معنی دلشاد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دلشاد. [دِ] (ص مرکب) شاددل. خوشحال. شادمان. بانشاط. مسرور. خرم. شاد. با انبساط خاطر. گشاده خاطر:
مراگفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
کسائی.
به جامه بپوشید و آمد دوان
پرامید دلشاد و روشن روان.
فردوسی.
ندیدم کسی را که دلشاد بود
توانگر بد ار بومش آباد بود.
فردوسی.
سپهر بلند از تو دلشاد باد
جهانی به داد تو آباد باد.
فردوسی.
بر گذشته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد.
فضل بن عباس ربنجنی.
دل به تو دادم ودعوی کند اندر دل من
خواجه ٔ سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
فرخی.
ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم.
فرخی.
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماه رخ و لعل چو گلنار.
فرخی.
پاینده باد خواجه ودلشاد و تندرست
برکام دل مظفر و منصور و کامکار.
فرخی.
دلشاد باش و کامروا باش و شاد باش
با چشم همچو نرگس و با زلف عنبری.
فرخی.
دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدّار.
فرخی.
چنین تا دو پاس ازشب اندرگذشت
ببودند دلشاد و خرم به دشت.
اسدی.
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدندجائی فراز.
اسدی.
ببودندیک هفته دلشاد، خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار.
اسدی.
چو از داد پرداختی راد باش
وزین هردوپیوسته دلشاد باش.
اسدی.
به شاگردیش هر که دلشاد بود
دل و دانش و دینش آباد بود.
اسدی.
ببودند یک هفته دلشاد و مست
که ناسود یک ساعت از جام دست.
اسدی.
گشت آن زمان که حکمش موجود شد جهان
دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت.
مسعودسعد.
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکه ٔ رخ را زر شادی رسان آورده ام.
خاقانی.
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
سوزنی.
دعا کرد زاهد که دلشاد باش.
نظامی.
هرکرا او مقبل و آزاد خواند
او عزیز و خرم و دلشاد ماند.
مولوی.
فاش می گویم و از گفته ٔ خود دلشادم
بنده ٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم.
حافظ.
- دلشاد شدن، شادمان گشتن:
ز هرمز چو پیروز دلشاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد.
فردوسی.
شدم دلشاد روزی با دل افروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز.
نظامی.
- دلشاد کردن، خوشحال کردن. شادمان کردن:
آن دل ازجارفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد.
مولوی.
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت.
سعدی.
- دلشاد گردیدن، دلشاد گشتن. خوشحال شدن. شادمان گشتن:
بدین اندیشه چون دلشاد گردی
ز بند تاج و تخت آزاد گردی.
نظامی.
- دلشاد گشتن، شادمان شدن. خوشحال گشتن:
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت.
فردوسی.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجت همه باد گشت.
اسدی.
بدین گفتارتو دلشاد گشتم
ز بند غصه ها آزاد گشتم.
نظامی.
|| (اِ مرکب) نشاط. خوشحالی. || همت. بخشش. عطا. (برهان) (آنندراج). || (اِ) از اسماء ایرانی است:
همایون و سمن ترک و پریزاد
ختن خاتون و گوهرملک و دلشاد.
نظامی.

دلشاد. [دِ] (اِخ) (سلطان...) دختر سلطان اویس بن شیخ حسن جلایر، که شاه محمود او را خواسته بود ولی بدو نرسید. و در سال 775 هَ. ق. به ازدواج سلطان زین العابدین پسر سلطان حسین درآمد، و برای او پسری بزایید که همان سلطان معتصم بن سلطان زین العابدین باشد. (از تاریخ عصر حافظ ص 256 و 300).

مترادف و متضاد زبان فارسی

بانشاط، خوشحال، دل‌به‌نشاط، دل‌زنده، زنده‌دل، شاد، شادمان، مسرور

فرهنگ فارسی هوشیار

خوشحال، شادمان، با نشاط، مسرور، خرم و شاد

فرهنگ پهلوی

خوشحال، شادمان

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر