خله | در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی - جدول یاب

خله در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خله. [خ ُ ل َ / ل ِ] (اِ) چوب درازی که بدان کشتی میرانند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خَلَه || سکان کشتی. (ناظم الاطباء). خَلَه.

خله. [خ َ ل َ / ل ِ] (اِ) چوب درازی که بدان کشتی میرانند. خُلَه (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). پارو:
بملاح وآنکس که کردی خله.
فردوسی.
کشتی اهل فضل شود غرق بحر یأس
گرنه ز اهتمام تو باشد ورا خله.
شمس فخری.
|| چیزی که خلنده و فرورونده در جایی باشد مانند سوزن و جوال دوز و درفش و امثال آن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). سُک:
آدمیان را سخنی بس بود
گاو بود کش خله در پس بود.
امیرخسرو دهلوی (از انجمن آرای ناصری).
|| (ص) خالی که در برابر پر است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). || رها:
خیز ودنیا بجملگی خله کن.
سنائی.
|| (اِ) بادی را گویند که خلنده در شکم باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || هر دردی که از مفاصل و اعضاء و احشاءناگاه برخیزد و احساس تیرک زدن شود. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع):
رویها تابان ز خشم، اندامها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد خله.
مسعود سعد.
|| هرزه گویی و هذیان را هم گفته اند. (برهان قاطع) (ازناظم الاطباء):
هر مدح و آفرین که نه اندر ثنای توست
نزدیک عقل باشد افسانه و خله.
شمس فخری (از آنندراج).
|| چیزی را گویند که بتدریج و آهستگی و کم کم برطرف شود. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || قیل و قال:
برآید یکی باد با زلزله
ز گیتی برآرد خروش و خله.
فردوسی.
|| هر قول و فعلی که دل ازآن آزرده شود. (ناظم الاطباء):
آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت
نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله.
سنائی.

خله. [خ ُل ْ ل َ / ل ِ] (اِ) خلم. مخاط بینی. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء):
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سرسرخش
که از بینی سقلابی برون آید همی خله.
عسجدی (از انجمن آرای ناصری).
- خله ٔ چشم، رطوبت غلیظی که در کنجهای چشم جمع شود. (ناظم الاطباء).
- || رطوبت غلیظی که بسبب آن مژگانها بهم می چسبند. (ناظم الاطباء).
|| چیزی را گویند که شده باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی).

فرهنگ معین

(خَ لِ) (اِ.) پاروی قایق رانی.

(خِ لَّ) [ع. خله] (اِمص.) مصادقت، برادری.

دوستی، صداقت، خصلت. [خوانش: (خُ لَّ) [ع. خله] (اِمص.)]

(~.) (اِ.) هر چیز نوک تیز که جایی بخلد و فرو رود مانند سوزن، جوال دوز.

(خُ لِ) (اِ.) قارچ، سماروغ.

فرهنگ عمید

پاروی قایق‌رانی: آب تیره‌ست این جهان کشتیت را / بادبان کن دانش و طاعت خله (ناصرخسرو: ۲۸۱)،

هرچیز نوک‌تیز که می‌خلد و به جایی فرومی‌رود، مانندِ سیخ، خار، و سوزن: آدمیان را سخنی بس بُوَد / گاو بود کش خله در پس بُوَد (امیرخسرو۱: ۱۲۵)،
درد ناگهانی،
بانگ و فریاد، هیاهو، غوغا، سروصدا: برآید یکی باد با زلزله / ز گیتی برآرد خروش و خله (فردوسی: ۱/۲۵۱)،
(صفت) بیخود و هرزه، یاوه،

خلم xe (o) lm

گویش مازندرانی

فراوان – زیاد – خیلی

خیلی

فرهنگ فارسی هوشیار

پاروی قایق رانی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری