معنی خلیق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خلیق. [خ َ] (ع ص) جدیر. حری. حجی. قابل. لایق. سزاوار. برازای. برازنده. زیبای. زیبنده. ازدر. درخور. (یادداشت بخط مؤلف). || تمام خلقت. (منتهی الارب). || خوگیر. هم خلق. (ناظم الاطباء). خوش خلق. خوشخو. (یادداشت بخط مؤلف).

خلیق. [خ ُ ل َ] (ع ص مصغر) مصغر خَلَق، بمعنی کهنه. (ناظم الاطباء). منه: ملحفه خلیق.

فرهنگ معین

خوش خلق، خوش - خوی، سزاوار، شایسته. [خوانش: (خَ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

خوش‌اخلاق،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خوش‌اخلاق، خوش‌برخورد، خوش‌خو، خوش‌خلق، مودب، متین، مردم‌دار، ملایم، نرم،
(متضاد) بدخلق، سزاوار، شایسته، لایق، خوگیر، انس‌پذیر، مردم‌دار، مهربان، نرم‌خو، نیک‌خلق، نیکخو،
(متضاد) بداخلاق، بدخو

فرهنگ فارسی هوشیار

ژندگک کهنه پاره ‎ خوگیر رام آرام، سزاوار، فر آفرید (تمام خلقت) خوشخوی با این آرش در تازی نیامده

فرهنگ فارسی آزاد

خَلِیْق، لایق، شایسته، سزاوار، صاحب خلق ملایم، خوش اخلاق (جمع: خُلَقاء، خُلُق)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر