خدّ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
خد. [خ َدد] (ع اِ) رخسار و آن دو باشد و مذکر است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رخساره. (غیاث اللغات). رخ. (دستور اللغه نطنزی) (حبیش تفلیسی) (میرسیدشریف جرجانی) (ترجمان عادل بن علی). دیباچه ٔ روی. عذار. هر یک از دو جانب روی. رو. صورت. ج، خُدود، خِداد، خدان، اَخِدَّه: و لاتصعِّر خدّک للناس. (قرآن 18/31). شرم زمانی ز روی او نشود دور گویی کز شرم ساختند ورا خد. منوچهری. از قد تو سرو بوستان سازم وز خد تو ماه آسمان سازم. مسعود. میوه ٔ دل نیشکر خدشان گلبن جان نارون قدشان. نظامی. شکر می کرد آن شهید زردخد کاین بزد بر جسم و بر مغمی نزد. مثنوی. ز خال مشکین بر خد احمرش گویی نهاده اند بر آتش بنام من فلفل. سعدی. سعدی خط سبز دوست دارد پیرامون خد ارغوانی. سعدی. ترا که زلف و بناگوش و قد و خد اینست مرو بباغ که در خانه بوستان داری. سعدی (بدایع). || راه جماعت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، اَخِدَّه، خِداد، خِدّان، خُدود. || جوی خرد. ج، اخده، خداد، خدان، خدود. || صفحه ٔ هودج. ج، اخده، خدان، خدود. || تأثیر در چیزی. (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ج، اخده، خداد، خدان، خدود. || سرزنش. عتاب. || طعن. (ناظم الاطباء).
خد. [خ َدد] (ع مص) زمین کندن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). شکافتن زمین. (منتهی الارب). || گود کردن زمین. حفر کردن زمین. یقال: خد السیل الارض و فی الارض. || با دندان جسم چیزی را دریدن. (از معجم الوسیط). || داغ بر صورت شترزدن. (از معجم الوسیط). || اثر در شبی گذاشتن. (از معجم البلدان).یقال: خد الفرس الارض بحوافره. || لاغر شدن و کم گوشت گشتن. (از ناظم الاطباء). یقال: خد لحمه.
فرهنگ معین
(خَ دّ) [ع.] (اِ.) چهره، رخسار. ج. خدود.
فرهنگ عمید
رخسار، گونه، چهره، رخساره،
حل جدول
رخسار
گویش مازندرانی
خود، خودش، خودت
فرهنگ فارسی هوشیار
رخساره، دیباچه روی، گونه
فرهنگ فارسی آزاد
خَدّ، رخساره، گونه (جمع: خُدُود) این کلمه معانی دیگر با جمع دیگر نیز دارد،
پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.