معنی خوی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خوی. [خُی ْ] (اِخ) نام یکی از شهرستانهای استان آذربایجان است که از شمال به شهرستان ماکو و از جنوب بشهرستان ارومیه و از خاور به شهرستان مرند و از باختر به کشور ترکیه محدود است. ناحیه ٔ سرحدی قطور که کردنشین می باشد جزء این شهرستان محسوب می گردد. وسعت آن تقریباً سه هزار کیلومتر مربع است. موقعیت جغرافیایی: این جلگه در دامنه ٔ جنوبی خاوری فلات ارمنستان قرار دارد و ارتفاع متوسط آن در حدود 1100 متر می باشد و از همه ٔ جلگه های مجاور حتی از دریاچه ٔ ارومیه نیز پست تر است و بهمین مناسبت در اصطلاح عوام آنرا خوی چوخوری (گودال خوی) می نامند. شیب این جلگه بطوری که جریان آبها نشان می دهداز جنوب باختری بشمال خاوریست و کوههائی که حصارواراین شهرستان را فراگرفته اند از ارتفاعات باختری ایران محسوب میشوند و در امتداد قله ٔ آرارات (آغری داغ) که از شمال بجنوب کشیده شده است قرار دارد که تقریباً هیجده هزارگز بخط مستقیم از شهر خوی بطرف باختر قله باشکوه و پربرف آرارات بخوبی نمایان می گردد. ارتفاعات: کوههای مهم شهرستان خوی عبارتند از قله ٔ آدرین، کوههای مرزی قطور که بنام سلطان سورا، قوچ داغ، کهیر، هران معروف است و کوه چله خانه که بمناسبت اقامت چهل روزه ٔ شاه نعمت اﷲ ولی مشهور به چله خانه گردیده است و ارتفاع آن در حدود دو هزارگز می باشد. در بخش سلماس نیز کوههای مرزی ایران و ترکیه قرار دارد بنام کوه هراویل با ارتفاع 3490 گز و دیگر کوه ساری جیجک است و از معروفترین ارتفاعات این بخش بحساب می آید.
آب و هوای شهرستان خوی: بنا به موقعیت جغرافیایی خوی آب و هوای این منطقه باید معتدل و مایل بگرمی باشد و برف و باران در آن کم بیاید اما عوامل زیر در آب و هوای این شهرستان مؤثر است:
1- وجود کوههای حصار مانند که مانع نفوذ بادهای سرد زمستانی است و بالنتیجه هوای آن نسبت به بعضی از شهرستانهای آذربایجان چون تبریز و ارومیه در زمستان گرمتر است و حداقل حرارت در زمستان 14 درجه می باشد در تابستان بعکس هوای آن خیلی گرم است و وجود بادهای گرم جنوبی و باطلاقهای اطراف هوای آنرا ناساز و اعتدال آنرابهم می زند. 2- پستی جلگه ٔ مزبور و دور بودن آن از دریاهای بزرگ سبب تغییرات ناگهانی در هوای آن می گردد. مقدار باران شهرستان خوی نسبت بسایر نقاط آذربایجان بعد از ارومیه در درجه دوم قرار گرفته و هوای شهرستان خوی اغلب مه آلود می باشد و علت بارانی بودن آن وجود کوههای نسبتاً بلندی است که در مقابل بادهای رطوبی قرار گرفته و با سرد کردن هوای مجاور و تمرکز بخارآب شرایط اشباع را در شهرستان خوی فراهم می سازد. آب مزروعی شهرستان در بخش قره ضیاءالدین و دهستان سکمن آباد و قسمتی از دهستان الند از رودخانه ٔ آغ چای و قنوات و چشمه سار است و در دهستان اواوغلی و رهال از رودخانه ٔ قطور و چشمه ها و قنوات و در دهستان فرورق والند از رود قزل چای و در بخش سلماس از رودخانه زولا و آب کوهستانها (برف و باران) و چشمه سارها و قنوات است. شهرستان خوی از سه بخش و 17 دهستان و 339 آبادی تشکیل شده و ساکنان خوی به استثنای چند آبادی از بخش سلماس که مسیحی اند بقیه مسلمان می باشند. محصولات عمده ٔ شهرستان خوی عبارت است از: غلات و حبوبات و توتون ومیوه از قبیل زردآلو و پنبه و محصولات دامی. راهها: شهرستان خوی دارای راه شوسه به ارومیه و ماکو و مرندو جلفا و راه نیمه شوسه به سیه چشمه و پیراحمد کندی مرز ترکیه و همچنین دارای راه ارابه رو به قراء بزرگ است ولی اغلب راههای دههای آن مالرو می باشد.
معادن خوی عبارتند از: نمک و زغال سنگ و طلا که فقط از معدن نمک آن فعلاً استفاده میشود و بصورت مال التجاره بعنوان نمک خوی در تمام شهرستان های مجاور بفروش میرسد و همچنین معادن نفت و گوگرد و آهن و مس و سرب بدانجا وجود دارد و چشمه های آب گرم و معدنی آن نیز معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

خوی. [خُی ْ] (اِخ) شهر خوی یکی از شهرهای استان آذربایجان غربی کشور است که در 577 هزارگزی شمال باختری تهران و 149 هزارگزی شمال باختری تبریز و 194 هزارگزی شمال ارومیه قرار دارد با مختصات جغرافیایی زیر: طول 44 درجه و 58 دقیقه و عرض 38 درجه و 33 دقیقه و ارتفاع 1040 متر از سطح دریا. اختلاف ساعت آن با طهران 25 دقیقه و 34 ثانیه است یعنی ساعت 12 ظهر خوی ساعت 12 و 25دقیقه و 34 ثانیه ٔ تهران می باشد. هوای شهر خوی در تابستان نسبت به شهرهای دیگر آذربایجان گرمتر و در زمستان معتدل تر است. آنرا در قدیم دارالمؤمنین می نامیدند. شهر خوی از قدیمترین شهرهای ایران است و در دوران صفویان که قوای عثمانی بر آذربایجان مستولی شد این شهر به کلی ویران گردیدو در زمان سلطنت نادرشاه افشار چون عساکر عثمانی مغلوب شدند شهر خوی مجدداً بدست امرای ایل دنبلی آبادان شد و مخصوصاً در دوره ٔ امیرسعید شهید احمدخان دنبلی رو به آبادی و عمران گذاشت. لفظ خوی در تاریخ ظاهراً از قرن ششم میلادی بمیان آمده است ولی در زمان صفویه که ایرانیان و عثمانیان با یکدیگر سر ستیز داشتنداهمیت این شهر بیشتر شد چنانکه جنگ چالدران مابین شاه اسماعیل و سلطان سلیم خان در 70 هزارگزی این شهر اتفاق افتاد. هم مرزی این شهرستان با کشور روسیه از طرف شمال خاوری به اهمیت آن افزوده است و موقعیت سیاسی آن به زمان فتحعلی شاه موجب شد که براهنمایی ژنرال گاردان حصار مستحکمی دور شهر بنا نهادند که ضخامت دیوار آن از 3 الی 4 متر دورادور شهر را احاطه کرده بود و فعلاً آثار خرابه های آن باقی است. شهر خوی بوسیله ٔ دو راه شوسه یکی از قصبه ٔ جلفا بکشور شوروی و دیگری از بازرگان بکشور ترکیه مربوط است. آب مشروب این شهر از چشمه ٔ خوش بلاغ است و در این اواخر لوله کشی آب نیز شده است مهمترین خیابانهای این شهر: یکی خیابانهای شرقی و غربی است که از غرب به قصبه سیه چشمه و از شرق به مرند منتهی می گردد و دیگری خیابان جنوبی و شمالی است که از شمال به ماکو و از جنوب به سلماس و ارومیه منتهی می شود. در آنجا دو میدان بزرگ و حدود هزارو پانصد باب دکان و مغازه و پنجاه کاروانسرا و 15 حمام و سه باب گاراژ و 3 باب دبیرستان و 13 باب دبستان وجود دارد. در خوی شعبات دوائر دولتی و مرکز تیپ وبیمارستان 40 تختخوابی و کارخانه ٔ برق موجود است و ابنیه ٔ قدیمه ٔ شهر عبارتند از: 1- مسجد خان و آن یکی از آثار تاریخی شهر خوی است و این مسجد با مدرسه آن بدست احمدخان دنبلی برای شیخ الاسلام حاجی میرزاحسن ساخته شده است. 2- مناره ٔ شمس الملک، آن در قدیم دو مناره با گنبدی از طلا بوده که بروی قبر مرحوم شمس الملک قرار داشته است ولی امروز بر اثر حوادث خراب گردیده و فعلاً مناره ٔ معروف کله آهو که از پای تا سر کله آهو است باقی و از آثار دیدنی و قدیمی شهرستان می باشد. 3- مسجد مطلب خان که در وسط شهر بشکل نیمه تمام موجود است و تقریباً از صد سال پیش بوسیله ٔ یکی از حکمفرمایان وقت (از دنبلی ها) با هزینه ٔ مطلب خان به بلندی 25 متر بنا شده. 4- پل خاتون هم از آثار تاریخی بشمار میرود و در روی رودخانه قطور کشیده شده و در سه هزارگزی جنوب شهر قرار دارد. موقعیت اقتصادی خوی: اززمان قدیم این شهر مورد توجه بوده و تقریباً راه ابریشم معروف آذربایجان و ترکستان و شهرهای آباد و پرنعمت چین به اروپا از این شهر می گذشته است و بعدها پس از کشف راه دریایی هندوستان و چین از اهمیت تجارتی آن کاسته شد اما بعلت همسایگی از ناحیه ٔ شمال و باختر به دو دولت ترکیه و روسیه تجارت آن تا قبل از جنگ بین المللی اول اهمیت داشت ولی پس از آن جنگ با بسته شدن راههای مزبور تجارت این شهرستان نیز صدمه ٔ بسیاردید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). شهرکی است خرم [از حدود آذربایجان] با نعمت و مردم و خواسته و بازرگانان بسیار و از وی زیلوهای قالی و غیره و شلوار بند و چوب بسیار خیزد. (حدود العالم):
این ز خوی حاکمی ملک عصمت
وان ز ری عالمی فلک مقدار.
خاقانی.
روی این در ری آفتاب اشراق
خوی او در خوی اورمزد آثار.
خاقانی.
نام خوی زین چو زر ری تازه
کار ری زان چو نقد خوی بسیار.
خاقانی.
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق و دستانش چون خان مرند.
خاقانی.
خوی شهری است از اعمال آذربایجان و آن قلعه ای است پرنعمت و میوه (از معجم البلدان). و نیز رجوع به نزهه القلوب (چ اروپا مقاله ٔ3 ص 85) شود.

خوی. [خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ] (اِ) عرق. آب رطوبت که از مسامات جلد انسان و دیگر حیوانات خارج شود. (از ناظم الاطباء). حِمَّه. حَمیم. (یادداشت بخط مؤلف):
آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
کسائی.
بخرگاه شد چون سپه باز گشت
بشست از خوی آن پهلوان هر دو دست.
فردوسی.
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
ز خوی دید جای پرستش پرآب.
فردوسی.
یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ ما را بخوی درنشاند.
فردوسی.
ز پیش دهستان سوی ری کشید
ز اسبان برنج و بتگ خوی کشید.
فردوسی.
هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام.
فرخی.
از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آید بجای خوی عدو را از مسام.
فرخی.
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار.
فرخی.
مبارز راسر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ یکران
یکی خوی گردداندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.
عنصری.
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادموی.
منوچهری.
مرغ اندر آبگیر و بر او قطره های آب
چون چهره ٔ نشسته بر او قطره های خوی.
منوچهری.
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغز سرمای دی.
اسدی.
برخ بر سرشته شده گرد و خوی
چو بر لاله آمیخته مشک و می.
اسدی.
دلارام را بر رخ از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی.
اسدی.
اندر یاد کردن تدبیرها و عرق آوردن... تدبیرخوی آوردن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
روان شده ست هوا را خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب.
مسعودسعد.
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر.
سنائی.
پیش قدرت داده گردون از تواضع پشت خم
پیش رایت روی خورشید از خجالت کرده خوی.
انوری.
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار.
خاقانی.
یا از مسام کوهست آب خوی خجالت
کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش.
خاقانی.
وز حسد لفظگهرپاش من
در خوی خونین شده دریا و کان.
خاقانی.
چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر
روان کند خوی تب لرزه از مسام جبال.
خاقانی.
خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه ٔ پروین شده.
نظامی.
سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه ازو خوی کند.
نظامی.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته.
نظامی.
شاه چون خورد ساغری دو سه می
از گل جبهتش برآمد خوی.
نظامی.
تا دو سه میدان دوید اندر پیش
تا درافکند از تعب اندر خویش.
مولوی (مثنوی).
خوی عذار تو بر خاک دیده می افتاد
وجود مرده از آن آب جانور می گشت.
سعدی.
همی گفت و بر چهره افکند خوی
که آتش بمن درزد این بانگ نی.
سعدی.
- خوی خونین، عرق خون آلود. عرق بخون آلوده:
آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب
کاسیاسنگی است بر پای زمین پیمای من.
خاقانی.
آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست
زان خطی کز عارض آتشفشان انگیختی.
خاقانی.
- خوی سرد، عرق سرد:
روز پنجم بتب گرم و خوی سرد فتاد
شب هفتم خبر از حال دگر باز دهید.
خاقانی.
|| هر قطره ٔ بسیار کوچک. || خروج رطوبت بشکل قطره های بسیار کوچک از سطح خارجی هر چیزی. || تف. آب دهن. (برهان قاطع). حدو. خیو. || خاشاک و زبیل. || کشت و زرع. || چراگاه و علفزار. || علف راست روییده شده به روی زمین. || عرق گیر زیر زین. || زنگ فلزات. || هر چیز چرکین. (ناظم الاطباء).

خوی. (اِ) خود. مغفر. کلاه خود. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف):
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی.

خوی. (اِ) خصلت. طبیعت. عادت. خلق. وضع. روش. رسم. طرز. سرشت. مزاج. اصل. فطرت. (ناظم الاطباء). سیرت. اِخذ. اَخذ. سجیت. سلیقه. دأب. خیم. دیدن. دین. هجیر. شِنشِنَه. جنم. قِلِق. (یادداشت مؤلف). غریزه. (مهذب الاسماء). خو:
خردمند گویدکه بنیاد خوی
ز شرم است و دانش نگهبان اوی.
ابوشکور.
گواژه که هستش سرانجام جنگ
یکی خوی زشت است از او دار ننگ.
ابوشکور.
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگ دلی خوی تست و مهر مرا خوی.
خسروی.
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش.
فردوسی.
گسستنش پیدا و بستن نهان
به این و به آن است خوی جهان.
فردوسی.
همی بی گمان با تو جنگ آورم
به پرخاش خوی پلنگ آورم.
فردوسی.
شما را اگر دیگرست آرزوی
که هرکس دگرگونه باشد بخوی.
فردوسی.
با دل حیدری و با خوی عثمان چه عجب
زانکه با دانش بوبکری و عدل عمری.
فرخی.
ای دوست به یک سخن ز من بگریزی
خوی تو نبد بهر حدیثی تیزی.
فرخی.
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدن است عادت و خوی خدایگان.
فرخی.
و گفتی بر چنین چیزها خوی باید کرد. (تاریخ بیهقی). نکرده بودم خوی بمانند این واقعه در این دولت بزرگ. (تاریخ بیهقی). باید که وی را بخوی خویش برآری. (تاریخ بیهقی).
خوی هر کس از تخمش آید ببار
ز گل بوی باشد، خلیدن ز خار.
اسدی.
گر رسم وخوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند.
ناصرخسرو.
خوی گرگان همی کنی پیدا
گرچه پوشیده ای جسد به ثیاب.
ناصرخسرو.
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیارست.
ناصرخسرو.
این بود خوی پیشین عالم را
کی بازگردد او ز خوی پیشین.
ناصرخسرو.
مشک ختنی چو زلف خوشبوی تو نیست
یکسر هنری عیب تو جز خوی تو نیست.
مسعودسعد.
مرا ز خوی تو هم روزگار بازخرد
ز خوی خویش تو بر روزگار خویش گری.
ازرقی.
گه بسوزد گه بسازد الغیاث ای قوم از آنک
خوی مردم نیست خوی آفتاب است آن همه.
خاقانی.
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود
کز پی خونریز ما را راه هجران درگرفت.
خاقانی.
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.
خاقانی.
نهان از خوی خود درساز با من
که گر خویت خبر دارد نیاری.
خاقانی.
چشم از تو برنگیرم گر می کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان.
سعدی.
دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست روی دشمن خوی.
سعدی.
خوی مردم در سفر ظاهر گردد. (تاریخ گزیده).
کم شنیدم که مرد آهسته
گردد از خوی خویشتن خسته.
اوحدی.
- آدمی خوی، آدمی سیرت. بسیرت آدمی:
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است.
سعدی.
- آزادخوی، آزاده. باخلق آزادگان.
- آزاده خوی، آزاده.از زمره ٔ آزادگان.
- اژدهاخوی، بدسیرت. مارصفت. گزنده طبیعت:
که این اژدهاخوی مردم خیال
نهنگی است کآورده بر ما زوال.
نظامی.
- بدخوی، بدخلق. بدطبیعت. بدذات:
بدخوی نگشتی تو گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری.
منوچهری.
بداندیشان ملامت می کنندم
که تا چند احتمال یار بدخوی.
سعدی.
- بدخویی، بدخلقی. بدطبیعتی. بدذاتی:
بپروردشان از ره بدخویی
بیاموختشان کژی و جادوئی.
فردوسی.
- بدیعخوی، با خوی بدیع.با خوی تازه. با خویی که دیگران را نباشد:
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی.
سعدی.
- بیگانه خوی، با خوی ناآشنایان. با خوی بیگانگان:
ازین آشنایان بیگانه خوی
دورویی نگر یکزبانی مجوی.
نظامی.
- پاکیزه خوی، خوش خوی:
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت ازین نوع دیگر مگوی.
سعدی (بوستان).
- پسندیده خوی، با خوی پسندیده:
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده خوی.
سعدی.
- تندخوی، آتشین مزاج. با خوی تند:
با سرکشی که دارد خویی چه تندخویی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی.
خاقانی.
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی.
- تنگ خوی، بی حوصله. عبوس:
سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگخوی.
سعدی.
- خام خوی، ناپخته طبع. ساده لوح. جوان صفت. بچه طبیعت:
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی.
نظامی.
- خردمندخوی، با خوی خردمندان. با خوی عاقلان:
خردمندخو یا خرد یاورا.
نظامی.
- خوشخوی، خوش خلق:
یکی خوب کردار و خوشخوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود.
سعدی.
آواز چنگ مطرب خوش نغمه گو مباش
ما را حدیث دلبرخوشخوی خوشتر است.
سعدی (بدایع).
- خوی ِ بد، خلق بد:
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی.
چون نبینی که می براندت
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب.
ناصرخسرو.
رجوع به خوی شود.
- خوی بد، بدخوی:
آن خوی بد چو استرک بدرگ
صد ره ترا بزیر لگد خسته.
ناصرخسرو.
- خوی تلخناک، خوی بد و زشت:
جهان زهر است و خوی تلخناکش
بکم خوردن توان رست از هلاکش.
نظامی.
- خوی خوش،خلق حسن. خلق خوب:
ازمن خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ وارنگ.
مظفری.
- خوی زشت، خلق زشت. خوی تلخ:
که را در جهان خوی زشت ار نکوست
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست.
اسدی.
خوی زشت دیو است و نیکو پری
سوی زشت خویی نگر ننگری.
اسدی.
- خوی نکو، خوی نیک. حسن خلق:
با همه خلق روی نیکو دار
خوی نکو دار و روی چون خوی دار.
سنائی.
- خوی نیکو، خوی خوب. خلق خوب.
رجوع به خوی نکو شود.
- درشت خوی، خشمناک. تندمزاج:
سخن بلطف و کرم با درشتخوی مگوی.
سعدی.
- درشتخویی، تندخویی. خشمناکی:
درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب منظوری.
سعدی.
- درنده خویی، آتشین مزاجی. سبعیت. خوی ددان داشتن:
اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت.
سعدی.
- دیوانه خوی، بر خلق دیوانگان:
وز آن بوالحکیمان دیوانه خوی.
نظامی.
- زشتخوی، بدخوی. با خوی زشت:
ببرد از پریچهره ٔ زشتخوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی.
سعدی.
- زشتخویی، آتشین مزاجی.حالت زشتخوی:
که سگ با همه زشتخویی چو مرد
مر او را بدوزخ نخواهند برد.
سعدی (بوستان).
اگر زشتخویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت.
سعدی.
تندی و بدی و زشتخویی
چندانکه همی کنی نکویی.
سعدی.
- شیرخوی، با خوی شیر. شجاع. دلیر:
بدو گفت رستم که ای شیرخوی
ترا گر چنین آمده ست آرزوی.
فردوسی.
- شیرین خوی، با خوی خوش. خوشخوی:
نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی.
سعدی.
- فرخنده خوی، خوشخوی. با خوی فرخنده:
کنون ای خردمند فرخنده خوی
مرا مانده از تو یکی آرزوی.
فردوسی.
چنانکه صاحب فرخنده خوی مجدالدین
که بیخ اجر نشاند و بنای خیر نهاد.
سعدی.
چو فرخنده خوی این حکایت شنید
ز گوینده ابروی در هم کشید.
سعدی.
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی.
سعدی.
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی.
سعدی.
- فرخنده خویی، حالت و چگونگی فرخنده خوی. با خوی فرخنده بودن.
- فرزانه خوی، با خوی فرزانه. خوش خوی:
فرشته منش بلکه فرزانه خوی.
نظامی.
- فرشته خوی، با خوی فرشته. با خوی ملک:
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن.
سعدی (گلستان).
- لطیف خوی، خوش خوی:
سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار.
سعدی.
- مارخوی،با خوی و خصلت مار. کنایه از گزنده. کنایه از آزاررسان. کنایه از نیش زن.
- مارخویی، گزندگی.مار صفتی در گزیدن:
چو کژدم تویی مارخویی کنی
که با اژدها جنگجویی کنی.
نظامی.
- ملک خوی، با خوی فرشتگان. فرشته خوی:
دمی در صحبت یار ملک خوی ملک پیکر
گر امید بقا بودی بهشت جاودانش را.
سعدی.
کسی کو کم از عادت خویش خورد
بتدریج خود را ملکخوی کرد.
سعدی.
- ملک خویی، حالت ملک خوی. خوی فرشتگان داشتن:
نخست آدمی سیرتی پیشه کن
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن.
سعدی.
- ناراست خوی، با خوی ناراست. با خوی کژ. کنایه از کژگرای:
سوم کج ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی.
سعدی.
- نرم خویی، خوشخویی. حالت خوش خلق. خوش خلقی:
بر آنکس که با سخت رویی بود
درشتی به از نرم خویی بود.
نظامی.
- نکوخوی، با خوی نیکو. با خوی نیک:
گر بود عاقل نکوخویی شود
ور بود بدخوی بدتر می شود.
مولوی.
- نیک خوی، نکوخوی:
بخندید صاحبدل نیکخوی
که سهل است از این صعبتر گو بگوی.
سعدی.
- نیکوخوی، با خوی نیک:
و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان.
(تاریخ بیهقی).
- همخوی، هم خلق. هم اخلاق.
|| شرم. خجالت. شرمندگی. حیا. (ناظم الاطباء).

خوی. [خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ] (اِ) شرم. خجالت. شرمندگی. حیا. (ناظم الاطباء). || جامه ٔ لطیف ابریشمی سرخ رنگ. (غیاث اللغات).

خوی.[خ َ وا] (ع اِمص) رعاف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || بدون غذائی شکم. (از تاج العروس). خلو شکم از طعام. || یوم خوی (و یضم) از ایام عربان است. (منتهی الارب). || (مص) خالی بودن شکم از طعام. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خَوی ّ. پیاپی شدن گرسنگی. خواء. || تهی شدن شکم حامله از بچه. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) (از تاج العروس). || ربودن چیزی را. || آتش ندادن آتش زنه. || افتادن و ویران شدن خانه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خوی. [خ َ] (ع ص) شکم تهی. (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خوی. [خ َ وی ی] (ع ص، اِ) ثابت. || زمین پست میان دو کوه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). || زمین نرم. (منتهی الارب). زمین صاف و نرم. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خوی. [خ ُ وی ی] (ع مص) خالی شدن خانه از اهل خود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خوی. [خُی ْ] (اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 61 هزارگزی شمال باختری درمیان و 6 هزارگزی باختر عمومی درح. این ده کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 300 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

خوی. [خُی ْ] (اِخ) نام یکی از بخشهای سه گانه ٔ شهرستان خوی است که در حومه ٔ شهر قرار دارد.
موقعیت جغرافیایی این بخش متغیر می باشد قسمتی از دهستانهای اواوغلی و فرورق و رهال جلگه ای و بقیه کوهستانی است بخش حومه از شمال به قره ضیاءالدین و شهرستان ماکو و از جنوب ببخش سلماس واز خاور بشهرستان مرند و از باختر بمرز ترکیه محدوداست. هوای آن دو قسم است قسمتهای کوهستانی و مرزی سردسیر و قسمتهای داخلی و جلگه ای معتدل و مالاریایی است این بخش از هفت دهستان بشرح زیر بوجود آمده: اواوغلی، ولدیان، رهال، قطور، فرورق، سکمن، الند. از 212 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. قراء مهم آن: اواوغلی، ولدیان، رهال، قطور، فرورق، الند و زورآباد است. محصولات عمده این بخش عبارتند از: غلات و زردآلو و توتون و پنبه و برنج و حبوبات. شغل اهالی در بخش های کشاورزی زراعت و در کوهستانها گله داری است ولی در همه ٔ دهها اغنام و احشام نگاهداری میشود. صادرات این بخش زردآلو و پنبه و روغن و حبوبات و غلات و پشم و توتون است و راههای عمده ٔ آن راه شوسه ٔ ارومیه ماکو خوی مرند به جلفاست و راه نیمه شوسه ٔ خوی به سیه چشمه و پیراحمد کندی و مرز ترکیه می باشد و علاوه بر این راههادارای راههای ارابه رو به قراء بزرگ نیز هست بخش حومه 10 دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

فرهنگ معین

(اِ.) عادت، خصلت.

(خُ) (اِ.) عَرَق.

فرهنگ عمید

مایعی که از غده‌های زیر پوست بدن تراوش می‌کند، عرق،

خو xu

حل جدول

عادت

شهر عادت

خصلت، عادت

مترادف و متضاد زبان فارسی

تعرق، عرق، آب دهان، تف، خدو، خیو

فرهنگ فارسی هوشیار

خصلت، طبیعت، عادت، خلق، روش، طرز، رسم، سرشت، اصل، فطرت

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری