معنی خلع کردن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
خلع کردن. [خ َ ک َ دَ] (مص مرکب) بر کنار کردن. معزول کردن. (یادداشت بخط مؤلف): و آن پادشاه را نیز کس نشانده بودند، خلع کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). || برکندن. قلع کردن. || بیرون کشیدن. || بازکردن جامه را از تن. (یادداشت بخط مؤلف).
فرهنگ واژههای فارسی سره
برکنار کردن
مترادف و متضاد زبان فارسی
برکنار کردن، معزول کردن، منفصل کردن، عزل کردن،
(متضاد) گماشتن، برگماشتن، منصوب کردن، کندن، برکندن، بیرون آوردن (لباس و)
پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا
وارد حساب کاربری
خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید
ثبت نام
کنید.