن بشاربن بندار و ابومعاش محمدبن مثنی زمنی و جمعی دیگر از بصریان نقل حدیث کند. ابوعلی زاهربن احمد سرخسی و ابوحفص عمربن احمدبن شاهین و ابوعلی عبدالرحمن بن محمدبن خصیب اصفهانی ودیگران ازاو حدیث دارند. وی در سیصد و اندی وفات یافت. (از انساب سمعانی).

زبیبی. [زَ] (اِخ) ابونعیم تلمیذ محمدبن شریک. محدث است از زبیبیون. (از منتهی الارب). ابونعیم از محمدبن شریک روایت کند و سهل بن محمد سکری از ابونعیم نقل حدیث کند. (از تاج العروس). سمعانی آرد: ابونعیم زبیبی از مقدمان است. او بوسیله ٔ محمدبن شریک بن عبداﷲ نخعی از پدرش سهل بن محمد سکری نقل حدیث کند. (از انساب سمعانی).

زبیبی.[زَ] (اِخ) جعفربن علی. از محدثانست. (از ریحانه الادب از تنقیح المقال).

زبیبی. [زَ] (اِخ) حسن بن محمدبن فضل طلحی. برادر اسماعیل است و از ابن منده سماع دارد. سمعانی او را یاد کرده است. (از تاج العروس).

زبیبی. [زَ] (اِخ) عبداﷲبن ابراهیم بن جعفر. از زبیبیون. (از منتهی الارب). عبداﷲبن ابراهیم بن جعفربن بیان بغدادی بزاراز حسن بن علویه و قرمانی حدیث شنید و برمکی از او سماع دارد. (از تاج العروس). سمعانی آرد: عبداﷲبن ابراهیم بن جعفربن بنان زبیبی مکنی به ابوالحسین بغدادی، از حسین بن عمربن ابی الاحوص و محمدبن صالح بن ذریح عکبری و احمدبن ابی عوف مروزی و قرمانی نقل روایت کند. نام جد پدرش را ابن ماکولا، بیان (با «ی ») ضبط کرده است. ابومحمد اسماعیل بن ابراهیم مقری از او نقل حدیث کند. بصری گوید: حافظ ابومسعود بجلی از کتاب التفسیر ابونعیم برای ما نقل کرده است. (از انساب سمعانی).

زبیبی. [زَ] (اِخ) عبداﷲبن ابی طالب زبیبی، مکنی به ابوبکر. از زبیبیه ٔ بغداد است و از شهده روایت دارد. در نسخ قاموس همه جا عبداﷲبن طالب آمده و صواب عبداﷲبن ابی طالب است. (از تاج العروس). ابوبکر عبداﷲ پسر طالب از زبیبیه (محله ای ببغداد) است. (از شرح قاموس). یاقوت آرد: عبداﷲبن ابی طالب مقری زبیبی خلال بغدادی، از زبیبیه است که نام محله ای است ببغداد. وی از شهده دختر ابری و ابوساکن صاحب بن بالان نقل حدیث کند و با عده ای دیگر از سعیدبن صافی جمال نیز سماع دارد و سماع او صحیح است. وی مشیخه ای دارد و خود بطلب حدیث برخاسته است. محمدبن عبدالغنی بن نقطه از او روایت دارد. (از معجم البلدان).

زبیبی. [زَ] (اِخ) علی بن عمر سمرقندی. از زبیبیون و محدث است. (منتهی الارب). علی بن عمر سمرقندی، از مستغفری روایت دارد. (از تاج العروس). سمعانی آرد: علی بن عمر زبیبی مکنی به ابوالحسن، از مردم سمرقند است و حدیث بسیار از مشایخ خراسان و بخارا و مشایخ سمرقند گرد آورد و نوشت در حدود سال 400هَ. ق. بصری در مضافات آرد: جوانی از مردم سمرقند است که کتابت حدیث میکند و او را علی بن عمر الزبیبی گویند. (از انساب سمعانی).

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری