معنی خودسر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خودسر. [خوَدْ / خُدْ س َ] (ص مرکب) بی باک. گستاخ. بی ترس. دلیر. به خیال خود. سرکش. متمرد. سخت سر. (ناظم الاطباء). مستبد. مستبدبالرأی. خودرأی. خلیعالعذار. آنکه طاعت کس نکند. آنکه برای خود کار کند. (یادداشت مؤلف):
دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش
آنچه پروانه ندیده ست ز بال و پر خویش.
کلیم (از آنندراج).
اشک را در چشم از لخت جگر نتوان شناخت
طفل خودسربود رنگ هم نشینان برگرفت.
کلیم (از آنندراج).

فرهنگ معین

مستبد، سرکش، بی باک. [خوانش: (~. سَ) (ص مر.)]

فرهنگ عمید

آن‌که به میل و ارادۀ خود عمل می‌کند، خودرٲی،
آن‌که به قوانین اجتماعی پابند نیست،
دارای استقلال،

حل جدول

تکرو

سرکش، خودرأی

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌ادب، تخس، تکرو، عاق، گستاخ، خلیع، خودرای، خودکامه، خیره‌سر، لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی، مستبد، مطلق‌العنان،
(متضاد) دموکرات‌منش

فرهنگ فارسی هوشیار

(صفت) آنکه بمیل و اراده خود کار کند به رای دیگران و نظامات اجتماع اعتنا نکند خودرای، متمرد، بی باک گستاخ.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر