معنی خول در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خول. [خ َ] (ع مص) نیک نگاه داشتن و تیماردار گردیدن مال را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || مراعات اهل خود کردن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: فلان یخول علی اهله.

خول. [خ َ وَ] (ع ص) لاغر. ضعیف. نحیف. کم گوشت. ضد فربه. || (اِ) دراج سفید. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || بن کام لگام. (منتهی الارب). اصل فأس اللجام. (اقرب الموارد) (از لسان العرب). || عطایای الهی از نعمتها و بندگان و کنیزان و در آن واحد و جمع و مذکر و مؤنث یکسان است ولی بعضی ها را عقیده بر آن است که واحد آن خائل می باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || خدم و حشم. نوکر. خدمتکار. (یادداشت مؤلف):
خورشید یک ستاره ندارد بهمرهی
او از ستاره بیش خدم دارد و خول.
سوزنی.
حین اراد الابرش الکلبی ان یسوی علیه [علی هشام] ثوبه، فقال هشام: انا لم نتخذ الاخوان خولا. روی براه آورد و روانه شد با خواص خدم و خول خویشتن. (المضاف الی بدایع الازمان ص 46). و آن گزلی خان کهن کافری ظالمی است که... در نشابور از قطع طرق... تحاشی ننموده و حشم و خول خود را ازین منکر نهی ناکرده. (المضاف الی بدایع الازمان). او را با هیبتی تمام از خیل و خول و فوجی از سوار و پیاده دو نوبت به مکران فرستاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 5). و محل خدم و خول او را هر یک به نزدیک یکی از افراد تعیین کرد. (از جهانگشای جوینی). (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 116). از میان خدم و خول او را درربود و بوطن خویش برد. (سندباد نامه). || ج ِ خولی.

خول. [خ ُوْ وَ] (ع اِ) ج ِ خال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).

خول. [] (اِ) پرنده ای است کوچکتر از گنجشک و آن بغایت بلندپرواز و تیزپرمی باشد و بعضی چکاوک را گفته اند. (برهان قاطع). صِفَّرِد. قبره. قنبره. (السامی فی الاسامی):
خول طنبوره تو گویی زند ولاسکوی
از درختی بدرختی شود و گوید آه.
منوچهری.
- امثال:
خولی بکفم به که کلنگی بهوا، نظیر: یک گنجشک به دست به از صد گنجشک به درخت.
|| غلیواج. || دراج سفید. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).

خول. (ص) بمعنی خل است که کجی باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). خمیده. (یادداشت مؤلف):
دین اﷲ را تباه کند
زلفک خول و آن رخان چو ماه.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).

فرهنگ معین

(خَ وَ) [ع.] (اِ.) خَدَم و حَشَم.

(اِ.) پرنده ای است کوچک و خوش آواز و تیزپرواز.

(خَ) [ع.] (مص ل.) نیک پرستاری کردن.

فرهنگ عمید

خدم‌وحشم، بنده‌ها، کنیزان،

فرهنگ فارسی هوشیار

پرستاری کردن، سرپرستی کردن خدم و خشم

فرهنگ فارسی آزاد

خَوَل، عطایا و نعمت های الهی از حشم و خدم، غلامان و بندگان و خادمان (برای مفرد و جمع و مذکر و مؤنث)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری