معنی رز در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

رز. [رَ] (اِخ) دهی از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنه ٔ آن 482 تن. آب آنجا از چشمه و محصول عمده ٔ آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

رز. [رَ] (اِخ) نام محلی از رستاق انار طسوج به ناحیت قم. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ قم ص 121 و 113 شود.

رز. [رَ] (اِ) درخت انگور. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 6) (برهان) (فرهنگ فارسی معین). تاک مو. ج، رزان، رزها. (فرهنگ فارسی معین). بعربی کَرْم گویند. (از دهار) (منتهی الارب) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). کَرْمه. (منتهی الارب). مو. این درخت بطور خودرو در همه ٔ جنگلهای شمال هست از آستارا تا گلی داغ و نیز در جنگلهای خشک فارس و لرستان و از ساحل تا یکهزارگزی دیده شده است. (یادداشت مؤلف). آقای گل گلاب آرد: هفتم تیره ٔ رزها - این تیره عموماً در نواحی گرم و مرطوب جنگلهای استوایی روییده ساقه های پیچنده ٔ آنها از شاخه های درختان دیگر بالا میرود و بیش از سیصد جنس آنها تشخیص داده شده که همه از نوع انگور هستند ولی مهمترین جنس آنها مو یا رز است که در تمام نقاط معتدل سطح زمین کاشته میشود. گلهای آن دارای پنج کاسبرگ سبز است که به سرپوشی متصل شده اند و هنگام باز شدن گل سرپوش از پایین جدا میشود و پنج پرچم و تخمدانی با دو یا پنج پرچم بهم چسبیده از آن بیرون می آید و میوه ای میسازد که آنرا سَته یا انگور میگویند. (از گیاه شناسی گل گلاب صص 230- 231): مردمان مکه را از طایف چاره نیست زیرا در مکه نه رز است و نه درختهای میوه و همه میوه از طایف آرند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
سواری رزی دید بارآوری
سپهبدنژادی بلنداختری.
فردوسی.
سپهبدنژادی و گندآوری
رزی دید در راه بارآوری.
فردوسی.
گزیت رز بارور شش درم
به خرماستان بر همین زد رقم.
فردوسی.
بهار آرد و تیرماه و خزان
برآرد پر از میوه دار رزان.
فردوسی.
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
بوقت بار عنا بر دهد بجای عنب.
فرخی (از آنندراج).
گر نیستت ستور چه باشد
خری بمزد گیر و همی رو
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را بدست خود کن فرخو.
لبیبی.
تا دو سه روزدر این سایه ٔ رز
آب انگور گساریم به آب.
منوچهری.
در سایه ٔ رز اندر گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من.
منوچهری.
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگرزان است.
منوچهری.
شد از بیم رخها چو برگ رزان
سر تیغ چون دست وَشّی رزان.
اسدی (از آنندراج).
پادشاه... اقبال بر نزدیکان خود فرماید... چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارورتر بود. (کلیله و دمنه).
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط رود آبش از مسام.
خاقانی.
کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینه دار.
خاقانی.
رز گر به گاه عید زرافشان کند ز شاخ
واجب کند که هست شکرریز دخترش.
خاقانی.
رزی داشتم بر درخانه گفت
به سایه درش نیکمردی بخفت.
(بوستان).
پر از میوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیه کار و ازرق رزند.
(بوستان).
بدین نوع کو برگ رز می خورد
عجب دارم ار شب به پایان برد.
(بوستان).
زکات مال بدر کن که فضله ٔ رز را
چو باغبان ببرد بیشتر دهد انگور.
(گلستان).
|| انگور. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی) (از شعوری ج 2 ص 6):
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه شاید.
منوچهری.
و از این شهرک جزرز خراجی و خرما و غله هیچ نخورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 142).
به پیش لفظ او شکّر چنان است
که اندر پیش شکّر غوره ٔ رز.
سوزنی.
سرد است سخت سنبله ٔ رز به خرمن آر
تا سستیی به عقرب سرما برافکند.
خاقانی.
- آتش رز، شراب. (یادداشت مؤلف).
- || آتش حاصل از سوختن چوب رز:
بفروزیم همی آتش رز
گسترانیم بر او سرخ کباب.
منوچهری.
- تاک رز، شاخه ٔ درخت انگور:
از آن آب با خوشه آمیخته
که هست از رگ تاک رز ریخته.
فردوسی.
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب.
منوچهری.
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی هنری ماند بید رسوا.
ناصرخسرو.
- خون رز، شراب. می. (یادداشت مؤلف):
از آن جانسوز لختی خون رز ده
سپرده زیر پا اندر سپارا.
رودکی.
زانگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت من
بر زاهدان انگشت گز با شاهدان جان تازه کن.
خاقانی.
خون خورده ای نُه مَه پسر خون رزان می خور دگر
کاین آدمی را آبخور خون است مسکین آدمی.
خاقانی.
بر شما بادا که خون رز خورید
خاکیان را در میان یاد آورید.
خاقانی.
خون رزان ریخته وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از بردریاکنار.
خاقانی.
در صبوحش که خون رز ریزد
ز آب یخ بسته آتش انگیزد.
نظامی.
- دختر رز، شراب. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی) (از شعوری ج 2 ص 6):
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقعپوش.
هاتف اصفهانی.
صدطفل فرح دختر رز زاده به عقدم
آن نطفه که غم زاید از او در کمرم نیست.
عبدالسلام پیامی (از شعوری).
- || انگور. (آنندراج) (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 6):
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته ام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من.
خاقانی.
|| باغ انگور. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (از برهان). باغ انگورستان. (آنندراج) (انجمن آرا). رزستان. تاکستان: و کم کسی بود اندر مکه که نه در طایف او را رزی بودی. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). و به راه یک رز بود مر عقبه و شیبه پسران ربیعه را... و بدان رز اندر بودند...عقبه و شیبه در باغ بودند و آن وقت انگور رسیده بود... و حوضی بود پرآب بر در آن رز. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). و حمیریان را کشت و برز است و مراعی و رز. (حدودالعالم).
روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من
خیره شد از عجایب الوان که بنگرید.
بشار مرغزی.
حوضی ز خون ایشان [دختران رز] پر شد میان رز
از بسکه شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
بشار مرغزی.
سراسر همه رز پر از غوره بود
بفرمود تا کهتران را درود
از آن خوشه ای چند ببرید و برد
به ایوان و خوالیگرش را سپرد.
فردوسی.
بیامد خداوند رز در زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان.
فردوسی.
نگهبان آن رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج.
فردوسی.
رو همان پیشه که کردی پدرت
هیزم آور ز رز و چین غوشا.
علی قرط.
الا تا زمی از کوه پدید است و چه از ره
به کوه اندر شخ است و به ره بر رز و راود.
عسجدی.
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید..
نزدیک رز آید در رز را بگشاید.
منوچهری.
از بسکه در این راه رز انگورکشانند
این راه رز ایدون چو ره کاهکشان است.
منوچهری.
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران.
منوچهری.
تا بباشند بدین رز در مهمان منند
رز فردوس منند ایشان ولدان منند.
منوچهری.
دریغ سی وسه پاره رز و دوازده ده
دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم.
سوزنی.
کس از محلت مرد یک از رز و یخدان
نه میوه آرد نه یخ نماند پندارم.
سوزنی.
درویشان به اشارت خواجه به عمارت آن رز مشغول گشتند اما همچنان احتیاط که می بایست در آن رز نکردند. چون نظر ایشان بر درویشان غدیوت افتاد قصه ٔ تقصیر ایشان را که در عمارت از خواجه علاءالدین کرده بودند بر ایشان خواندند. (از انیس الطالبین صص 102- 103). اول به کار عمارت رز خواجه علاءالدین مشغول گردید. (انیس الطالبین ص 102). و هر یکی را بر این کاریز رزی بوده است و حاصل هر رزی آن مقدار بوده است که صاحبش با اهل و تبع و عیال بدان معاش کرده است و او را کفاف بوده است. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 68). و بدین دیه رزهااند. (ترجمه ٔ تاریخ قم).
- رز ارمانوش، ناصرخسرو گوید: از آنجا به شهر ارزن شدیم شهری آبادان و نیکو بود... و در آنجا در آذرماه پارسیان دویست من انگور به یک دینار میفروختند که آنرا رز ارمانوش می گفتند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 8).
|| هر باغی. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). باغ. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (از فرهنگ خطی) (از شعوری ج 2 ص 6) (فرهنگ فارسی معین):
برفتم به رز تا بیارم کنشتو
چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو.
علی قرط.
چو سیب سرخ رخ در دست شاهان
نه سیب رز بود سیب صفاهان.
نظامی (از آنندراج).
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان شکر از گلبن خود می چیدم.
مولوی (از جهانگیری).
|| زهر هلاهل و زهر قاتل. (ناظم الاطباء). زهر هلاهل. (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (فرهنگ فارسی معین). سم مهلک: آب رز (آب زهر). (فرهنگ فارسی معین). به معنی زهر نیزآمده. (از آنندراج) (انجمن آرا):
به زه کن کمان را و این تیر گز
بدینگونه پرورده ٔ آب رز.
فردوسی.
کمان را به زه کرد آن تیر گز
که پیکانْش را داده بود آب رز.
فردوسی.
|| جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء). پیکار. حرب. جدال. قتال. وقعه. وغا. (یادداشت مؤلف). || قلعه و حصار. (ناظم الاطباء). || در لهجه ٔ بلوچ، رازیانه را گویند. (از فرهنگ فارسی معین). || رنگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). رنگ یعنی لون. (از شعوری ج 2ص 6). مطلق رنگ. (لغت محلی شوشتر) (از برهان). و این ظاهراً از ریشه ٔ رزیدن استنباط شده است. رجوع به رزیدن شود. || (نف مرخم) صباغ و رنگرز. (ناظم الاطباء). رنگ کننده. (لغت محلی شوشتر) (از برهان). رنگ کننده چون رنگرز. (آنندراج) (انجمن آرا). در ترکیب به معنی رزنده (رنگ کننده) آید: رنگرز. (فرهنگ فارسی معین). اسم فاعل از رزیدن. مخفف رزنده. (یادداشت مؤلف). و به همین مناسبت در برهان و بتبع آن انجمن آرا و آنندراج و ناظم الاطباء معنی صباغ و رنگ کننده چون رنگرز به کلمه داده شده است.
- رنگرز، صباغ. رنگ کننده:
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی بمثل پیرهن رنگرزان است.
منوچهری.
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی.
منوچهری (از آنندراج).
|| (فعل امر) امر به رنگ کردن. (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). امر رزیدن که به معنی رنگ کردن است چنانکه در رنگرز است. (غیاث اللغات). امر ازرزیدن که رنگ کردن باشد. (فرهنگ خطی). || امر به بستن حنای دست و پا. (لغت محلی شوشتر).

رز. [رُ] (فرانسوی، اِ) گُل سرخ. گُل محمدی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به دو کلمه ٔ بالا شود.

رز. [رِ] (نف مرخم) مخفف ریز. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (از فرهنگ جهانگیری). مخفف ریز و ریزنده. (ناظم الاطباء). مخفف ریز که از ریختن مشتق است. (برهان).

رز. [رِ] (ع اِ) در عربی شالی را گویند که برنج پوست دار باشد، چه رَزّاز برنجکوب را گویند. (برهان) (لغت محلی شوشتر). رجوع به رُزّ شود.

رز. [رُ] (ع اِ) برنج. اَرُزّ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رُزّ و اَرُزّ شود.

رز. [رَزز] (ع مص) سپوختن و فروبردن ملخ دم خود را بزمین تا خایه نهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). فروبردن دم خود را بزمین برای تخم نهادن. (از اقرب الموارد). دنبال بزمین فروبردن ملخ. (تاج المصادر بیهقی). || خسته کردن کسی را به نیزه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). نیزه زدن کسی را. (از اقرب الموارد). نیزه زدن. (مهذب الاسماء). || نیکو کردن زرفین در را. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زفرین بر جای نیکو کردن. (تاج المصادر بیهقی). || ثابت و استوار کردن چیزی را در چیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). چیزی در زمین یا دیوار استوار کردن. (تاج المصادر بیهقی). ثابت و استوار کردن چیزی در چیزی. گویند: رَزّ السکین َ فی الحائط و السهم َ فی القرطاس، ای أثبتهما. (از اقرب الموارد). || کارد بزمین فروبردن یا به صید. (مصادر اللغه ٔ زوزنی). || بانگ کردن آسمان از باران. (از اقرب الموارد).

رز. [رُزز] (ع اِ) لغتی است در اَرُزّ و آن در عصر ما بیشتر مصطلح است. (از اقرب الموارد). برنج. (آنندراج) (منتهی الارب). مؤلف نشوءاللغه گوید: در کلمه ٔ رُزّ بجای تشدید نونی آورده بصورت رُنْز گویند. رجوع به ذیل ص 124 همان کتاب شود. جوالیقی در بحث از کلمه ٔ اَرُزّ گوید: آن اسمی اعجمی است و همزه ٔ آن زاید است و در آن لغات: اُرُز، اَرُزّ، رُنْز و... است. (از المعرب جوالیقی ص 34). احمد محمد شاکر، مصحح کتاب، در حاشیه ٔ همان صفحه آرد: زبیدی گوید: در نزد عوام رُزّ مشهورتر است. و رجوع به مترادفات کلمه شود.

رز. [رِزز] (ع اِ) آوازی که از دور آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آوازی که از دور آید یا عام است. (منتهی الارب). || آواز تندر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). آواز رعد. (از اقرب الموارد). || بانگ شتر. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || حدث، از آن است حدیث: من وجد فی بطنه رِزّاً فلینصرف و لیتوضاء. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). صدای شکم واز آن است حدیث: «من وجد...». (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

(~.) (اِ.) زهر هلاهل.

درخت انگور، انگور. [خوانش: (رَ) (اِ.)]

(رُ) [فر.] (اِ.) گل سرخ.

فرهنگ عمید

(زیست‌شناسی) انگور،
باغ،
باغ انگور،
[مجاز] شراب،
(بن مضارعِ رزیدن) = رزیدن
رنگ‌کننده، رزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): رنگرز،

گل سرخ،

مصیبت بزرگ،

حل جدول

زهر هلاهل

برنج

برنج، زهر هلاهل، گل سرخ

مترادف و متضاد زبان فارسی

انگور، تاک، مو

گویش مازندرانی

ریز، دره، پرت گاه

درخت انگور

عملی در بافتن ریسمان

صخره ایی که سنگ های آن ریزش کند

فرهنگ فارسی هوشیار

گلسرخ برنج

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری