معنی خبیب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خبیب. [خ َ] (ع مص) مصدر دیگر خب وخبب است به معنی بوییدن. (از تاج المصادر بیهقی).

خبیب. [خ َ] (ع اِ) شکاف زمین بدرازا. (از منتهی الارب) (آنندراج).

خبیب. [خ ُ ب َ] (اِخ) نام موضعی است بمصر بنابر قول نصر. ابن السکیت آنرا حلوان مصر آورده است و کثیر آن را در این ابیات نامبرده:
الیک ابن لیلی تمتطی العیس صحبتی
ترامی بنامن مبرکین المنافل
تخلل احواز الخبیب کانها
قطار قارب اعداد حلوان ناهل.
(از معجم البلدان یاقوت حموی).

خبیب. [خ ُ ب َ] (اِخ) ابن اِساف بن عنبهبن عمروبن خدیج بن عابربن جشم بن الحارث بن الخزرج بن الاوس الانصاری الاوسی. از صحابیان بوده. ابن اسحاق و موسی بن عقبه آرند او از کسانی بود که واقعه بدر را دید.واقدی می گوید اسلام آوردن او مدتها بتأخیر افتاد تاآنکه پیغمبر بجنگ بدر از مدینه خارج شد و در ضمن راه او به پیغمبر برخورد و اسلام آورد و پس از آن واقعه ٔ بدر و وقایع بعد از آنرا دید و بخلافت عمر درگذشت. ابن اسحاق از محکول از سعیدبن مسیب آورد: عمربن خطاب خبیب اساف را که یکی از بنی الحارث بن الخزرج و بدری بود بعاملی فرستاد. احمد بخاری در تاریخش از طریق مسلم بن سعید از خبیب بن عبدالرحمن از پدر از جدش روایت کرده اند که گفت: من (جد خبیب بن عبدالرحمن یعنی خبیب بن أساف) و مردی از طائفه ام بنزد پیغمبر آمدیم و او قصد جنگی کرده بود و ما نیز تا آن روز اسلام نیاورده بودیم. پس گفتیم ما را از قوم خود خجلت است از اینکه آنها در مشهدی (= جنگی) قرار بگیرند و ما با آنها نباشیم. پیغمبر چون این بشنید فرمود ما را نیز قصد کمک از مشرکان در نهب مشرکان دیگر نیست. پس از آن ما اسلام آوردیم و با پیغمبر در آن جنگ شرکت کردیم. احمد را همین روایت است منتهی در روایت او آمده عن خبیب بن عبدالرحمن بن خبیب بن اسحاق میگوید: خبیب بن عبدالرحمن مرا حدیث کرد و گفت جد من خبیب در جنگ بدر ضربتی زدو شمشیرش کج شد سپس پیغمبر بر آن شمشیر آب دهن انداخت و آن را اصلاح فرمود و باورد کرد. واقدی در اینجا میگوید آنکه مضروب خبیب در این ضربت بود امیه بود و حتی بعضی گفته اند خبیب امیه را کشت. من (صاحب اصابه). میگویم این حدیث نزد احمد چنین آمده است: او گفت مردی از مشرکان مرا ضربتی زد پس من او را کشتم سپس دخترش را بزوجیت خود درآوردم آن دختر بمن می گفت: «لاعدمت رجلا و شحک هذا الوشاح » من در جواب او می گفتم «لا عدمت رجلا عجله الی النار». (از اصابه قسم اول ص 103).

خبیب. [خ ُ ب َ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن ادرک. وی ازراویان ضعیف حدیث است و نام حقیقی او حبیب است نه خبیب. (از لسان المیزان ج 2 ص 394) در «منتهی الارب » آمده: خبیب بن عبدالرحمن استاد مالک و محدث بوده است.

خبیب. [خ ُ ب َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن زبیر در سیره عمربن عبدالعزیز آمده است: زبیربن بکار گفت: خبیب بن عبداﷲبن زبیر بزرگترین فرزند عبداﷲ بود و مصعب بن زبیر نیز گفت که خبیب علماء فراوان دید و کتب بسیار خواند واز نساک زمان بود و من از یاران خود و غیر ایشان شنیدم که می گفتند خبیب علوم فراوان آموخت و در علومی دست زد که منظور و مقصود او در آموزش آنها معلوم نبودچون آنانکه مدعی دانش نجومند. مصعب عموی من گفت و نیز از مولای خاله او ام هاشم دختر منظور بنام لیلی بن عقبه شنیدم که می گفت من با خبیب راه می رفتم و او سخن می گفت ناگاه ایستاد و گفت «کم خواست بسیار به او داده شد و بسیار خواست کم به او داده شد پس او را نیزه زد و کشت » بعد گفت «بنزد من آی » و باز گفت «الساعه عمروبن سعد کشته شد» و رفت. ما بعد دریافتیم که عمروبن سعد در این روز کشته شده است او از نمازگزاران و کم گویان بود. ولیدبن عبدالملک بعمربن عبدالعزیز نامه نوشت و عمربن عبدالعزیز به آن زمان والی مدینه بود وی در آن یاد آور شد که تا خبیب را تازیانه زند و حبس کند. عمر او را صد تازیانه زد و سپس آبی را بظرفی سرد کرد و در صبح سردی بر تن او ریخت و او بر اثر این کار بهم برآمد و درگذشت. عمربن عبدالعزیز بهنگامی که درد او سخت شده بود او را از زندان بدر آورد و برکرده ٔ خود پشیمان شد و سپس او را بنزد آل زبیر بردند. مصعب بن عبداﷲ گفت که مصعب بن عثمان مرا خبر داد که آل زبیر او را بمنزل عمربن مصعب بن زبیر به بقیع زبیر بردند و بنزدش اجتماع کردند تا جان داد. چون آنان بر بالین او نشسته بودند ماجشون که در این ایام یعنی زمان ولایت عمربن عبدالعزیز بر مدینه همراه او بود، سررسید و اذن دخول از ایشان خواست و خبیب نیز در لباسش پیچیده شده بود، پس عبداﷲبن عروه گفت او را اذن دخول دهید او چون وارد شد عبداﷲبن عروه گفت مثل آنست که این رفیق شما از مرگ خبیب در شک است پس بر او کشف کنید آنها روی او را باز کردندچون ماجشون او را دیدرو برگرداند و رفت. ماجشون میگوید من بخانه ٔ مروان آمدم و در را کوفتم و داخل آن شدم و عمر را چون زن زائو گه نشسته و گاه ایستاده و پیجان یافتم. بعد عمر گفت چه خبر داری ؟ گفتم آن مرد درگذشت. چون این بگفتم عمربن عبدالعزیز بزمین افتاد و سرش را بالا کرد و اناﷲ و انا الیه راجعون را خواند و پیوسته تا دم مرگ چنین میکرد و سپس نه تنها از ولایت مدینه استعفا کرد بلکه از کار هر ولایت دیگری دست کشید و چون در مقابل کار خوبی که میکرد به او خوش باش می گفتند میگفت با خبیب چه گویم. (از سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 34 و 35).

خبیب. [خ ُ ب َ] (اِخ) ابن عدی بن مالک بن مجدعهبن جحجنی بن عوف بن کلفهبن عوف بن عمروبن عوف بن مالک بن الاوس الانصاری الاوسی. وی از بدریان بود و بزمان پیغمبر شهادت یافت در صحیح از ابوهریره آمده است: رسول خدا ده گروه برای جاسوسی انتخاب کرد و بر آنها عاصم بن ثابت بن ابی الاقلح را رئیس کرد. در این حدیث آمده که مشرکین خبیب بن عدی و زیدبن الدثنه را گرفتند و در مکه فروختند و بنوالحارث بن عامربن نوفل خبیب راخریدند و او حارث بن عامر را روز بدر کشت و در این حدیث قصه ٔ قتل او بطول آمده و نیز این بیت از اوست:
و لست ابالی حین اقتل مسلماً
علی ای جنب کان فی اﷲ مصرعی.
بخاری از جابر روایت کرده است که ابو سروعه خبیب را کشت. من (= صاحب اصابه) می گویم که در ابوسروعه اختلاف است مبنی بر اینکه آیااو عقبهبن حارث بوده یا برادر او. ابن اثیر می گوید در روایت ابوهریره چنین آمده است که بنی حارث بن عامرخبیب را خریدند. ابن اسحاق می گوید آنکه خبیب را خرید حجیربن ابی اهاب تمیمی حلیف آنها بود و حجیر برادر مادری حارث بن عامر و او خبیب را بجهت عقبه بن حارث خرید تا در ازاء قتل پدرش بکشد، و او گفت باز در این مورد گفته شده است که در ابتیاع او ابواهاب و عکرمهبن ابی جهل و اخنس بن شریق و عبیدهبن حکیم الاوقص و امیهبن ابی عتیمه و بنوالخضرمی و صفوان بن امیه فرزندان اسحاق با کشتگان واقعه ٔ بدر شرکت داشتند. ابن اسحاق گفت که ابن ابی نجیح از ماریه دختر حجیربن ابی اهاب که مسلمان شده بود نقل کرد که او مرا حدیث کرد و گفت خبیب در خانه ٔ من محبوس شد و من آنرا از لنگه ٔ در فهمیدم و بدست او خوشه ای از انگور چون سر انسانی بود و او از آن می خورد و آن از انگورهایی نبود که من در روی زمین می شناختم. بخاری قضیه انگور را بغیر این وجه اخراج کرده است. ابن ابی شبیه از طریق جعفربن عمروبن امیه از پدرش روایت کرده است که رسول خدا خبیب را بتنهایی بجاسوسی قریش مأمور کرد و او گفت من به آلونک چوبی خبیب آمدم و بداخل آن وارد شدم پس او خود را بزمین انداخت. من کمی فرار کردم و سپس برگشتم ولی او را ندیدم مثل آن بود که زمین او را بلعید. ابویوسف در کتاب لطائف از قول ضحاک آورده که پیغمبر مقداد و زبیررا در خارج کردن او از آلونک چوبینش فرستاد آن دو به تنعیم آمدند و به اطراف او چهل مرد مست یافتند پس آن دو او را بیرون بردند و زبیر نیز او را بر اسب نشاند و اوتر بود ولی چیزی از او تغییر نکرده بود مشرکین هم بعقب او روان شدند و چون به آنها رسیدند زبیر او را بزمین انداخت و زمین او را بلعید و او بلیعالارض (بلعیده شد زمین) نام گرفت. قیروان در حلی العلی آورده که چون خبیب کشته شد صورتش بسوی قبله بود و هرچه به خلاف قبله او را گرداندند موفق نشدند و لذا او را بدان صورت ترک کردند. (از الاصابه قسم 1 ص 104).

خبیب. [خ ُ ب َ] (اِخ) ابن اسود. وی از صحابیان بود. عبدان از ابی نمیله از ابن اسحاق آورده: وی از حجازیان و از بنی نجار و مولای ایشان بوده است. سلمهبن فضل و زیاد بکائی از ابن اسحاق آرند که خبیب حلیف انصار بود. (از الاصابه قسم 1 ص 103).

خبیب. [خ ُ ب َ] (اِخ) ابن ثابت. وی جواد و فصیح و محدث بود. (از منتهی الارب).

خبیب. [خ ُ ب َ] (اِخ) ابن جهنی. وی جد معاذبن عبداﷲبن خبیب بود. ابن انس و ابن شاهین و غیر آن دو او را از صحابیان آورده اند. ابن السکن از طریق ابن وهب از ابن ابی ذئب از اسیدبن ابی اسید از معاذبن عبداﷲبن خبیب از پدرش از خبیب جهنی حدیثی اخراج کرده که نقل کرد روزی پیغمبر به من فرمود: «قل » پس ساکت شد باز فرمود: «قل » ولی من ندانستم چه بگویم پس سه بار گفت «قل » لذا من گفتم چه بگویم ای رسول خدا؟ گفت بگو: «قل هواﷲ احد» و «قل اعوذ برب الفلق » و «قل اعوذ برب الناس » و این سه «قل » را سه بار بهنگام صبحگاه و شامگاه بر زبان ران و آن ترا از هرچیزی کفایت می باشد. ابن السکن پس ازین نقل قول گوید مرا چنان گمان است که در این سلسله حدیث او جمله ٔ «عن خبیب » زیاده است اما در این حدیث نیز اختلاف می باشد، من (= صاحب اصابه) می گویم و ابن منده نیز از طریق ابی مسعود از ابن ابی فدیک از ابن ابی ذئب اخراج کرده و گفته است من در این حدیث عبارت «عن جده » را نیز دیده ام و باز گفت ابومسعود چنین حدیث کرده است ولی غیر او «عن جده » را نگفته است. من (= صاحب اصابه) میگویم ابوداود و نسائی و ترمذی و طبرانی و عبدبن حمید و غیر آنها چنین اخراج کرده ولی نگفته اند «عن جده »، ولی ابن شاهین از طریق عاصم و عبدان از طریق ابن عماره و این دو (عاصم و ابن عماره) از ابن ابی ذئب اخراج کرده و در آن گفته اند «عن معاذبن خبیب عن ابیه » و ابن عماره کلمه ٔ خبیب جهنی را نیز افزوده و گویی نسبت بجد او داده و سپس ابن عماره بر ظاهر آن عبارت اعتماد کرده است. ابن قانع و طبرانی و جز آن دو او را از سحابیان آورده اند. (از الاصابه قسم 1 ص 104)

خبیب. [خ ُ ب َ] (اِخ) ابن حارث. وی صحابی بوده است. ابوموسی از قول ابن شاهین نام او را چنین آورده ولی در ضمن گفته است که ابن شاهین در این نام تصحیف کرده و صحیح آن با «جیم » است. (از الاصابه قسم 4 ص 158).

خبیب. [خ ُ ب َ] (اِخ) ابن سلیمان بن سمره. وی از محدثان بوده است. (از منتهی الارب).

فرهنگ فارسی هوشیار

شکاف زمین شکاف دراز

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری