دیلم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دیلم. [دَ ل َ] (اِخ) ابن صعنه جد بویه که آل بویه بدو منسوبند. (حبیب السیر چ طهران 348).

دیلم. [دَ ل َ] (اِخ) ابن فیروز یا فیروزبن دیلم صحابی و آن غیرفیروز دیلمی قائل اسود عنسی است. (منتهی الارب). گویند او دیلم بن هوشع صحابی ساکن مصر و فقط یک حدیث در اشربه روایت کرده است. (از تاج العروس).

دیلم. [دَ ل َ] (ع اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب).داهیه. (از تاج العروس) (لسان العرب). || مرگ. (از لسان العرب). || دشمنان. (منتهی الارب). اعداء، یقال: هو دیلم من الدیالمه، یعنی دشمنی از دشمنان است بعلت شهرت این طایفه به شرارت و عداوت. (از تاج العروس). || جماعت مردم. (منتهی الارب). جماعت و گروه بسیار از مردم و از هر چیز دیگر. (از تاج العروس) (از لسان العرب). || سپاه بسیار. (از لسان العرب). || جماعت مورچگان و کنه بر کناره ٔ حوض و آبخور ستوران و در خوابگاه شتران نزدیک آب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || مورچه. || مورچه ٔ سیاه. || شتر. || مردمان سیاه. (از لسان العرب). || نوعی از سنگخوار یا نر آن. (منتهی الارب). نوعی از قطا یا نر آن. (از تاج العروس) || دراج نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || درخت سلام. (منتهی الارب). درخت سلم که در کوهها روید. (از تاج العروس). سلام درختی است که درکوهها روید و آن را دیلم گویند. (از لسان العرب).

دیلم. [دَ ل َ] (اِخ) از پزشکان معروف و ماهر شهر بغداد بوده است و نزد حسن بن مخلد وزیر المعتمد علی اﷲ احمدبن متوکل رفت و آمد میکرده است. (عیون الانباء ج 1 ص 233).

دیلم. [دَ ل َ] (اِخ) نام لبؤبن عبدالقیس بن اقصی که عقب وی معاویهبن دیلم است. (از تاج العروس).

دیلم. [دَ ل َ] (اِخ) مردی از بنی ضبه و او دیلم بن ناسک بن ضبه است، چون ناسک به عراق و پارس آمد پسر را جانشین خود در حجاز کرد و او آبشخورها بساخت. (از لسان العرب).

دیلم. [دَ ل َ] (اِخ) لقب بنی ضبه معروف به بنوالدیلم ابن باسل بن ضبهبن أدابن طابخهبن الیاس بن مضر بعلت سوادی چهره ٔ آنان. (از تاج العروس).

دیلم. [دَ ل َ] (اِ) آهنی بقطر معلوم و درازی حدود یک گز یا کمی بیشتر که بدان دیوار و زمین و کوه سوراخ کنند و سنگ سنبند. (یادداشت دهخدا). میتین. طیل. اهرم. پشنگ. بارخیز.

دیلم. [دَل َ] (اِخ) نام قومی از اعاجم از بلاد شرق و بعضی گویند که از ترک باشند. (ازتاج العروس). طایفه ای معروف. (غیاث اللغات). گروهی است. (منتهی الارب). نام طایفه ای از مردم و بعضی گویند که از نسل «ضبهبن اد» هستند و یکی از شاهان عجم آنان را در کوههای دیلم گذارده و در آنجا زیاد شدند. (از لسان العرب). و بعضی گویند مراد از دیلم بنی ضبهاند جهت سیاهی رنگ ایشان. (از لسان العرب). از رجال و مردان دیلم در جاهلیت زیدالفوارس بن حصین و در اسلام ابن شبرمه ٔ قاضی اند. (از تاج العروس). نام گروهی است که آل بویه از میان ایشان برخاستند و بر خلفای بنی العباس در بغداد خروج کردند. بعضی ایشان را از فرزندان یافث بن نوح و بعضی دیگر از بنی باسل بن آشوربن سام بن نوح شمرده اند و گویند که از قوم عربند اما ابوعبید این قول را ضعیف دانسته است. (از صبح الاعشی ج 1 ص 367). دیلم نام مردم بومی قدیم ناحیه ٔ دیلم، قوم دیلم دردوره ٔ اسلامی غالباً به سربازی و سلحشوری معروف بوده اند، و بسبب قوت چالاکی خویش مخصوصاً در خدمات نگهبانی و زندانبانی وارد میشده اند. منشاء اولیه ٔ دیلمیها بطور یقین معلوم نیست و احتمالاً مربوط به دوره ٔ پیش از ظهور نژاد ایرانی است. بسیاری از نویسندگان قدیم یونان و روم با نام دیلمها آشنا بودند. چنانکه پولوبیوس (قرن 2 ق.م.) همسایگان شمالی ماد را «لومایوی » نام برده اند و بطلمیوس (قرن 2 م.) سرزمین دلومائیس رادر شمال، خورومیترنه = خوار و ورامین. و در غرب تپوری = طبرستان شمرده است. در تاریخ ایران، بیشتر اطلاعات ما راجع به دیلم و دیلمیها از دوره ٔ سامانیان است. بقول بعضی مآخذ دیلمیها هیچگاه در فرمان شاهان ایران نبودند بلکه بعنوان سرباز مزدور خدمت میکردند در ضمن لشکرکشیهای خسرو انوشروان مکرر ذکر دیلمیها آمده است از آن جمله در حدود 570 م. که انوشروان لشکر به یمن فرستاد عده ٔ بسیاری از مردم دیلم در لشکر وی بودند. چنانکه فرمانده ٔ آنان نیز پیرمردی بود و به عنوان «وهرز» یا «وهریز» معهذا در پایان عهد ساسانیان ومقارن آغاز حمله و هجوم عرب دسته های دیلم در داخل ولایات مرکزی ایران تاخت و تاز میکرده اند و به غارت و راهزنی میپرداخته اند. بواسطه ٔ وجود حصار البرز مثل مردم طبرستان سالها در مقابل لشکریان اسلام مقاومت میکردند و مدتها پس از انقراض سلسله ٔ ساسانی همچنان به آیین قدیم خویش باقیماندند و با آنکه مسلمین چندین بار به آنجا لشکر کشیدند نتوانستند تمام آن را مسخر سازند. و بهمین جهت دیلم پناهگاه امنی برای سرکشان و مخالفین خلفای عباسی گردید. در قرن دوم و سوم و اوائل قرن چهارم هجری قمری دیلم جزء قلمرو جستانیان بود که با علویان طبرستان روابط دوستانه داشتند و در زمان ناصر کبیر از فرمانروایان سلسله ٔ اخیر بود که بسیاری از دیلیمیان بین شمال سفیدرود و آمل به اسلام (آیین زیدیه) درآمدند سلسله ٔ جستانیان بدست آل مسافر منقرض شدند. معروف ترین سلسله ای که از میان دیلمیان برخاست سلسله ٔ آل بویه بود بقول نویسندگان قدیم، دیلمیان مردمی نحیف و خوش سیما و سبک مو بودند و زراعت و گله داری میکردند ولی اسب نداشتند. مردان دیلمی بسیار جسور بودند. از میان سلاحهای ایشان به زوبین و سپر بلندی منقش به رنگهای روشن اشاره شده است. از قوم دیلم گاه بعنوان غلام و برده که در خدمت امرا و لشکر خلفا بودند نام برده شده. زنان دیلم مانند مردان کار کشاورزی میکردند. دیلمیان روابط خانوادگی و آداب و رسوم مخصوص داشتند درمرگ کسان خود و حتی در گرفتاریهای شخصی سخت بی تابی و زاری میکردند. معزالدوله دیلمی در 352هَ.ق. نوحه سرایی عمومی را برای امام حسین (ع) در بغداد رواج داد و همین امر اساس عزاداری ماه محرم گردید با وضع مستحکم دیلم و تمایلات مردم آنجا که بعضی ازسرانشان مانند اسفاربن شیرویه و مرداویج دعوت اسماعیلیه را پذیرفته بودند توجه حسن صباح را بجانب دیلم جلب کرد و وی ابتدا مبلغین خود را به آن ناحیه گسیل داشت و سپس در 483 هَ.ق. قلعه ٔ الموت را تسخیر کرد، به این ترتیب تا بیش از یک قرن و نیم از این تاریخ، ناحیه ٔ مستحکم بزرگ دیلم بصورت مرکزی خطرناک برای مستملکات سلجوقیان گردید. در جنگهایی که بدین سبب روی داد و سپس بعد از ویرانی قلاع اسماعیلیه بدست هلاکو، مردم دیلم آسیب فراوان دیدند. بعدها مرتفعات دیلم کمابیش تحت تسلط سلسله ٔ کارکیائیان گیلان شرقی (بیه پیش) که مرکزشان در لاهیجان بود قرار گرفت. در 819 هَ. ق. سیدرضی لاهیجانی دیلمیان را به کنار سفیدرود دعوت کرد و 2 تا 3 هزارتن از ایشان را با سرکردگانشان بقتل رسانید. (از دائره المعارف فارسی). تیره ای ایرانی ساکن دیلمستان، این تیره تا قرن هشتم هم وجود داشته واز تیره ٔ گیل جدا بوده است. در قرن مذکور سادات کیایی گروه بسیاری از آنان را کشتند، ظاهراً آنچه بازماندند با مردم گیل درهم آمیختند و گیلکان امروزی فرزندان و بازماندگان هر دو تیره اند. رجوع به ترجمه ٔ سرزمینهای خلافت شرقی ص 185 به بعد، العقد الفرید ج 3 ص 291، 258 و ج 7 ص 150، 279، قاموس الاعلام ترکی، مازندران واسترآباد رابینو، تجارب الامم بن مسکویه ج 2، مقدمه ٔ ابن خدون، ص 62، روضات الجنات ص 177، فهرست اعلام حبیب السیر، مجمل التواریخ والقصص ص 344، 480، 145، عیون الانباء، ص 233 تا 234، اخبار الحکماء قفطی، التفهیم بیرونی، فرهنگ ایران باستان ص 297، تاریخ سیستان ص 315، 348، ایران در زمان ساسانیان ص 260، 313، 342، ضحی الاسلام ج 3 ص 244، 297، 326، فارسنامه ٔ ابن البلخی، تاریخ جهانگشای ج 2 ص 115 البیان و التبیین، ج 1 ص 262، 257 الوزراء و الکتاب ص 145، 146، 149 یشتهاج 1 و 2، سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 7، 48، فهرست اعلام تاریخ گزیده، اخبارالدوله السلجوقیه ص 80، تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 175 و المعرب جوالیقی و الجماهر ص 21 شود:
ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه
همی گرد لشکر برآمد بماه.
فردوسی.
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت و فر او
ز ترک و رومی و هندی و سندی گیلی و دیلم.
ناصرخسرو.
روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا
همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من.
خاقانی.
زوبینت ز نرگس، سپر از نسرین است
پیرایه ٔ دیلم سپر و زوبین است.
خاقانی.
طبع تو شناسد آب شعرم
دیلم داند نژاد دیلم.
خاقانی.
ترک چون هست به انداختن زوبین جلد
چه زیان دارد اگر مولد او دیلم نیست.
خاقانی.
و رجوع به دیلمیان و دیلمان و دیالمه شود. || هر فرد از قوم دیلم. دیلمی. نام مردمی که به اسم سرزمینشان نامیده شده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به دیلم نام قومی از اعاجم شود. || کسی که مادرش از حبش و پدرش از ترک باشد یا برعکس. (غیاث اللغات). || (اِ) توسعاً برده. (یادداشت مرحوم دهخدا). بنده و غلام. بنده ٔ سپید پوست:
این است همان درگه، کو را ز شهان بودی
دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان.
خاقانی.
بدی دیلم کیایی برگزیدی
تبر بگذاشتی زوبین خریدی.
نظامی.
|| در ادب فارسی لفظ دیلم مجازاً بمعنی نگهبان وزندانبان آمده است. (دائره المعارف فارسی). رجوع به دیلم بمعنای اسم خاص شود.

دیلم. [دَ ل َ] (اِخ) آبی است معروف در اقصای بدو و یا آبی است مر بنی عبس را و یا گودالهای آبی است در غور. (از لسان العرب) (از تاج العروس).

دیلم. [دِی ْ ل َ] (اِخ) قصبه و بندر مرکز بخش دیلم شهرستان بوشهر مختصات جغرافیائی آن عبارتند از: طول 50 درجه و 10 دقیقه عرض 30 درجه و 4 دقیقه و ارتفاع از سطح دریا بطورمتوسط 8 متر. این قصبه در 232 هزارگزی شمال باختر بوشهر (از راه برازجان) واقع و بوسیله ٔ یک راه فرعی به بوشهر مربوط است. هوای آن گرم و مرطوب، آب مشروب آن از باران تأمین میشود. سکنه ٔ قصبه مطابق آخرین آمار 3500 تن است. شغل اهالی آن کسب و صید ماهی و باربری دریائی است در حدود 119 باب دکان، یک دبستان، شعبه ٔ بانک ملی و از ادارات دولتی بخشداری، ژاندارمری، گمرک، گارد مسلح گمرکی، ثبت و آمار، دارائی، شهربانی، پست و تلگراف و تلفن در قصبه وجود دارد و بواسطه ٔ کمی عمق کشتیهای بزرگ نمیتوانند تا 1000 متری ساحل بیایند و لنگرگاه کشتیهای بزرگ به تناسب از 5 الی 10 هزارگزی ساحل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

دیلم. [دِ ل َ] (اِخ) (نام یکی از بخشهای هفتگانه ٔ شهرستان بوشهر درشمال باختر شهرستان واقع و محدود است از شمال باختر به شهرستان بهبهان از خاور به بخش خشت شهرستان کازرون و از جنوب خاوری به بخش گناوه، از باختر و جنوب به خلیج فارس، هوای بخش گرم مرطوب و شغل اهالی بخش زراعت و باغبانی و صید ماهی و باربری دریائی است. این بخش از یک دهستان بنام لیراوی تشکیل شده مجموع قراء و قصاب آن 36 و نفوس در حدود 12900 تن و قراء مهم آن عبارتند از: بابا حسن شمالی و جنوبی، حصار گربه، عامری گزلوری، گاوزر، داحمد حسین میال سنان و بویر است مرکز بخش و دهستان بندر دیلم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).

دیلم. [دِ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر با 400 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

دیلم. [دِ ل َ] (اِخ) دیلمان. نام شهری است از گیلان و موی مردم آنجا پیچیده و مجعدمی باشد و بیشتر حربه ٔ ایشان تبر هیزم شکنی و زوبین است که نیزه ٔ کوچک باشد. (برهان). بمعنی دیلمان. (جهانگیری). شهری است از ولایت گیلان که موی مردم آنجا اغلب مجعد است و بیشتر حربه ٔ آنها تیر و زوبین است. (آنندراج). نام ملکی است که موی مردم آنجا مجعد باشد. (غیاث اللغات). دیلم یا دیلمان، نامی که اصلاً به قسمت کوهستانی ولایت گیلان بین قسمت ساحل بحر خزر و قزوین اطلاق می شده است ولی با فتوحات دیلمیان بعضی از نواحی مجاور را نیز در برگرفته است، چنانکه در دوره ٔ اقتدار آل بویه در قرن چهارم هجری ولایت دیلم همه ٔ گیلان ونیز طبرستان و جرجان و قومس را شامل میشده است. از شهرهای عمده ٔ دیلم رودبار و بروان را نام برده اند که محل هیچیک معلوم نیست. (از دائره المعارف فارسی).

فرهنگ معین

دربان، زندانبان، غلام، نام ناحیه و قومی در گیلان. [خوانش: (دِ لَ) (اِ.)]

(~.) (اِ.) میله ای آهنی برای سوراخ کردن دیوار یا حرکت دادن اجسام سنگین.

فرهنگ عمید

از اقوام قدیمیِ ساکن در گیلان،
[مجاز] سپاهی دلیر و جنگجو،
[مجاز] بنده، غلام،
(اسم، صفت) [مجاز] دربان، نگهبان: هست همان درگه کاو را ز شهان بودی / دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان (خاقانی: ۳۵۹)،

میلۀ آهنی ضخیم برای سوراخ کردن یا حرکت دادن چیزهای سنگین،

حل جدول

اهرم

بیرم

فرهنگ فارسی هوشیار

آهنی بقطر معلوم و درازای حدود یک گز یا کمی بیشتر که بدان دیوار و زمین و کوه سوراخ کنند

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری