معنی خرقاء در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خرقاء. [خ َ] (ع ص) مؤنث اَخْرَق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). || زن گول. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- امثال:
لاتعدم الخرقاء عله، برای زن احمق هم در این مورد علت وجود دارد و این مثل در جائی زده میشود که میخواهند طرف را از آوردن علت نهی کنند و غرض از آن این است علل آنقدر زیاده است که خرقاء هم به آن پی می برد تا چه رسد به آدم باهوش. (از منتهی الارب).
|| زنی که کار نیکونکند و تصرف در امور نداند. || زمین فراخ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ازاقرب الموارد). ج، خُرْق. || گوسپندی که در گوش وی شکاف گرد باشد. || باد سخت که بر یک جهت مداومت نکند. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || بیابان بعیده. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). || شتری که مواضع قدمها را نگاه داشتن نتواند. || هر مسئله ای از فرائض که اختلاف اصحاب در آن بسیار باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب): اختلف الصحابه فی الفریضه التی تدعی الخرقاء و هی ام و اخت و جد علی خمسه اقوال... (بدایه المجتهد ابن رشد).

خرقاء. [خ َ] (اِخ) زنی از بنی بکاء بوده که ذوالرمه به وی تشبیب کرده است. (از منتهی الارب):
تمام الحج ان تقف المنایا
علی خرقاءواصفهاللثام.
ذوالرمه (از قاموس الاعلام ترکی).

خرقاء. [خ َ] (اِخ) نام زن سیاهی است که بکارهای مسجد پیغمبر میرسید و از او در روایت حمادبن زید از ثابت از انس ذکریست بنابر قول ابن السکن. (از الاصابه چ کلکته ج 4 ص 543).

خرقاء. [خ َ] (اِخ) زنی بوده در عرب به حمق مشهور و نام او ربطه بنت سعد است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).

خرقاء. [خ َ] (اِخ) نام زنی است از جنیان بنابر خبر عباس بن عبداﷲ برمعی در قصه ای که راجع به عمربن عبدالعزیز است، چه عباس برمعی با واسطه از عباس بن ابی ارشد از پدرش نقل میکند که روزی عمربن عبدالعزیز بر ما فرودآمد و چون قصد رفتن کرد مولای من بمن گفت با او سوار شو و او را مشایعت کن. او میگوید اطاعت امر کردم و با او راندم تا به بیابانی رسیدیم و به مار مرده ای برخوردیم که بر راه افتاده بودعمر از اسب فرودآمد و آنرا کناری برد و در زیر خاک پنهان کرد سپس بر اسب سوار شد و با هم راندیم. چون میراندیم ناگاه هاتفی صدا درداد و گفت «یا خرقاء یا خرقاء» ما بچپ و راست خود نگریستیم احدی را ندیدیم. عمر گفت ای هاتف ترا بخدا قسم اگر از کسانی هستی که آشکار میشوی بر ما ظاهر شو والا ما را از «خرقاء» باخبر گردان. هاتف گفت «خرقاء» آن ماری بود که شما در فلان نقطه به او برخوردید چه من از پیغمبر شنیدم که روزی به آن مار گفت ای خرقاء تو بدان نقطه از زمین میمیری و ترا فلان بنده ٔ مؤمن بخاک می سپارد. پس عمر به او گفت واقعاً تو از پیغمبر چنین شنیدی که چنین می گفت ؟ بعد عمر بشگفت آمد و ما راه سپردیم. خطیب در ترجمه ٔ عبادبن راشد از طریق وسائطی میگوید عبادبن راشد که از اهل مروت و مردی بود در مکه از پدرش داستان را بعینه نقل کرد و افزود که مولای پدر او به پدر او گفت من از جمله هفت نفری بودم که در آن بیابان با پیغمبربیعت کردم و بعد به او گفت تا زنده ای این داستان رابر کسی مگو. (از اصابه چ کلکته ج 4 صص 544- 545).

خرقاء. [خ َ] (اِخ) نام موضعی است بنابر قول سکری دراین بیت ابوسهل هذلی:
غداهالرعن و الخرقاء تدعو
و صرح باطن الکف الکذوب.
(از معجم البلدان).

فرهنگ فارسی هوشیار

باد شدید، زن نادان

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر