معنی خوش طبع در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خوش طبع. [خوَش ْ / خُش ْ طَ] (ص مرکب) بذله گوی. مسخره. (ناظم الاطباء). خوش منش. مزاح. فَکِه. فاکِه. لاغ. شوخ. باطیبت:
جوانی بیامد گشاده زبان
سخنگوی و خوش طبع و روشن روان.
فردوسی.
گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی
سیرت این چرخ همین سیرت است.
ناصرخسرو.
سوزنی خوش طبع بادا با ملیح خوش مزاح
خدمت جان ترا از جان و از دل خواستار.
سوزنی.
مشفق و مهربان و خوش طبع و شیرین زبان. (گلستان). جوانی بر سر این میدان مداومت می نمایدخوش طبع و شیرین زبان. (گلستان).
یکی مرد شیرین خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود.
سعدی.
زن خوب خوش طبع رنج است و مار
رها کن زن زشت ناسازگار.
سعدی (بوستان).
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش.
سعدی (بوستان).
|| خوشدل.خوشحال: و براندند از این سخنان گفتند و خوشدل و خوش طبع بازگشتند. (تاریخ بیهقی).
خوش طبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم
حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است.
خاقانی.

فرهنگ عمید

خوش‌خوی، نیک‌سرشت: کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی / دیو خوش‌طبع بِه از حور گره‌پیشانی (سعدی۲: ۵۹۶)،
خوش‌قریحه،
شادمان،

فرهنگ فارسی هوشیار

بذله گوی، شوخ

پیشنهادات کاربران

ظریف

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر