معنی دول در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دول. [دُ وَ] (اِ) پوست درخت زیتون. (ناظم الاطباء). پوست بیخ درخت زیتون هندی است. (از برهان).

دول. [دَ] (اِ) اخطبوط.اختاپوس. حیوانی است دریایی به اندازه ٔ کف آدمی و بر آن رشته هایی دراز چند ذراعی و بیشتر و بر سر هر رشته محجمه مانند چون آن رادر دست گیرند بسوزاند و نیز چون بر تن کسی دوسد رهانکند و آن موذی ترین حیوان بحری باشد. (یادداشت مؤلف). || جانوری است چون راسو. (آنندراج).

دول. (اِخ) از بلوکات ارومیه ٔ آذربایجان است. عده ٔ قراء: 12- مساحت: چهارفرسخ مرکز: ثمرتو - حدشمالی: باداندوز - شرقی: دریاچه ٔ ارومیه - جنوبی: مرکور. (از جغرافیای سیاسی کیهان). نام یکی از دهستانهای ششگانه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه. در قسمت جنوب خاوری بخش. موقعیت آن کوهستانی و در قسمت خاوری بخش جلگه و کنار دریاچه است. آب آن از چشمه سارها و آب برف وباران است. راه شوسه ٔ ارومیه، مهاباد از شرق آن عبور می کند. آبادی آن 24 و جمعیت آن در حدود 3490 تن و قرای مهم آن: دیزج دول، سامرتی، بالستان، داش آغل، شیطان آباد، رشگان است. مرکز دهستان ده سامرتی می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و در کنار دریاچه استخراج نمک آب دریاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

دول. [دَ وَ] (اِ) زنبیلی است بزرگ که از پوست خرما چینند و بر آن دو دسته گذارند که دو کس آن را بردارند و چیزها بدان نقل و تحویل کنندو به عربی جلت خوانند. (لغت محلی شوشتر)، جله. نوعی از خنور خرما و آوندی از برگ خرما. (منتهی الارب).

دول. [دَ] (ع مص) کهنه گردیدن جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شهرت گردیدن و آشکار شدن. || فروهشته گردیدن شکم. || واگردیدن روزگار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || واگردیدن از حالی به حالی. (منتهی الارب) (آنندراج). تغییر از حالی به حالی. (ناظم الاطباء).

دول. (ع اِ) لغتی است در دلو. (از مهذب الاسماء). آبکش. لغتی است در دلو. (منتهی الارب) (آنندراج). دولاب. (شرفنامه ٔ منیری). مقلوب دلو و به همان معنی است. (انجمن آرا) (آنندراج). دلو. ظرفی که نوعاً از پوست حیوانات سازند و بدان آب از چاه می کشند. دلو آب کش. (ناظم الاطباء). دلو آبکشی و آبخوری. (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری). ظرف فلزی یا چرمی کشیدن آب از چاه را و خرد آن دلوچه یا دولچه است. (یادداشت مؤلف):
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.
اوحدی.
- امثال:
اگر تو دولی من بند دولم، یعنی من از تو برترم. من از تو گربزترم. (یادداشت مؤلف).
حالا دیگر این دول را بگیر. نظیر، خر بیار و معرکه سوار کن. (از یادداشت مؤلف).
|| (مأخوذ از تازی) ظرفی که در آن شیر می دوشند. (ناظم الاطباء). شیردوش. || سبو. (ناظم الاطباء). || تیر کشتی. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). چوب وسط کشتی که بر آن شراع بندند و دکل نیز گویند. (لغت محلی شوشتر). ستون کشتی که دو ستون دارد و آن را دودولی خوانند و اگر سه ستون دارد سه دولی نامند. (ازانجمن آرا) (از آنندراج):
دول کشتی بر فلک گه سود سر
گه نهان می گشت در موج خطر.
سراج الدین راجی.
|| کیسه و خریطه. (ناظم الاطباء) (از غیاث). خریطه باشد که بر میان بندند و آن را دول میان خوانند. (برهان) (ازغیاث) (از فرهنگ جهانگیری). || ریسمان و هرچیز که سست شود و آویخته گردد. (لغت محلی شوشتر). || (ص) حیز. هیز. مخنث. بغا. (از لغت فرس اسدی) (یادداشت مؤلف):
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک.
شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دول دوان و همه شنگند و مشنگ.
قریعالدهر.
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی دول و تویی گول و تویی پای تو لنگ.
لبیبی.
باز در روزگار دولت ما
همه مأبون شدند و دول و لئیم.
سنایی.
کرده از عقل زلف مرغولان
بهر دولی و فتنه ٔ دولان.
سنایی.
همگنان عمر من خوهند و تو دول
گور من خواهی و جنازه ٔ من.
سوزنی.
بس کس که ز تیر مژه ٔ تو دل او خست
آن خواست که تا یابدت ای دول کماندار.
سوزنی.
بدان که گفت پیمبر حیا ز ایمان است
ندارد ایمان آن دول بی حیا و میا.
سوزنی.
اسعد دول این سخن ندارد باور
تا سپس عید خدمتی بنمایم.
سوزنی.
از قاضی احمد به ادب کردن آن دول
نوبت به دگر ماند و دگر ماند و دگر ماند.
سوزنی.
از بهر خدای را سبویی می
بفرست بدست این فرستاده
ور نفرستی بماندم اندر غم
وین دول غلام جست ناگاده.
انوری (از آنندراج).
|| مرد حیله باز و غدار و بی شرم و بی حیا و سفله و دون و فرومایه و بدسرشت. (ناظم الاطباء) (از برهان). مکار و بیحیا. (از غیاث) (از جهانگیری). مرد سفله. (شرفنامه ٔ منیری):
گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذور است و دول.
مولوی.
- خردول، بی حیای نادان و احمق:
خردول و خربغایی نی عقل و نی خرد
اندر سرت بخردله او بخربقه.
سوزنی.

دول. (اِ) ظرفی مربع و مخروطی شکل که آن را از چوب سازند و در مرکز مخروطی آن سوراخی تعبیه کنند و محاذی سوراخ سنگ آسیا نصب کنند و پر از غله سازند. (یادداشت مؤلف). ظرف مخروطی مربعی که در آن غله ریزند تا کم کم در میان دو سنگ آسیا داخل و آرد گردد. (ازبرهان). آلت چوبی بر بالای آسیا که ته آن سوراخ است و آن را پر از غله کنند و بر کنار آن چوبکی که به لکلک موسوم است نصب کنند بطوریکه چون آسیا بگردد آن چوب بحرکت درآید و گندم از سوراخ در آسیا رود و آرد شود. (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری):
چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد نز لکلک معین
زان لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد
در آسیادرافتد معنی زهی مبین.
مولوی (از جهانگیری).

دول. (اِ) (اصطلاح عامیانه) در زبان اطفال، آلت مردی خردسالان. ایر. شرم پسر. دودول. دودولی. بوبول. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دودول شود.

دول. [دَ وَ] (اِ) (اصطلاح عامیانه) مماطله. تأخیر در اجرای امری.
- دَول دادن، ازسر باز کردن و بتأخیر انداختن امری و از زیر آن دررفتن و شانه خالی کردن.

دول. [دَ وَ] (ع اِ) فضل آبایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || تیراندازی به جلو و یا عقب. (ناظم الاطباء).

دول. [دَوَ / دِ وَ / دُ وَ] (ع اِ) ج ِ دَولَه. (ناظم الاطباء) (از دهار) (آنندراج). رجوع به دوله شود. || ج ِ دولَه. (ناظم الاطباء). رجوع به دوله شود.

دول. (اِخ) حیی است از بکربن وائل. از آن حی است فروهبن نعامه که شام را مالک شد در جاهلیت. (منتهی الارب).

دول. [دُ وَ] (ع اِ) ج ِ دولت است. (غیاث). دولتها و مملکت ها. (ناظم الاطباء):
شاه اجل خسروگردون سریر
سیف دول خسروِ خسرونژاد.
مسعودسعد.
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست.
سنایی.
بندگان سرکشند و باز آرد
دست اقبال سیف دین و دول.
سعدی.
و رجوع به دولت شود.

دول. (اِ) برج دلو. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج). درزبان کلدانی برج دلو را گویند. (یادداشت مؤلف). برج یازدهم از دوازه برج فلکی. (ناظم الاطباء). برج دلوکه برج یازدهم باشد از دواده برج فلکی. (برهان). || (اِخ) آن چهار ستاره ٔ بزرگ که بر تن اسب بزرگند ایشان را دول خوانند. (التفهیم):
باز دو پیکر و ترازو و دول
از هوایافت بهره بیش ممول.
سنایی.

فرهنگ معین

(دَ وَ) (اِ.) (عا.) مماطله، تأخیر در اجرای امری.

ظرف چرمین یا فلزی که با آن آب کشند، ظرفی که در آن شیر دوشند، سبد، برج دلو، (کن.) آلت رجولیت. [خوانش: (دُ) (اِ.)]

(دُ وَ) [ع.] (اِ.) جِ دولت.

فرهنگ عمید

تٲخیر و درنگ در کاری،

دولت

ظرف فلزی یا چرمی که با آن آب از چاه می‌کشند، ظرف آب‌کشی، دلو،

گویش مازندرانی

آلت تناسلی پسربچه، کیسه ی وسایل خیاطی

فرهنگ فارسی هوشیار

ظرف فلزی یا چرمی که با آن آب از چاه می کشند، طرف آبکشی زنبیلی بزرگ که از پوست خرما چینند و بر آن دو دسته گذارند

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری