معنی دلجو در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دلجو. [دِ] (نف مرکب) دل جوی. دلجوینده. جوینده ٔ دل. تسلی دهنده و آرامش دهنده ٔ دل. رجوع به دلجوی شود. || مرغوب. مطلوب. پسندیده. شایسته. موافق. (ناظم الاطباء):
طبع دلجو خوشتر از گنج زر و کان گهر
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران.
فرخی.

فرهنگ عمید

دلخواه، پسندیده، شایسته،
نوازش‌کننده،
تسلی‌دهنده،
مهربان،

مترادف و متضاد زبان فارسی

دلپذیر، دل‌پرور، دلچسب، دلنواز، عطوف، مهربان، ناز،
(متضاد) دلازار

فرهنگ پهلوی

نوازش کننده

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر