معنی زبر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

زبر. [زِ ب ِرر] (ع ص) نیک قوی و توانا. (منتهی الارب). قوی و شدید از مردان. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس). و بدین معنی است در شعر ابومحمد فقعسی: «اکون ثم اسدا زبراً. (لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد). قوی و شدید. (محیط المحیط). قوی. (کشف اللغات). || شدید الرأی. صاحب رأی استوار. (متن اللغه).

زبر. [زَ ب َ] (ع اِ) همه: اخذه بزبره، یعنی گرفت او را همه. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (متن اللغه) (محیط المحیط). اخذه بزبره، ای باسره. (البستان).
- زبر الجبل، برآمدگی در طرف بالای کوه. حید. (تاج العروس). و رجوع به حید شود.

زبر. [زَ] (اِخ) جد قاضی ابومحمدعبداﷲبن احمد...بن عبدالرحمن بن زبر زبری. (تاج العروس). رجوع به انساب سمعانی و زبری در این لغت نامه شود.

زبر. [زَ] (اِخ) جد عبداﷲبن علاء. از تبع تابعین است. (منتهی الارب). جد ابوزبرعبداﷲبن علأبن زبربن عطاریف الربعی العبدی الدمشقی از تبع تابعین. (تاج العروس). رجوع به انساب سمعانی ذیل زبری و زبری در این لغت نامه شود.

زبر. [زُ ب َ] (اِخ) ابن وهب بن وثاق بن وهب بن سعدبن شطن بن مالک بن لوی بن الحرث بن سامهبن لوی. سرسلسله ٔ بطن زبر از بنوسامه (از بطون بنی لوی). و جد ابراهیم بن عبداﷲ زبری راوی. رجوع به تاج العروس و انساب سمعانی و لباب الانساب و زُبَری ّ و ماده ٔ فوق شود.

زبر. [زُ ب َ] (اِخ) بطنی است از بنوسامهبن لوی که به نام یکی از رجال این بطن خوانده شده و او زبربن وهب بن وثاق... بن سامهبن لوی است. (تاج العروس). رجوع به انساب سمعانی برگ 270 و لباب الانساب و زبربن وهب و زُبَری ّ شود.

زبر. [زَ ب ُ] (ع اِ) گورخر. حیوانی شبیه به خر که پیکرش دارای خطوط سیاه و زرد است. (الموسوعه العربیه) (قاموس عثمانی). رجوع به زرد خر و گورخر در این لغت نامه شود.

زبر. [زُ] (ع ص) ج ِ زبراء (مؤنث ازبر). (اقرب الموارد). رجوع به زبراء و ازبرشود. || ج ِ زبره [زُ رَ] برخلاف قیاس. ج ِ قیاسی آن زبر [زُ ب َ]. (از متن اللغه).یکی از وجوه قرائت در آیه ٔ: «فتقطعوا امرهم بینهم زبرا» زبر با سکون باء است. همچنانکه در عُنُق، عِنق گویند تخفیف را. (لسان العرب). || لغتی است در زب بمعنی ذَکِر. (از دزی ج 1 ص 579). صاحب محیط المحیط زَبر بمعنی ذکر را جزء لغات مولدین آورده و زُبر را بدین معنی ضبط نکرده است. رجوع به زَبر شود.

زبر.[زُ ب َ] (ع اِ) ج ِ زُبرَه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). جمع قیاسی زبره. زُبَر است و زُبُر برخلاف قیاس جمع زبره آمده است. (از متن اللغه تألیف احمدرضا). ج ِ زبره... زبرالحدید. پاره های آهن است. در آیه ٔ «آتونی زبرالحدید». (قرآن 96/18) (از لسان العرب).

زبر. [زُ ب ُ] (ع اِ) پاره های آهن. ج ِ زُبره (پاره ای از آهن). (از منتهی الارب). زبر جمع زبره بمعنی قطعه ای از آهن و از این معنی است آیه ٔ: «آتونی زبر الحدید». (از مفردات راغب). زبرالحدید؛ خایهاء آهن و پولاد. (تفسیر کشف الاسرار چ علی اصغر حکمت ج 5 ص 500). جمع زبره بدین معنی در اصل و قیاس، زُبَر است و زُبُر و زُبر برخلاف قیاس آمده است. (متن اللغه). فُعُل جمع فُعْلَه مخالف قیاس است بنابراین تنها جمع صحیح و قیاسی زبره، زُبُر است و در آیه ٔ مزبور زبر بنابر قرائت ضم باء جمع زبور است نه زبره. (لسان العرب). رجوع به تاج العروس و «زُبُر» جمع زبور و زبره شود. || دوشها. کاهلها. ج ِ زبره بمعنی دوش.کاهل. (منتهی الارب). || پاره هایی از موی، ج ِ زبره بمعنی قطعه ٔ موی. (از مفردات راغب). || مجازاً، شعب یک قوم که مسالک مختلف اختیار کرده باشند. و بدین معنی است آیت: «فتقطعوا امرهم بینهم زبرا»، یعنی در آن باره به چند دسته ٔ مختلف تقسیم شدند یعنی آراء مختلف میان آنان بوجود آمد. (از مفردات راغب). || نامه ها. کتابها. ج ِ زِبر بمعنی نبشته. کتاب. (از مفردات راغب). || ج ِ زبور. (دهار) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). زبر ج ِ زبور است بمعنی مزبور یعنی مکتوب نظیر رسول و رسل. لبید گوید:
وجلاالسیول عن الطلول کانها
زبرتحد متونها اقلامها.
(تاج العروس).
ابن بری در تفسیر آیت «فتقطعوا امرهم بینهم زبرا» گوید: اگر زبر با ضم باء قرائت شودجمع زبور است نه جمع زبره، زیرا فُعلُه را با فُعُل نمیتوان جمع بست، بنابراین معنی آیت چنین است: «دین خود را کتابهای مختلف قرار دادند». اما اگر زبر را (بفتح باء) قرائت کنیم (مطابق قرائت اعمش)، جمع زبره است بمعنی قطعه. و تفسیر آیت بنابر قرائت اخیر این است که: متفرق و جدا شدند و به صورت قطعه ها (فرقه ها) ی مختلف درآمدند. زُبَر را جمع زبور نیز میتوان دانست بدینگونه که بگوییم جمع آن در اصل زُبُر است و ضمه را به فتحه تبدیل کرده اند همانگونه که اهل لغت از برخی از عرب نقل کرده اند که جمع جدید را که در اصل و قیاس جُدُد است، جَدَد آرند و نیز جمع رکبه و غرفه را رُکَبات و غُرُفات گویند بجای غُرُفات و رُکُبات.
ابن خالویه از ابوعمر سخنی نقل کندکه مؤید گفته های ابن بری است، او چنین گوید: ابو عمر در آیه ٔ مزبور زُبُر و زُبُر و زُبر یعنی سه قرائت جائز دانسته است: زُبر با سکون باء مخفف زُبُر نظیر آنکه در عنق تخفیف را عنق گویند: با سکون «ن ». و اما وجه قرائت زبر بفتح باء تخفیف آن است از زُبُر همچنانکه جدد با دال مضموم را جدد گویند بفتح دال، تخفیف را. (از لسان العرب). و زبر جمع زبور است و اشتقاق از زبر است و آن نوشتن باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی آیه 44 سوره ٔ 16). و در تفسیر آیه ٔ 53 از سوره ٔ 23: «فتقطعوا امرهم بینهم زبرا...» چنین آرد:
زُبَر بمعنی کتب ج ِ زبور، کرسول و رسل. و اهل شام خواندند: «زبرا» بفتح با و جمعزبره ای قطعا و فرقا کقطع الحدید. یعنی دین خود و ملت خود متقطع کردند پاره پاره چون پاره های آهن. و اصل این کلمه در پاره های آهن باشد، قال اﷲ تعالی: «آتونی زبرالحدید». (تفسیر ابوالفتح چ بروخیم ج 7 ص 181). || ج ِ زبر بمعنی فرقه. میبدی در آیه ٔ «فتقطعوا امرهم بینهم زبرا» آرد: زبر در این آیت بمعنی فرقه های مختلف است، جمع زبر به معنی فرقه و طایفه. و برخی از شامیان زبر بفتح باء خوانده اند، ج ِ زبره و بدین معنی است «زبرالحدید» در آیه ٔ بالا و در این صورت معنی چنین است:
چندین فرقه شدند مانند پاره های آهن. میگوید: گروه گروه گشتند هر گروهی جز از دین اسلام دینی و مذهبی گرفتند. (از کشف الاسرار ج 6 ص 450). || لوح محفوظ. (غیاث اللغات). و بدین معنی است آیت: «وکل شی ٔ فعلوه فی الزﱡبُر» (قرآن 52/54) میبدی آرد: در قرآن زبراست بمعنی کتب... و زبراست بمعنی لوح محفوظ چنانک گفت: «و کل شی ٔ فعلوه فی الزبر» (قرآن 52/54). (از کشف الاسرار باهتمام علی اصغرحکمت ج 5 ص 389). || (در قرآن): قصه ٔ گذشتگان. مؤلف تفسیر کشف الاسرار، در ذیل آیت: «بالبینات والزبر...» گوید:
زبر در این موضع قصه ٔ گذشتگان است و حدیث ایشان در کتب پیشین. و در قرآن زبر است بمعنی کتب، چنانکه گفت: «و انه لفی زبرالاولین » و زبر است بمعنی لوح محفوظ چنانک گفت «و کل شی ٔ فعلوه فی الزبر». (کشف الاسرار ج 5 ص 389). || اول حروف اسم حرفی را گویند و ماسوای اول حروف اسم حرفی را بینات نامند. مثلاً اول حروف محمد میم است و اول لفظ میم که «م » است اینرا زبر و باقی حروفش را که «ی » و «م » است بینات نامند. و تلفظ کردن حروف زبر و بینات اسمی را در اصطلاح جفر بسط تلفظ، یا بسط باطنی و بسط ظاهری گویند. مثلاً چون محمد را به اسماء حروف او تلفظ کردیم میم، حاء میم، دال شود و مجموع حروف مستحصله ٔ او این است: م ی م ح ام ی م دال. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 142).

زبر. [زُ ب ُ / ب َ] (ع اِ) ج ِ زبره. (مجمع البحرین). رجوع به زُبُر و زُبَر شود. || جمع زبور. رجوع به زُبُر و زُبُر شود.

زبر. [زَ / زِ] (ع اِ) عقل. (المنجد). رجوع به زَبر و زِبر شود. || قوی و شدید از مردان. (نهایه اللغه) (لسان العرب). رجوع به زَبر شود. || کتاب، رجوع به زَبر و زِبر شود.

زبر. [زِ] (ع اِ) نبشته. ج، زُبور. (منتهی الارب) (المنجد). || مکتوب. ج، زبور، مانند قدر و قدور از این معنی است زبور در این آیت از قرآن، «و آتینا داود زبورا» بر طبق قرائت زبور بضم زاء. و در حدیث است از ابوبکر که در بیماری خویش دوات و مزبری خواست و نام خلیفه ٔ پس از خویش را در آن نوشت. مزبر در این حدیث بمعنی قلم است که با آن کتابت میشود. (تاج العروس). مکتوب. مزبور. ج، زُبور. (محیطالمحیط). || عقل. گویند: «ما له زبر» یعنی عقل ندارد. (از المنجد). || سخت. (مهذب الاسماء) (المنجد). || قوی. (نهایه اللغه ابن اثیر) (لسان العرب).

زبر. [زَ] (ع ص) قوی. (منتهی الارب). نیرومند و سخت. (المنجد) (متن اللغه). سخت. (دهار). نیرومند و شدید از مردان را گویند و این کلمه مکبرزُبَیر است. و در حدیث صفیه دختر عبدالمطلب آمده:
کیف وجدت زبرا، اَ اَقطا و تمرا.
او مشمعلاً صقرا.
(تاج العروس).
و ابن اثیر آرد: زبر مکبر زبیر است بمعنی قوی شدید و در حدیث صفیه دختر عبدالمطلب آمده: کیف وجدت زبرا... مقصود صفیه پرسش است از حال فرزند خود زبیر که او را زبر خوانده: آیا او را مانند خوردنیها ضعیف یافتی یا همچون صقر، قوی و جان شکار. (از نهایه ٔ ابن اثیر). || (اِ) سنگریزه. (منتهی الارب). سنگ (حجاره). (المنجد) (تاج العروس). || مجازاً، عقل. (منتهی الارب) (محیط المحیط). عقل که امر و نهی میکند. (المنجد). عقل. (دهار). عقل و بدین معنی درحدیث اهل آتش آمده: «وعد منهم من لازبر له ». یعنی آنکه عقلی ندارد تا او را امر و نهی کند. (اقرب الموارد). خرد، یقال: ما به زبر؛ ای عقل. (مهذب الاسماء). مجازاً بمعنی عقل آمده. (متن اللغه). || مجازاً، عزیمه. (دهار). رای. (تاج العروس) (متن اللغه). «ما له زبر»؛ یعنی رای ندارد و بگفته ای یعنی عقل و تماسک ندارد. زبر در اصل مصدر است و این جمله مثل است همانگونه که گویند ما له جول. و در حدیث است: الفقیر الذی لازبر له یعتمد علیه، یعنی لاعقل له. (تاج العروس). ما له زبر؛ یعنی او را رأی نیست و بگفته ای یعنی او را تماسک و عقل نیست و زبر در اصل مصدر است و در مثال مزبور بمعنی عقل بکار رفته همانگونه که گویند ما له جول. ابوالهیثم گوید: مردی را که عقل و رای دارد گویند له زبر و جول و همچنین گویند لازبر و لاجول و در حدیث اهل دوزخ است: «وعد منهم الضعیف الذی لازبر له » یعنی آنکه عقلی ندارد تا او را زبرکند و بازدارد از اقدام به چیزهای ناشایسته. (از لسان العرب). || سخن. (منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد). در قاموس و همه ٔ اصول، زبر بمعنی کلام آمده اما شاهدی برای آن بدست نیامد. (تاج العروس). || ابن احمر زبر را در این بیت استعاره بمعنی باد آورده:
ولهت علیه کل معصفه
هوجاء لیس للبّها زبر.
مقصود وی بیان انحراف بادها و مستقیم نبودن مسیر وزش آنها است. (از لسان العرب) (تاج العروس). || مولدین زبر و زَبرَه را بمعنی ذَکَر می آرند. (محیط المحیط).

زبر. [زَ] (ع مص) برآوردن گرد چاه بسنگ. (منتهی الارب). نوردیدن چاه بسنگ. (دهار) (اقرب الموارد) (المنجد). نوردیدن چاه بسنگ را زبر، و آن چاه را بئر مزبوره گویند. شاعر گوید:
حتی اذا حبل الدلاء انحلا
و انقاض زبر احاله فابتلا.
(تاج العروس).
انباشتن چاه بسنگ. (کشف اللغات). || بنهادن بناء بعض آن بر بعض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). نهادن معمار اجزاء ساختمان را بریکدیگر. (محیط المحیط). || سنگ انداختن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (محیط المحیط). سنگ انداختن بکسی. (از المنجد). || کتابت. (المنجد) (لسان العرب) نبشتن. (المصادر) (دهار) (منتهی الارب) (محیط المحیط). زبر نبشتن است و فعل آن از باب ضرب و نصر آمده و راغب در مفردات (درتفسیر زبرالکتاب) افزوده است: «کتابت غلیظ». (از اقرب الموارد). || اتقان کتابت. (فائق زمخشری) (نهایه اللغه) (لسان العرب) (متن اللغه احمد رضا). برخی گفته اند: زبر کتاب بمعنی متقن نوشتن آن است. (ازتاج العروس). || نقش (نبشتن) بر سنگ. ازهری گوید زبر را بهمین معنی میشناسم. (تاج العروس). || زدن و بریدن شاخه های زائد مو و دیگر درختان، پرکاوش: زبار: پرکاوش کننده. (از دزی ج 1 ص 578). احمد رضا مؤلف کتاب متن اللغه گوید: در تداول عامه ٔ عرب، قطع سرشاخه های خشک شده را زباره و در نسبت فعل، زَبَّرَ و قَلَّم َ و جَم َّ گویند. اما عرب فعل را قنب و حطب و اسم را حطاب گوید. (از معجم متن اللغه). بریدن شاخه های بیفایده ٔ مو و اصلاح کردن آن. و این لغت مولدین است. اصلاح کننده ٔ مو را زابر گویند. (از محیط المحیط). رجوع به حِطاب شود. || ناصاف گذاردن و کوتاه و بلند و نامرتب گذاردن موی سر. (تاج العروس) (متن اللغه ٔ احمدرضا) (اقرب الموارد). || نفض طعام. (متن اللغه احمدرضا). نفض متاع. (از تاج العروس). || پرکردن مشک. (تاج العروس). || بانگ برزدن. درشت گفتن. (منتهی الارب). بر گدا بانگ زدن و با او بدرشتی سخن گفتن. (المنجد). بانگ برزدن. (کشف اللغات). انتهار. و در حدیث است: «اذ ارددت علی السائل ثلاثا فلاعلیک ان تزبره » یعنی پس از سه بار باکی نیست بر تو که او را نهی کنی و سخن درشت بگویی. (تاج العروس) (اقرب الموارد). || بازداشتن و نهی کردن. (منتهی الارب). زبر کسی از کاری. او را منع ونهی کردن از آن. (اقرب الموارد) (المنجد). زجر و منع و نهی کسی، یقال: زبره عن الامر زبراً؛ نهاه و منعه. و این معنی مجاز است چون کسی را که از گمراهی بازداشتی در حقیقت او را همچون چاهی که بسنگ برآرند مستحکم ساخته ای. (تاج العروس). || شکیبایی. (منتهی الارب) (از متن اللغه). زبر بر چیزی. صبر کردن بر آن. (المنجد). صبر است. ابن سیده گوید: این سخن ابن اعرابی است اما بعقیده ٔ من زبر در جمله ٔ مزبور بمعنی عقل است. (لسان العرب) (تاج العروس). || تهدید کردن. (دهار) (تاج المصادر زوزنی چ تقی بینش ج 1 ص 22 و 131). ترسانیدن. (کشف اللغات). || خواندن. قرائت: زبرته و ذبرته، قراته. این سخن ازاصمعی است و فاکهی آنرا در شرح معلقات آورده است. (تاج العروس). قرائت کتاب. (متن اللغه). || (اِ) شاخه های بریده شده ٔ مو. (از دزی ج 1 ص 579). || فریاد جنگ، صیاح: انا ابن انمار و هذا زبری. (از دزی ج ص 579). || کتاب بلغت اهل یمن. (الفائق زمخشری).

زبر. [زَ ب َرر] (اِ) زبر بمعنی بالا در ضرورت شعر، با تشدید راء آمده. (ولف):
هزار و چهل چوب و شمشیرداشت
که دیبا زبر و زره زیرداشت.
(شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2870).

زبر. [زِ] (ص) چیزی که در لمس با جزئی از بدن خشن احساس شود مثل پارچه ٔ زبر و چوب زبر و سنگ زبر. (ناظم الاطباء). دستی زبر. آردی زبر: سعد بووقاص با مرد انصاری خمر خوردند. پیش از تحریم خمر اما انصاری استخوان زبر گوسفند بر سعد ابووقاص زد و سر و روی او بشکست. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 219). || چابک و تنهابصورت ترکیب شده با زرنگ «زبر و زرنگ » استعمال میشود مثال: فلان آدم زبرو زرنگی است. (از فرهنگ نظام).

زبر.[زَ ب َ] (ص، ق) بالا باشد که در مقابل پایین است وبه عربی فوق گویند. (برهان قاطع). پهلوی: هچ اپر مرکب از هچ (از) و اپر (ابر- بر) در پهلوی متأخر اژور «نیبرک 91» کردی ع: زبری (شدت، سخت). افغانی: زبر (بالا) بلوچی: زبر (قادر) «اسشق 651» طبری «جور» (بظهور واو - بالا) (نصاب طبری 267). گیلکی: جر. شهمیرزادی: جور. فارسی نیز «زور». (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بالا و فوق. مقابل زیر. (فرهنگ نظام) بالا. بلند. فوقانی. فوق. (ناظم الاطباء). بالا که ترجمه ٔ فوق است. (آنندراج). بالا که بتازیش فوق خوانند. (شرفنامه ٔ منیری):
بدینسان که جمشید خورشیدفر
ورا ناگهان کرد زیر و زبر.
فردوسی.
زبر چیست ای مهتر و زیر چیست
همان بیکران چیز و هم خوار کیست.
فردوسی.
همانست کز تور و سلم دلیر
زبر شد جهان آن کجا بود زیر.
فردوسی.
یکی از نهایتهای عمیق را زیر نام است و دیگری را زبر. (التفهیم بیرونی).
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو بقدر از همه عالم زبری.
فرخی.
تا آفتاب سرخ چو زرین سپر بود
تا خاک زیر گردد و گردون زبر بود.
منوچهری.
و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
زبر باز بهرام و برجیس و باز
زحل آنکه تخم بلا و جفاست.
ناصرخسرو.
و چرخ مهین است کیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست.
ناصرخسرو.
خانه ٔ اندوه را زیر و زبر کن همی
زانکه بطبع ونهاد، زیر و زبر شد جهان.
مسعودسعد.
ز آنچه اول که بودی اندر خاک
زیر بودی، کنون زبر باشد.
مسعودسعد.
چه سود ازین سخن چون نگار و شعر چو در
چو مایه محنت گشتیم، هر دو زیر و زبر.
مسعودسعد.
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است.
خاقانی.
این نبینی که بر سر خرمن
دانه بر زیر و کاه بر زبر است.
خاقانی.
از زبر سیل بزیر آید و سیلاب شما
گرچه زیر است رهش سوی زبر بگشائید.
خاقانی.
در گردش روزگار دیر است
کآتش زبر است و آب زیر است.
نظامی.
- زبرآب، پرده که بر روی آب را کد است.
(ناظم الاطباء).
- زبرپوش، لباس که بالای لباسها پوشند و آنرا برای خواب به رو کشند. (فرهنگ نظام). رجوع به «زیرپوش » شود.
- زبر تنگ، تنگ بالائی دوم حیوان سواری و باری. (فرهنگ نظام).
- زبر دادن، مفتوح خواندن.
- زبردست، مقابل زیردست. مرد صاحب قوت و قدرت و زورمند. (از آنندراج).
- || صدر و بالای مسند. (آنندراج).
- زبردستی، ظلم و تعدی و زور و ستم. (از ناظم الاطباء).
- زبر زیر، زیر زبرشدن. زبر زیر کردن. زبر و زیر.
- زبری، ظلم و ستم. (ناظم الاطباء).
- زبرین، منسوب به زبر. رجوع به هریک از ترکیبات فوق در این لغت نامه شود.
|| بالاتر. عالی تر. برتر. والاتر:
چو چارعنصر اندر جهان تصرف باد
کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست.
سوزنی.
ای به نسبت بتر از استر و استر ز توبه ْ
وی بدانش بفرود از خر وخر از تو زبر.
سوزنی.
بجاه صدر زبردستی است و اسم ترا
چنانکه دست کس از دست تو زبر نبود.
سوزنی.
|| بر و علی. (ناظم الاطباء). روی ِ. بالاِی. ترجمه ٔ علی (به معنی حرفی، حرف استعلاء): دیگر روز بهرام سیاوشان برخاست و زره اندر پوشید و بر زبر وی صدره ٔ چوگانی برگرفت که بمدائن شود. (ترجمه ٔ بلعمی تاریخ طبری). گروهی زبر فلک هشتم، فلکی دیدند نهم، آرمیده و بی حرکت. (التفهیم بیرونی). فلکها هشت گوی اند یک بر دیگرپیچیده... و کره ٔ دوم که زبر کره ٔ قمر است آن عطارداست. (التفهیم بیرونی). و زبر این همه گویی است ستارگان بیابانی را. (التفهیم بیرونی). نواخت امیر مسعود از حد گذشت... از نان دادن و زبر همگان نشانیدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137).
حجت زبر گنج برنشسته
جان کرده منقا و دل مصفا.
ناصرخسرو.
از پس من غم است و پیش غمست
زبر من غم است و زیر غم است.
مسعودسعد.
زیر و زبر عالم بهرطلب است ار نی
تنگا که زمینستی، لنگا که زمانستی.
سنائی.
زبر آن گرمی و گرانی شکم مادر و زیر او انواع تاریکی و تنگی. (کلیله و دمنه).
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد.
خاقانی.
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بی تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر.
خاقانی.
یوسف تو تا زبر چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود.
نظامی.
نگه کردم از زیر تحت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل بزر.
سعدی (بوستان).
- بر زبر، بالادست. روی دست. مقدم. پیشتر: کدام ابله بود احمق تر از آنک بر زبر استاد دکان گیرد. (کیمیای سعادت). روزی [یعقوب بن اسحاق کندی] پیش مأمون درآمد و بر زبردست یکی از ائمه ٔ اسلام نشست آن امام گفت: تو مردی ذمی باشی چرا بر زبر ائمه ٔ اسلام نشینی. (چهار مقاله ص 55). || (اِ) حرکتی که بالای حرف گذاشته میشود و نام عربیش فتحه و نصب است و این معنی مأخوذ از معنی اول است. (فرهنگ نظام). حرکت فتحه را نیز گفته اند. (برهان قاطع):
چون گشت هوا تافته ازآتش حمله
جزسایه ٔ تیغ تو نباشد زبر فتح.
مسعودسعد.
- زبرپوش، بالاپوش و لحاف را نیز گویند. (آنندراج).

فرهنگ معین

(حراض.) بالا، فوق، (اِ.) حرکت فتحه (-)،

(زُ بُ) [ع.] (اِ.) ج. زبور.

(زِ) (ص.) خشن، درشت.

فرهنگ عمید

فتحه‌، حرکت فتحه، علامتی به‌ این شکل«ـََ» که بالای حروف می‌گذارند،
[قدیمی] بالا، فوق: زبرین چرخ فلک زیر کمین‌همت توست / نه عجب گر تو به ‌قدر از همه عالم زبری (فرخی: ۳۹۹)،

درشت، خشن، ناهموار،

حل جدول

درشت وخشن

درشت و خشن

گویش مازندرانی

از نام های سگ

قوی، نیرومند، فرز، چالاک

برف و سرمای شدید هوای سرد

ناهموار، درشت

بالا، حرکت فتحه

فرهنگ فارسی هوشیار

بالا باشد که بعربی فوق گویند درشت، ناهموار، خشن

فرهنگ فارسی آزاد

زُبُر، رساله ها- کتابها- نوشته ها (مفرد: زَبُور)

زُبُر-زُبَر، سندان ها- قطعات آهن- آهن ها- کاهل ها- پَست ها- (مفرد: زبرَه)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری