معنی رستن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

رستن. [رَ ت َ] (مص) نجات یافتن و آزاد شدن. (ناظم الاطباء). رها شدن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). خلاص شدن و نجات یافتن. (آنندراج) (از شعوری ج 2 ورق 12). خلاص شدن. (فرهنگ رشیدی). نجات یافتن. رهایی یافتن. رها شدن. (حاشیه ٔبرهان چ معین). آزاد شدن. خلاص. نجات یافتن. (لغات ولف). رهیدن. رهایی. رهش. رهایش. بلول. ابلال. فوز. فلاح. نجاح. (یادداشت مؤلف). اخلاص. استنجاء. افلاح. انفضاء. تخلص. تنجیه. خلاص. عصر. فوز. نَقَذ. (منتهی الارب). خلاص. (دهار). نجات. (ترجمان القرآن):
به آهن نگه کن که ببریده سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
ابوشکور.
ز دشمن بدینار و با زینهار
برستن توان وآز را نیست چار.
ابوشکور.
سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست.
ابوشکور.
بدو گفت رو پیش سام سوار
بپرسش که چون رستی از کارزار.
فردوسی.
چنین گفت اکنون که رستی ز بد
ز تو خوبی و راست گفتن سزد.
فردوسی.
چو لشکر بدانست کاسفندیار
ز بند گران رست و بد روزگار.
فردوسی.
چو آمد به تنگ دژ گنبدان
برست از بد زور و دست بدان.
فردوسی.
ز بس دست بی پای و بی پای دست
تو گفتی کزآن رزمگه کس نرست.
فردوسی.
تو چگونه رهی که دست اجل
بر سر تو همی زند سرپاس.
عنصری.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدندنزدیکی آبخَست.
عنصری.
گاه آنست که از محنت و سختی برهند.
منوچهری.
ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته
صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق.
منوچهری.
مسلمانان بسیار کشته شدند و اسیر کرده شدند و بعضی برستند. (تاریخ سیستان). بوطلحه بر رافع شبیخون کردو بیشتر سپاه رافع را بکشت و رافع تنها به نفس خویش برست. (تاریخ سیستان). من امروز از دوزخ رستم و به بهشت رسیدم. (تاریخ سیستان).
از بلخ روز پنجشنبه ده روز گذشته از ماه ربیعالاول سنه ٔ چهارصدوبیست ودو برستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). گفتند: هان ! چون رستی بازنمودم زاریهای خویش و ماندگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). و بگوی که سلطان ما رااز دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
چو از سخت کاری برستی ز بخت
دگر تن میفکن در آن کار سخت.
اسدی.
از ایشان بکشتند بسیار گرد
بجان آن کسی رست کش اسب برد.
اسدی.
که را راند خشمش فتد در گداز
که را خواند جودش برست از نیاز.
اسدی.
کسی نرست وگر رست خورده بود حسام
کسی نجست وگر جست خورده بود سنان.
قطران.
لیکن نرهم همی ز قومش
هرچند ز مکر دیو رستم.
ناصرخسرو.
رستن به مال نیست به علمست و کارکرد
خیره به مال بسته دلی و به درهمی.
ناصرخسرو.
از بد گرگ رستن آسان است
وز ستمکار سخت دشوار است.
ناصرخسرو.
خوی نکو عادت پیغمبران
راه خوی نیک سوی رستن است.
ناصرخسرو.
قولی به سر زبان خود بربستی
صد خانه پر از بت و یکی نشکستی
گفتی که به یک قول شهادت رستم
فردات کند خمار کِامشب مستی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
جماعتی بسیار بودند درزمین فارس... مسلمه قیس الاشجعی را بفرستاد تا ایشان را بپراکند... و مسلمانان از دست ایشان برستند. (مجمل التواریخ و القصص). جشن سده بنهاد و مردمان که ازجور و ستم ضحاک برسته بودند پسندیدند. (نوروزنامه).دارنده مباش از بلاها رستی. (از کلیله و دمنه).
هرکه اندر سایه ٔ اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه و ادبار و محنت جست و رست.
سوزنی.
گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی
و گرنه تَف ّ این آتش ترا هیزم کند فردا.
سنایی.
هان مژده هان که رستی ازین قحط مردمی
هین سجده هین که جستی ازین چاه مضطری.
خاقانی.
ز خشک آخور خذلان برست خاقانی
که در ریاض محمد خرید کشت رضا.
خاقانی.
مهره ٔ مار بهر مار زده ست
به کسی کز گزند رست مده.
خاقانی.
وفا از شهر بند عهد رسته ست
که اینجا خانه در کویی ندارد.
خاقانی.
بر سر بازار دهر نقد جفا می رود
رسته ای ار ننگری رسته ٔ خذلان او.
خاقانی.
و حلق تذروان از چنگ بازان رسته. (سندبادنامه ص 9).
که چون بودی و چون رستی ز بیداد
که از بندت نبود این بنده آزاد.
نظامی.
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست.
نظامی.
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی رفتی و رستی.
نظامی.
خیز کاین سلطان ترا طالب شده ست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست.
مولوی.
مرغ کاو اندر قفس زندانی است
می نجوید رستن، از نادانی است.
مولوی.
نی دو باشد تا تویی صورت پرست
پیش او یک گشت کز صورت برست.
مولوی.
رستم از آب و ز نان همچون ملک
بیغرض گردم بر این در چون فلک.
مولوی.
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی. (گلستان). سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد اگر این غالب آید مار کشتی وگر آن از دشمن رستی. (گلستان).
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی است
که ازمشقت آن جز به مرگ نتوان رست.
سعدی.
به عذر توبه توان رستن از عذاب خدای
ولیک می نتوان از زبان مردم رست.
سعدی.
خلاف نفس و عادت کن که رستی
نمی دانم به هر جایی که هستی.
شیخ محمود شبستری.
راستی کن که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند.
اوحدی.
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
چون مرا با جلبان کار نباشد شب و روز
رستم از وسمه و گلگونه و حنی و شخار.
؟ (از فرهنگ سروری).
با عقل مردد نتوان رست زغوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید.
ملک الشعراء بهار.
افلاح، رستن از مکروه. (ترجمان القرآن). انملاز؛ رستن از کاری. (منتهی الارب). تملز؛ برستن از چیزی. (مصادر اللغه ٔ زوزنی). تملز؛ رستن از کاری. (منتهی الارب).
- از بهانه رستن، بهانه را از دست دادن. (یادداشت مؤلف). فارغ از عذر و بهانه شدن:
چو از فرهاد خالی شد زمانه
برست آن ماه تابان از بهانه.
نظامی.
- بازرستن، رستن. رهیدن. رهایی یافتن. نجات پیدا کردن:
خاقانی گهرسخنم ور نبودمی
از جورهای بدگهران بازرستمی.
خاقانی.
زین تنگنای وحشت اگر بازرستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی.
خاقانی.
کو سر تیغ تا بدو بازرهم ز بند سر
کز جگر پرآبله چون سفنم دریغ من.
خاقانی.
بیک دم بازرست ازچرخ و ننگ سعد و نحس او
که این تثلیث برجیس است و آن تربیع کیوانی.
خاقانی.
نی نی از بند اجل کس به نوا بازنرست
کار کُافتاده چه در بند نوایید همه.
خاقانی.
وگر چون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل درکش بازرستی.
نظامی.
قیاس آنست سعدی کز کمندش
به جان دادن توانی بازرستن.
سعدی.
و رجوع به بازرستن در جای خود شود.
- || رهانیدن. آزاد ساختن. خلاص کردن، بصورت متعدی:
اگرچه پیشه داری زیر بستن
ندانی دل ازایشان بازرستن.
(ویس و رامین).
- به جان رستن، بدون فتح و غلبه بر خصم تنها جان خود را از میدان رهانیدن. (یادداشت مؤلف):
امیر یوسف گرگ افکن است و شیرکش است
ز گرگ و شیر به جان رسته بود رستم زال.
فرخی.
- رسته شدن، رسته گردیدن. نجات یافتن. رها شدن. خلاص گشتن. رستن. و رجوع به ماده ٔ رسته شدن شود.
- رسته گردیدن، آزاد شدن. خلاص یافتن. رهایی یافتن.و رجوع به ماده ٔ رسته گردیدن شود.
- وارستن، رستن. رهایی یافتن.رها شدن. نجات یافتن. بازرستن:
مرا طفیل کسان مرهمی همی دادی
کنون ز دادن آنقدر نیز وارستی.
خاقانی.
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوان
جان گفت له الفضل که وارستم از این بند.
خاقانی.
از پای پیل حادثه وارست و دست برد
هر کس که اسب عافیتی زیر ران کشید.
خاقانی.
- || نجات دادن. آزاد کردن. (یادداشت مؤلف):
به تیغ نبردی ترا خستمی
وزین گفت بیهوده وارستمی.
فردوسی.
|| گریختن. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان چ معین). فرار. (لغات ولف). || در شعر ذیل، سوزنی به معنی روییدن و نمو آورده است. (یادداشت مؤلف):
بنده از خوان تو غایب نخوهد بود ولیک
هر شبانگاه ورا راتبه کن شست فقاع
به فقاع تو وی از گرمی روزه برهد
بمکد چندی و از سبلت او رست فقاع.
سوزنی.
(ظ. بتبع قوافی دیگر، رُست بضم اول، بفتح اول استعمال شده).

رستن. [رُ ت َ] (مص) روییدن. (فرهنگ رشید). روییدن و بالیدن و سبز شدن. (ناظم الاطباء). روییدن و برآمدن. (آنندراج). نمو کردن. بالیدن. بیرون آمدن. سبز شدن. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). دمیدن. سر زدن. حاصل مصدر آن رویش. (یادداشت مؤلف). روییدن گیاه. (از شعوری ج 2 ورق 25). روییدن گیاه و درخت و غیر آنها. (فرهنگ نظام): از بیخ ارغوان شاخ زعفران رسته است. (سندبادنامه ص 15).
نخواهم زمانه جز آن کو بهشت
چنان رست باید که یزدانْت کشت.
فردوسی.
گیا رست باچند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانْشان ز بخت.
فردوسی.
چنین دید در خواب کز پیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت.
فردوسی.
چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراکنده شد تخم و از خاک رست.
فردوسی.
به هر زمین که خلافش بود نخواهد رست
ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه.
فرخی.
آب حیوان زد و چشمش بدوید و بچکید
تا برست از دل و از دیده ٔ معشوق گیاه.
منوچهری.
آبی چو یکی جوژگک از خایه بجسته
چون جوجگکان بر تن او موی برسته.
منوچهری.
ز کافور وز عود بُد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت.
اسدی.
که داند قدر سنبل تا نبیند
برسته همبرش سعدان و کنگر.
ناصرخسرو.
چنین یاسمین و گل اندر دو عالم
کجا رست جز در زمین محمد.
ناصرخسرو.
اگر کژ بر او رُسته ای سوختی
وگر راست بررُسته ای رَسته ای.
ناصرخسرو.
این آن ماه است که آغاز رستن نبات در وی باشد. (نوروزنامه).
ملک اورا صد درخت تازه رست
هر یکی صد شاخ سبز و تر کشید.
مسعودسعد.
دست در دو شاخ زد که بر بالای چاه رسته بود. (کلیله و دمنه).
خاربن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد.
سنایی.
صورت قد تو رست در چمن چشم من
زآنکه سهی سرو را جای بود جویبار.
خاقانی.
از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس
وز دل و خال تو گشت دیده ٔ من آبدان.
خاقانی.
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته اند
بر جهان صد شاخ نوبر در جهان افشانده اند.
خاقانی.
چو سال آمد به شش چون سرو می رست
رسوم شش جهت را بازمی جست.
نظامی.
چو سبزه لب به شیر برف شستم
چو گل بر چشمه های سرد رستم.
نظامی.
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزم خشک و در میانْشان رسته.
(گلستان).
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره ٔ نوخاسته چون حلوا شد.
سعدی.
هر دم از شاخ زبانم میوه ٔ تر می رسد
بوستانها رسته زآن تخمم که در دل کاشتی.
سعدی.
ندارد طمع رستن شاخ عود
هر آنکس که بیخ شترغاز کشت.
ابن یمین.
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست.
حافظ.
ز خاک رسته لاله ها چو بسّدین پیاله ها
به برگ لاله ژاله ها چو در شفق ستاره ها.
قاآنی.
انبات. نَبْت. رستن گیاه. (منتهی الارب). تجبر؛ رستن گیاه بعد از خوردن. (منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی). طرور؛ رستن نبات. (تاج المصادر بیهقی). نبات، رستن گیاه و آنچه بدان ماند. (ترجمان القرآن).
- بررُستن، رستن. روییدن. سبز شدن.درآمدن. پیدا شدن. پدید آمدن. رشد کردن. بالیدن:
چو بررست و آمدْش هنگام شوی
چو پروین شدش روی و چون قیر موی.
فردوسی.
اگر کژ بر او رُسته ای سوختی
وگر راست بررُسته ای رَسته ای.
ناصرخسرو.
چو شاخ ترّ بررُستی و چون نخجیَ
َر برجستی و شصت از سالیان رُستی.
ناصرخسرو.
فلک این آینه وآن شانه را جست
کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست.
نظامی.
همه روز این حکایت بازمی جست
جز این تخم از دماغش برنمی رست.
نظامی.
و رجوع به مادّه ٔ بررستن در جای خود شود.
- رُستن جای، رُستنگاه. (یادداشت مؤلف).
- گزاف رستن، بمجاز، بر ریا و گزافه بالیدن و برآمدن:
همه محرومی از نجستن تست
بی بری از گزاف رستن تست.
اوحدی.
|| بیرون آمدن. (ناظم الاطباء). نشو و نما. (یادداشت مؤلف). بالیدن:
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
ز دینار و گوهرکه خیزد ز آب
همان نیز چیزی که کانی بود
کجا رستنش آسمانی بود.
فردوسی.
اسنان، رستن دندان هشت سالگی استر و رویاندن آن. (تاج المصادر بیهقی). کثاء؛ رستن موی و پشم شتر. (منتهی الارب).
- رُسته تر شدن، بزرگتر شدن. بالیده تر شدن. (یادداشت مؤلف):
چو شد رسته تر کار شمشیر کرد
ز شیرافکنی جنگ با شیر کرد.
نظامی.
و رجوع به ماده ٔ رسته شدن و رسته گردیدن و رسته گشتن شود.
|| پدید آمدن. (ناظم الاطباء). بمجاز، بوجود آمدن. پیدا شدن:
فریدون ز ضحاک گیتی بشست
که مهراب کابل ز تخمش برست.
فردوسی.
دو مار سیه از دو کتفش برست
غمی گشت و از هر سویی راه جست.
فردوسی.
اَبَر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد زایران دمار.
فردوسی.
میان من و او در ایوان درست
یکی کوه گفتی ز آهن برست.
فردوسی.
ز من رسته ای تو اگر بخردی
چه بِنْکوهی آنرا کزآن رسته ای.
ناصرخسرو.
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زآنکه بهم درخور است عنبر و دریاکنار.
خاقانی.
زآن آتش و آب رست سردی
کز فیض بهاء دین کشد نم.
خاقانی.
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می رست.
نظامی.
تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد چو در طبع رست.
سعدی.

رستن. [رِ ت َ] (مص) رشتن. ریسیدن. (ناظم الاطباء). ریسیدن. (آنندراج) (فرهنگ سروری). در تداول عامه ٔ شوشتر رِسَّن گویند به معنی رشتن و به دوک پیچیدن. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف):
بیاموخت شان رستن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن.
فردوسی.
|| رندیدن. (لغت محلی شوشتر). || ریسیدن. (فرهنگ رشیدی). || بافتن. || آهسته حرف زدن. || مانند مگس صدا کردن. (ناظم الاطباء).

رستن. [رَ ت َ] (اِخ) شهری است میان حماه و حمص، از آن شهر است عیسی بن سلیم رستنی. (از منتهی الارب). شهرکی قدیمی است در بین حماه و حمص، این شهر در ساحل نهر میماس یعنی نهر عاصی واقع شده بود و فعلاً ویرانه است، از آثار باقیمانده ٔ آن چنان برمی آید که وقتی شهری محتشم بوده و بالای جایگاهی بلندواقع شده و مشرف بر عاصی است. (از معجم البلدان).

فرهنگ معین

(رَ تَ) (مص ل.) نجات یافتن، رها شدن.

(رُ تَ) [په.] (مص ل.) روییدن، نمو کردن.

فرهنگ عمید

رهیدن، رها شدن، رهایی یافتن، نجات یافتن،

سبز شدن و سر از خاک در آوردن گیاه، روییدن،
[مجاز] به وجود آمدن، پدید آمدن،

حل جدول

رها شدن

فرهنگ فارسی هوشیار

نجات یافتن، آزاد شدن، رها شدن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری