معنی درهمی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

درهمی. [دَ هََ] (حامص مرکب) درهم بودن. اختلال. پریشانی. بی ترتیبی. (ناظم الاطباء). اختلاط. بوح. دوکه. (یادداشت مرحوم دهخدا). امتزاج. اشکال.

درهمی. [دِ هََ می ی] (ص نسبی) منسوب است به درهم که نام جدی است. (از الانساب سمعانی).

درهمی. [دِ هََ] (اِخ) علی بن حسن (یا حسین) درهمی. برادر محمدبن حسن از سپهسالاران عمروبن لیث بود که از جانب عمرو به یاری نصربن احمد رفت تا با احمدبن عبدالعزیز بجنگد. وی در سال 297 هَ. ق. به سیستان بازآمد. رجوع به تاریخ سیستان ص 284 و 287 شود.

درهمی. [دِ هََ] (اِخ) علی بن حسین. از محدثان بود. (از المصاحف ص 5 و174).

درهمی. [دِ هََ] (اِخ) محمدبن حسن (یا حسین) درهمی. او برادر علی بن حسن و داماد عمرولیث بود، و چون یعقوب لیث درگذشت، عمرو او را بر سیستان خلیفت کرد. (درسال 267 هَ. ق). رجوع به تاریخ سیستان ص 236 و 237 شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر