معنی رقیق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

رقیق. [رَ] (ع ص، اِ) بنده و مملوک. ج، اَرقاق و رِقاق و قد یطلق علی الجمع. گویند عبید رقیق. (ناظم الاطباء). و یستوی فیه الواحد والجمع و قد یجمع علی رِقاق. (منتهی الارب). به معنی بنده واحد و جمع دروی یکسان است و بندرت بر رِقاق جمع بسته شود. (آنندراج). بنده. ج، ارقاء. (مهذب الاسماء) (از دهار) (از منتهی الارب). بنده، برای مفرد و جمع گویند: عبد رقیق و عبید رقیق. و نیز گفته اند آن برای مؤنث نیز آید و گویند:امه رقیق و رقیقه. (از اقرب الموارد). || تنک از هر چیزی. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). مقابل غلیظ. ج، اَرِقّاء. (از اقرب الموارد). تنک و شمشیر تنک را نیز گویند. (مهذب الاسماء). || هر چیز مایع و تنک. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه مؤلف). سیال. آبکی. تنک. گشاده. آبناک. مقابل غلیظ. مقابل ستبر. مقابل زفت و سفت: آش رقیق، آش تنک. دم رقیق، خون تنک. (یادداشت مؤلف).
- رقیق گردیدن، نازک و لطیف گشتن:
اندر آیند اندرین بحر عمیق
تا که گردد روح صافی و رقیق.
مولوی.
- || آبکی شدن.
|| تنک و نازک مانند کاغذ. (ناظم الاطباء). نازک. مقابل ضخیم و کلفت. (از فرهنگ فارسی معین): و به هر دو ابهام آن را از هم بازکنند چندانکه غشا رقیق بود بدرد و اگر غشا غلیظ بود به میانگاه آن به مبضعی بشکافند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
روی و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا خور تافت از پرده ٔ رقیق.
مولوی.
|| نرم. ج، رِقاق. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). سندس دیبایی رقیق است، یعنی دیبایی تنک و نرم. مقابل خشن. (فرهنگ فارسی معین). مقابل ستبر.
- رقیق القلب، نرم دل و حلیم و سلیم و مهربان و رحیم. (ناظم الاطباء). دل نازک. نازک دل. (یادداشت مؤلف).
|| صاف ونرم و ملایم و نازنین و ظریف. (ناظم الاطباء).
- رقیق البدن، نرم و نازک بدن و ظریف. (ناظم الاطباء).
|| باریک. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ فارسی معین).
- رقیق الانف، باریک بینی. نرم بینی. (از اقرب الموارد).
- رجل رقیق الحال، اندک مال. (از اقرب الموارد).
- رقیق الحاشیه، کسی که در بند و بست کارها چندان استوار نباشد. (ناظم الاطباء).
- || آنکه دارای کاری جزیی بود. (از ناظم الاطباء).
- عیش رقیق الحواشی، زندگی فراخ و پرنعمت. (از اقرب الموارد).
|| سهل. ساده. ملایم. دور از تنافر: شعری پاکیزه مشتمل بر الفاظ رقیق و معانی جزیل انشاء کردی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240).
- رقیق اللفظ، آنچه از سخن سهل و عذب باشد. (از اقرب الموارد).
- رقیق المعانی، لطیف. (اقرب الموارد). || لاغر. || شفیق و مهربان.سلیم و رحیم. || پست و دون. (ناظم الاطباء). || قرصی است که از آرد سرشته با روغن زیت آلوده با سایر تقدمات در حضور خداوند می برند. (قاموس کتاب مقدس).

فرهنگ معین

نازک، نرم، آبکی. [خوانش: (رَ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

[مقابلِ غلیظ] آبکی،
[مجاز] حساس: قلب رقیق،
[مجاز] نرم، لطیف: شعر رقیق،
[قدیمی] نازک، ظریف،
[جمع: ٲَرِقّاء] [قدیمی] مملوک، بنده، برده، غلام،

حل جدول

آبکی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

کم مایه

مترادف و متضاد زبان فارسی

آبدار، آبکی، باریک، تنک، روان، سیال، شل، کم‌رنگ، مایع، نازک، نرم،
(متضاد) غلیظ

فرهنگ فارسی هوشیار

باریک، نازک

فرهنگ فارسی آزاد

رَقیق، غلام زر خرید- بنده آستان (جمع: اَرِقّاء)، نازک و لطیف- دقیق- سهل و آسان- رقیق (بمعنای مصطلح در فارسی)، کم و اندک

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر