معنی داغ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

داغ. (ص، اِ) نشان. (برهان). علامت و نشان چیزی. سمه. (منتهی الارب) (دهار). وسم. کدمه. دماع. (منتهی الارب). نشان چیزی بر چیزی. چنانکه در حوض یا آب انبار گویند: داغ آب تا فلان حد پیداست، یعنی نشان آب. و بعضی گفته اند داغی که می سوزانند معنی حقیقی و به معنی نشان مجازی و اوّل اصّح است. (یعنی عکس این تعبیر). (از انجمن آرا). ج، داغات. (دزی ج 1 ص 420 ذیل دوغ. و گوید داغ فارسی است):
خرمن ایام من با داغ اوست
او بآتش قصد خرمن میکند.
خاقانی.
بر روم و حبش که روز و شب راست
جز داغ ادب نشان ندیده ست.
خاقانی.
تا پی ازین زنگی و رومی تراست
داغ جهولی و ظلومی تراست.
نظامی.
|| نشان که از آهن تفته بر حیوان یا آدمی زنند نشان کردن او را یا تمییز او را. نشان که از آهن تفته کنند. جای سوخته با آهن یا آتش. صماح. صماحی. (منتهی الارب). عمل نشان کردن پوست با آهن تفته بشکلی خاص. اثر آهن گداخته بر تن. کی ّ. کیه. ملیل. (منتهی الارب). آنکه بر ران چهارپایان نهند [نشان را]. (اوبهی). داغ جای. (منتهی الارب در معنی کیه). هدایت در انجمن آرا گوید: داغی که میسوزانند بجهت آنکه نشان است داغ میگویند. (انجمن آرا):
هرکه را اندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار.
فرخی.
هزار دگر کرگان ستاغ
بهر یک بر از نام ضحاک داغ.
اسدی.
چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست
داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم.
خاقانی.
سگ تست خاقانی اینک بداغت
چنان دان که داغ دگر برنتابد.
خاقانی.
دوم نظام و سوم جعفرست لا واﷲ
که داغ ناصیه ٔ هر دو نام او زیبد.
خاقانی.
ز داغ جهان هیچکس جان نبرد
کس این رقعه با او بپایان نبرد.
نظامی.
بهر ناحیت نام داغش رسید
بمصر و حبش بوی باغش رسید.
نظامی.
گشته گل افشان وی از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ.
نظامی.
ای به تپش ناصیت از داغ من
بیخبر از سبزه و از باغ من.
نظامی.
اگر برفروزی چو مه صد چراغ
ز خورشید باشد برو نام داغ.
نظامی.
صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهر چراغش نماند.
نظامی.
کوش کز آن شمع بداغی رسی
یا چو نظامی بچراغی رسی.
نظامی.
عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره ازین داغ نشانی دارد.
سعدی.
گشته دستم شاخ گل از بسکه دارد داغها
یادگار باغ نومیدیست بر سر میزنم.
شانی تکلو (از شعوری).
از برق بلا دهند قندیل
وز داغ جنون مبند اکلیل.
فیضی.
داغ را بر سر جا داد که افسرم چنین.
ظهوری.
نسبت بدست و کف نیز آمده:
عید دیوانگی مبارک باد
از گل داغ دست ما بحنا.
جلال اسیر.
داغ المذنب، نشانی که از آهن تفته برشانه ٔ مجرمی نهند. (دزی). هنعه؛ داغ بر گردن شتر. بعیر مهنوع، شتر بداغ هنعه رسیده. وسیم، داغ نهاده. ذراع، داغ رش شتر. بعیر مجروف، آنکه بر رانش داغ جرفهباشد. جرفه؛ داغی است که بر ران یا بدن ستور کنند. دلو، لجام، مشط؛ داغی است مر شتران را. بعیرمحذود؛ شتر که بر رخساره ٔ وی داغ باشد. حذاد؛ داغ بر رخسار. حظام، داغی است شتران را در بینی یا در عرض روی تا رخسار. خراش، نوعی از داغ است که دراز باشد. لحاظ، تلحیظ؛ داغی زیرچشم. خباء؛ داغی است که بر موضع پوشیده نهند از ناقه ٔ نجیب. خذمه؛ داغی است شتران را در اسلام. خطره؛ داغی است شتران را. صیعریه؛ داغی است در گردن ماده شتر خاصه یا عام است. ذابح، داغ گلوی ستور.عضاد؛ داغ بازوی شتر. معلوط؛ داغ کردنگاه بر گردن شتر. معلط؛ جای داغ بر گردن شتر. جعار؛ داغ بر دو ران ستور. جلم، داغیست شتران را. جلفه؛ داغ بر ران شتر. تواء؛ داغی است چلیپایی بر ران و گردن ستور. هلال، داغی است شتر را. مشیطنه؛ داغ سرین شتران. شیطان، داغی بر سرین شتران راست کشیده بر ران تا پاشنه. شعب، داغی مر شتران را. مجدح، داغی است که بر ران شتر کنند.ناقه مجهول، ناقه ٔ بی داغ و نشان. وسام، داغ ستوران و جز آن. صلیب، داغی است مر شتران را بر شکل چلیپا. کشاح، داغ پهلو. قصار؛ داغ در بن گردن. قلل، داغی برپس گوش. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: «نشان و داغ که میسوزند و بعضی بدین معنی حقیقت دانند و به معنی نخستین مجاز و بعضی گویند این لفظ مشترک است میان عرب و عجم و حق آن است که داگ بکاف فارسی در هندی به معنی سوختن است و چون اشتراک این دو زبان بسیارست پس معنی دوم اصح و قول او مرجوح باشد. نسبت سوختن داغ بدیگر اعضا و دل ظاهرست، به سر نیز معلوم می شود.
و نیز صاحب آنندراج گوید: «عالم سوز، عام سوز، جهانسوز، جگرسوز، جگرتاب، جگرگداز، جگرنواز، سپندربا، دلفروز، شعله خوار، نمکخواره، نمک سود، خام سوز، نهان از صفات. و: سمندر، اخگر، یاقوت، گوهر، زر، گلبرگ، گل لاله، برق، کوکب، اختر، آفتاب، صبح، چراغ، مشعل، زیور، افسر، لنگر، نقطه، مهر، حب تریاک، جام، ساغر، پیمانه، چشم، چشمه سار، گردبالش، گرداب، مهره ٔ نرد، آئینه سرور از تشبیهات اوست و امثله ٔ زیرین را نیز نقل کند:
صلا از من تهیدستان بازار محبت را
ز داغ عشق دارم پر گهر جیب و کنار دل.
؟ (از آنندراج).
و بعضی گویند: داغ را با گهر مناسبتی نیست درم میبایست اگرباعتبار برافروختگی گهر گویند چه مناقشه گویم سخن در اولویت است، تا درم باشد گهر نمی توان گفت. جواب: هر گاه در کلام فصحاء آمده باشد البته میتوان گفت:
ز مهر پنبه نهادن بداغ من غلطست
نهفتن گهر شبچراغ من غلطست.
فیضی.
بآن رسید که گلشن شوم ز زیور داغ
گلی است بر سر من داغ عشق بر سر داغ
برای سوختن داغ داغ میسوزم
که رهنماست شب غم بدردم اختر داغ
ز بحر خون نبرد رخت عافیت بکنار
سفینه ای که ندارد چو لاله لنگر داغ
تهی شود اگرت کیسه دست گردان کن
که هست قیمت مردان عشق از زر داغ
بچرخ شعله ٔ داغش کلاه گوشه شکست
که سربلند ز تأثیر گشت افسر داغ.
تأثیر.
خمار بی غمی ام کشت جام داغ کجاست
کسی که جرعه ٔ دردی دهد سراغ کجاست.
باقرکاشی.
فلک جام مرادم کی دهد گر آید از دستش
برد پیمانه ٔ داغ از حسد از دست من بیرون.
کلیم.
بر سر هر عضو من دردت نهاد
نقطه ٔ داغ نشانی انتخاب.
کلیم.
زد بیابان گردی من سکه بر روی زمین
نیست بر فرقم گل داغ جنون کمتر ز تاج.
عالی.
کشته ٔ تیغ نگاه لاله رویانیم ما
شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید.
میرزا بیدل.
پنبه از داغ دل بی طاقت ما بر مدار
این چراغ مضطرب درزیردامان خوشترست.
صائب.
خواهد بابر پنبه زدن برق داغ من
این گل سری بگوشه ٔ دستار می کشد.
صائب.
از دل پرخون که قربان شهادت میرود
لاله ٔ داغی بتابوت شهیدان بسته ایم.
صائب.
منم که قیمت یاقوت داغ میدانم
سرشک را گهر شبچراغ میدانم.
صائب.
بهر راحت بس است چون طاوس
داغ ما گرد بالش پر ما.
مفید بلخی.
در صف سوختگان نیست کسی هم سر ما
که بودداغ جنون سرورق دفتر ما.
مفید بلخی.
اینکه شام غم ز بی مهری فلک میسوزدم
برتو خواهم سوختن ثابت ز کوکبهای داغ.
خواجه آصفی.
پرتو صبح داغ ظاهر شد
مشرق سینه را صفائی هست.
ظهوری.
سزد در مجلس تفسیده جانان گر شوم حاضر
بمهر داغ او در گرم خوئی محضری دارم.
ظهوری.
نشان نماندم از چشمه سار داغ کجاست.
ظهوری.
کو جنون تا هر نفس در دل سراغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود.
فصیحی هروی.
که یعنی نوبر گلخن همین بود
بجان گلبرگ داغ سنبل دود
برافروزد شقایق مشعل داغ
ز جان سیر هامون تا دل داغ.
زلالی.
نوبهاران خوش دماغی در بیابان ریخته ست
حب تریاک است داغ لاله صحراگرد را.
خالص.
ز آه گرم خس و خار آتشین دارد
دل آشیانه طرازی سمندر داغ است.
خان آرزو.
در نرد محبت همه خصلی خسک است
صد مهره ٔ داغ هر طرف تیزتک است.
طغرا.
درین بساط کسی نرد داغ برد ازما
که همچو لاله در آغوش سوختن خندید.
جلال اسیر.
از زاویه های خاک پنهان
وز آینه های داغ پیدا.
اسیره.
- از داغ رخ آراستن، نشان داغ بر چهره نقش کردن:
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال.
فرخی.
- باداغ، داغدار:
درافکند در گوش گور یله
همان نیز باداغ سیصد گله.
فردوسی.
نبشت ازبر پیکر آن نگار
که با داغ اسکندرست این شکار.
نظامی
- با داغ کسی، با نقش و نشان نام آن کس بر اندام از آهن تفته:
بنده ٔ خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس.
سنائی.
- با داغ کسی زادن، از آغاز داغ او را داشتن:
هر آهو که با داغ او زاده بود
ز نافه کشی نافش افتاده بود.
نظامی.
- بداغ، باداغ. داغدار:
شتر بود و اسبان بدشت و بکوه
بداغ سپهدار توران گروه.
فردوسی.
نرگس و گل را چه پرستی بباغ
ای ز تو هم نرگس و هم گل بداغ.
نظامی.
سوز تو زنده داردم چو چراغ
زنده باسوز و مرده هست بداغ.
نظامی.
ز درد عشق تو امید رستگاری نیست
گریختن نتوانند بندگان بداغ.
سعدی.
- بداغ بندگی، با نشان بندگی:
بداغ بندگی مردن بر این در
بجان او که از ملک جهان به.
حافظ.
- داغ از سرین شستن، کار بیهوده کردن:
گرنه بیهوده است و بیحاصل بود شستن بر آب
آدمی را حسرت از دل، اسب را داغ از سرین.
سعدی.
- داغ برران، دارای اثر و نشان داغ بر ران:
بر براق بهشت فخر کند
مرکبی کز تو داغ برران است.
سوزنی.
جز بنام تو داغ برران نیست
مرکب بخت زیر ران ملوک.
خاقانی.
- داغ بررخ، داغ برروی.
- داغ بر سرین داشتن، دارای نقش داغ بر کفل بودن:
جان نقش رخ تو بر نگین دارد
دل داغ غم تو بر سرین دارد.
انوری.
- داغ بسرین بودن، نشان بندگی داشتن.
- داغ بسرین داشتن، بنده بودن.
- داغ خادمی بر روی،داغ بندگی بر چهره. دارای نقش و داغ غلامی بر رخسار:
یکی بحضرت او داغ خادمی بر روی
یکی بخدمت او دست بندگی بر هم.
سعدی.
- داغ ناامیدی، نشان یأس. علامت حرمان:
دادم بباد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه.
خاقانی.
- دل بدخمه داغ کردن، مردن. نابود شدن. نیست گشتن:
هر که را رهبری کلاغ کند
بیگمان دل بدخمه داغ کند.
عنصری.
- گرم داغ، که تأثیر سوختگی داغ هنوز درنیافته است. هنوز جای داغ سرد نشده و سوزش آغاز نکرده است:
هنوز از عشقبازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است.
نظامی.
- نقره داغ، داغ شده با نقره و مجازاًجریمه است.
- نقره داغ کردن کسی را، جریمه ٔ نقدی ستدن ازو.
- امثال:
اینجا شتر را با نمد داغ می کنند.
داغ غلامی او دارد، نشان و حلقه ٔ غلامی او دارد.
داغ بندگی او بر جبین دارم، نشان بندگی او بر جبین دارم.
مگر سرم را داغ کرده اند، مگر خردم را نقصانی است ؟
مگر پشت گوشت داغ لازم دارد، مگر خرد ازتو دورست.
پشت دست داغ کردن، دیگر بار و هرگز این کار نکردن. با خود عهد کردن که دیگر بار آن کار نکند.
|| اثر آهن تفته که نشان یا معالجه را بر بشره نهند. || جای سوختگی. الف داغ. رجوع به الف داغ شود. || شکل. هیأت: هم علی داغ واحد؛ علی هیئه واحده. (دزی). || آلتی از آهن و جز آن که بر آن علامت خاص یا نام کسی به طور برجسته نقر شده باشد و آن را در آتش نهند تا بگدازد و سپس بر پوست تن حیوان و گاه غلامان زرخرید نهند به نشانه ٔ تعلق آن به کسی. حدیده ٔ محماه:
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون ناردانه گشته اندر زیر نار.
فرخی.
همی دانست کش رامین بباغ است
دلش را باغ بی او تفته داغ است.
(ویس و رامین).
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین.
انوری.
|| آهنی تفته که نشان یا معالجه را بر بَشره نهند. مکوی. آهنی که اسب وجز او را بدان داغ کنند. آهن که بدان داغ کنند. آهن تفته که بر بشره ٔ آدمی یا حیوان نهند یا بر بعض قرحه ها یا بیماریهای دیگر بکار برند، علاجی را یا نشان کردن او را یا تمیز او را. آلت داغ کردن. میسم. کاویاء. اُتو. آلت داغ کردن. مکواه. و مکواه داغ باشد که آلت کی ّ است. (از تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 2 ص 538):
زانکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست
ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من.
خاقانی.
دریده دهن بدسگالش چو داغ.
نظامی.
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر بدوزخ بگذرانی آتشی بینی تو سرد.
سعدی.
|| نشان که بر اثر زدن چیزی بر شی ٔ مضروب باقی ماند. || آتش. گرمی. تفتگی. حرارت:
فردا بداغ دوزخ ناپخته ای بسوزد
کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی.
سعدی.
- داغ و دود، آتش و دود:
جهان تا جهان بود کوچی نبود
مگر شهر ازیشان پر از داغ و دود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2445).
|| اثر و نشان ریش یا جراحت بر اندام. (ناظم الاطباء).
- فتیله بر داغ گذاشتن و بر داغ نهادن، رنجی بر رنج سابق افزودن:
کسی که بر دل من تهمت فراغ نهاد
فتیله ٔ دگرم بر چراغ داغ نهاد.
باقرکاشی.
|| نشان هر گل برنگ دیگر که برتن افتد. نشان بر دست و روی مردم. (از اوبهی). داغ داغ شدن پوست از هوای سرد یا گرمی آفتاب یا ادرفن و جز آن، یعنی گل گل شدن و جای جای رنگ آن بگردیدن. کلف. (ناظم الاطباء): قله، داغ داغ شدن پوست از بسیاری ادرفن. (منتهی الارب). || خال. || هر نشان که از رنگی یا چیزی مانند داغ بر جامه یا چیزدیگر بجای ماند. لک. لکه. لکه بر روی لباس و جز آن.
- نشان برافکندن از داغ، علامتی ثابت که بشستن نرود بر آن پدید آوردن، چون داغ گازران:
بر چادر کوه گازرآسا
از داغ سیه نشان برافکند.
خاقانی.
|| مجازاً، سرخی یا سیاهی بر متنی به رنگ دیگر:
تنش پرنگار از کران تا کران
چو داغ گل سرخ بر زعفران.
فردوسی.
بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه.
منوچهری.
|| داغ میوه، سوختگی که در ظاهر آن پدید آید از حرارت آفتاب و جز آن. داغ زدگی میوه ها؛ سوختگی آن. || اثر پای. نشان. ردّ. ایز:
میابی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری.
لبیبی.
بگشت آن همه مرغ و گنداب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی.
اسدی.
بهنجار ره چون درافتی ز راه
همی کن بره داغ هرپی نگاه
کجا گم شدی چون فرورفت هور
برآن بر نشان ستاره ستور.
اسدی.
زمینش همه جای داغ پری
زمانه گم اندر وی از رهبری.
اسدی.
بر اثر داغشان هر دم سلطان عشق
گوید خاقانیا خاک توام مرحبا.
خاقانی.
تلهجم، داغ داغ کردن رونده راه را. (منتهی الارب). || گمان میکنم که یکی از معانی داغ سیخ کباب یا نوعی از سیخ کباب است:
دلم تنوره وعشق آتش و فراغ تو داغ
جگر معلق بریان و سُل پوده کباب.
طیان.
گوش داده بود بطمع سرو
داغ خورده بود بطمع کباب.
قطران.
- امثال:
به امید کباب داغ چشیدن، سیلی نقد خوردن بامید حلوای نسیه.
|| گرم. سوزنده. سخت گرم. جوشان. سوزان و بسیار گرم. (از ناظم الاطباء). دبوس، رب ّ خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را برگرداند. (منتهی الارب). آبی داغ، آبی سخت گرم، آبی جوشان. انبری داغ، انبری در آتش دیری بمانده و گرم شده. چای داغ، چای بسیار گرم: مگر آش داغ بدهنت گرفته ای.
- داغ ِ داغ، که هنوز سخت گرم است. در کمال گرمی. درنهایت گرمی (آب یا فلز و جز آن).
- آب داغ.
- الف داغ. رجوع به الف داغ شود.
- پیازداغ. رجوع به پیازداغ شود.
- روغن داغ، روغن گداخته.
- روغن داغ کن، تابه.
- سیرداغ، سیر در روغن سرخ کرده.
- شیر داغ، شیر گرم و جوشان.
- قندداغ، آب گرم قند درو افکنده.
- نبات داغ، آب گرم نبات درو افکنده.
- نعناع داغ، نعناع سرخ کرده در روغن.
|| مرگ یکی از عزیزان یا نزدیکان چون پسر و برادر و جز آن. مرگ نزدیکان و خویشان چون برادر و پدر و اولاد و امثال آن. مصاب شدگی بمرگ یکی از نزدیکترین کسان چون فرزند و برادر. مرگ فرزند و اقربای بسیار نزدیک. مصیبت مرگ فرزند و...:
ببینید کان شاه من چون شده ست
که از داغ او دل پر از خون شده ست.
دقیقی.
اگر نیستی این جوان در میان
نبودی من از داغ تیره روان.
فردوسی.
پرازدرد ایران پرازداغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه.
فردوسی.
هر دمی دیدن آن داغ که خاقانی راست
چشم بند امل از چشم بشر بگشائید.
خاقانی.
داغ بردل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش می بشود.
خاقانی.
دل شیرین بدرد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش.
نظامی.
حیف است دو داغ چون منی را
یک شعله بس است خرمنی را.
امیرخسرو.
ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان
حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست.
صائب.
الهی داغ فرزند نبینی، بمرگ فرزند مصاب نشوی. در یک سال دو داغ دید؛ دو عزیزش مردند.
- امثال:
داغ شکم از داغ عزیزان بترست.
|| درد. رنج. درد سخت. تعب صعب.غم. اندوه سخت:
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بناج.
شهید بلخی.
بر کهله ٔ هجرانت کنون رانی کفشیر
بر کهله ٔ داغش بر کفشیر نرانی.
منجیک.
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی.
بدل داغش [بهرام چوبینه] از دوکدان تو بود
ره دیو جادو بر او برفزود.
فردوسی.
بشد پیش خاقان پر از آب چشم
جگرخسته و دل پر از داغ و خشم.
فردوسی.
دل تیهو از چنگ طغرل بداغ
رباینده باز از دل میغ ماغ.
اسدی.
گل زرد و گل دورو، گل سرخ و گل نسرین
ز درد و داغ داده ستند ما را خط استغنی.
منوچهری.
مرا از داغ هجران زرد شد روی
بمی زردی روی من فروشوی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نی نی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس
گر بعالم داد بودی من بخود مأخوذمی.
خاقانی.
گرمست داغ فرقت از آن سرد شد دلم
خشکست باغ دولت از آن مژّه ٔ ترم.
خاقانی.
هر دل ز تو با هزار داغ است
هر داغی را هزار نام است.
خاقانی.
ترا ملکی آسوده بی داغ و رنج
مکن ناسپاسی در آن مال و گنج.
نظامی.
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند.
نظامی.
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد بداغ نیاز.
سعدی.
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی بداغ عشق بخفتی.
سعدی.
همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش.
سعدی.
لذت داغ غمت بر دل ماباد حرام
اگراز جور غم عشق تو دادی طلبم.
حافظ.
- با داغ، با درد. بدرد:
چو جاماسب زآنگونه پاسخ شنید
دل بسته زآنگونه با داغ دید.
فردوسی.
- بداغ، با درد. با رنج:
جهانسوز را کشته بهر چراغ
یکی به در آتش که خلقی بداغ.
سعدی.
چو پروانه خود را زند بر چراغ
نمیرد چراغ اوبمیرد بداغ.
سعدی.
- بداغ آژده کردن جگر، جگر از غم ریش کردن:
بداغی جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بر ایشان دده.
فردوسی.
- داغ از دل ستاندن، دفع غم و اندوه کردن:
ای ازدر آنکه در چنین باغ
آیی و ستانی از دلم داغ.
نظامی.
- داغ بدل برافکندن، در دل غمی داشتن:
گر من نه بدل داغ برافکنده امی
با تو ز غم آزاد و ترا بنده امی.
خاقانی.
- داغ بر جان کسی نهادن، او را در اندوه آن ماندن:
جهان را بسی هست زینان بیاد
بسی داغ بر جان هر کس نهاد.
فردوسی.
- داغ چیزی بدل کسی گذاشتن، او را در حسرت آن ماندن. او را از آن محروم ساختن.
- داغ ِ دل، درد دل. اندوه دل:
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی
با خویشتن بساز و ز همدم نشان مخواه.
خاقانی.
- داغ و درد، رنج و تعب:
تو نیز ای بخیره خرف گشته مرد
ز بهر جهان دل پر از داغ و درد.
فردوسی.
بده داد من زآنکه بیداد کرد
تو دانی غمان من و داغ و درد.
فردوسی.
همه بوم توران پر از داغ و درد
بباغ اندرون برگ گلنار زرد.
فردوسی.
آری بداغ و درد سرانند نامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام.
خاقانی.
کسی کو ز جام تو یک جرعه خورد
همه ساله ایمن شد ازداغ و درد.
نظامی.
طرفه میدارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد بهترست از باغ ورد.
سعدی.
- درد و داغ، رنج وغم:
همی بودیک ماه با درد و داغ
نمی جست یکدم ز انده فراغ.
فردوسی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
کسی کز زندگی با درد و داغست
بوقت مرگ خندان چون چراغ است.
نظامی.
برنجه تن نازک از درد و داغ
چه خویشی بود باد رابا چراغ.
نظامی.
هر درد و داغ را که مسیحا کند علاج
آنرا چه احتیاج بمعجون و مرهم است.
سلمان ساوجی.
- دل بداغ داشتن، غمین بودن:
مدار از تهی روغنی دل بداغ
که ناگه ز پی برفروزد چراغ.
نظامی.
- گرم کردن داغ، تازه کردن درد. بیاد آوردن اندوه:
مکن بیوه ٔ چند را گرم داغ
شب بیوگان را مکن چون چراغ.
نظامی.
- امثال:
سرپیری و داغ امیری !
|| حسرت. آرزو:
در تمنای آن چنان باغی
بر دل هر توانگری داغی.
نظامی.
|| در فرهنگ ناظم الاطباء معانی آبله و میخچه و عیب نیز به کلمه داده شده است. اما او درین قول متفردست. || کوه. (ناظم الاطباء). در آذری به معنی کوه، از دغ بی گیاه و امثال آن است. ترکان این کلمه را بکار برند بمعنی کوه. این کلمه باغلب کوههای ایران و نواحی آن داده شده است. || مزید مؤخر نام بعضی کوهها از دغ به معنی بی آب وعلف. || دغ. بی گیاه. بی موی. داس. || نام شاعر که در غزل و قصیده مذکور شود. (برهان). تخلص. || معنیی که شاعر چند جا ببندد. (برهان). مَخلص. || کنایه از نام کسی است که اسبان او داغ داشته باشند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || نام مرغی که کاکل بر سر دارد و آنرا چکاوک نیز گفته اند. (انجمن آرا).

فرهنگ معین

[په.] (اِ.) سوزاندن جایی از بدن حیوان یا برده با آهن تفته و مانند آن.

[تر.] (اِ.) کوه، جبل.

بسیار گرم، سوزان، (مجازاً) پررونق، هیجان انگیز.، ~ دل کسی را تازه کردن باعث یادآوری و تجدید غمی شدن که او در گذشته تحمل کرده است، چیزی را به دل کسی گذاشتن کسی را از داشتن چیز دلخواهش محروم کردن.، ~ پیشانی نشانی که [خوانش: [په.] (ص.)]

فرهنگ عمید

[عامیانه] بسیارگرم، سوزان،
[مجاز] جالب، هیجان‌انگیز،
(اسم) [مجاز] نشانه،
(اسم) [مجاز] غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد: ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان / حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟ (صائب: ۴۰۹)،
[مجاز] اندوه سخت از ناامیدی و حرمان: چو درویش بیند توانگر به‌ ناز / دلش بیش سوزد به داغ نیاز (سعدی۱: ۱۴۰)،
(اسم) [قدیمی] آهن تفته که با آن بر بدن انسان یا حیوان علامت می‌گذراند،
(اسم) [قدیمی] جای سوخته با آهن تفته یا آتش،
(اسم) [قدیمی] لکه،
* داغ باطله: [قدیمی] نشان بیهودگی و از کارافتادگی،
* داغ باطله به کسی زدن: [قدیمی، مجاز] او را از جرگۀ درستکاران و کارآمدان بیرون راندن،
* داغ ‌دل: [مجاز] داغی که بر دل نشسته باشد، اندوهی سخت که از مرگ عزیزی دست داده باشد، مصیبت بزرگ، مصیبت مرگ یکی از عزیزان،
* داغ دیدن: (مصدر لازم) [مجاز] از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل‌آزرده شدن،
* داغ ‌شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] بسیار گرم شدن، بسیار گرم و سوزان شدن،
* داغ‌ کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
بسیار گرم ‌کردن، گرم و سوزان ساختن،
با آهن تفته جایی از بدن انسان یا حیوانی را سوزاندن،
با آلت فلزی که در آتش سرخ شده در کفل چهارپایان علامت گذاشتن که شناخته شوند،
* داغ‌ودرفش: [قدیمی] داغی که با درفش تفته بر پوست بدن بگذارند و نوعی از شکنجه است که در قدیم متداول بوده،
* داغ‌ودِرَوش: [قدیمی] = * داغ‌ودرفش: به موسمی که ستوران دِرَوش و داغ کنند / ستوروار بر اعدا نهاد داغ‌ودِرَوش (سوزنی: ۲۲۳)،

حل جدول

سوزان

بسیار گرم

کوه آذری

سوزان، بسیار گرم

مترادف و متضاد زبان فارسی

حار، سوزان، سوزنده، گرم، علامت، لکه، مهر، نشان، نشانه، اندوه، عزا، غم،
(متضاد) سرد

گویش مازندرانی

نام مرتعی در آمل

نشان – داغ – نشانه

فرهنگ فارسی هوشیار

نشان، علامت، نشان چیزی بر چیزی، لکه بسیار گرم، سوزان

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری