معنی خوشنواز در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خوشنواز. [خوَش ْ / خُش ْ ن َ] (نف مرکب) خنیاگر. سازنده. (برهان قاطع). مطرب. موسیقی دان:
چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوش نوازم ز رامشگران.
فردوسی.

خوشنواز. [خوَش ْ / خُش ْ ن َ] (اِخ) نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن آرای ناصری). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمه ٔ فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود:
چهارم چو ناپاک دل خوشنواز
که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز.
فردوسی.
اگرچه شود بخت او دیرساز
چو شد بخت پیروز با خوشنواز.
فردوسی.

فرهنگ فارسی هوشیار

(صفت) آنکه نیکو نوازد (آلات موسیقی را) کسی که نیکو ساز بزند خنیاگر و سازنده.

فرهنگ پهلوی

موسیقی دان، نیک آهنگ

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر