معنی خانی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خانی. (اِ) حوض و چشمه ٔ آب را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
دو خانی پدید آید اندر دو چشم
از آن روی ناری و زلف دخانی.
قطران.
گوید این خاقانی دریامثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا.
خاقانی.
صدقه ٔ جاریه آنست که پادشاهان مدرسه ها سازند و وقفها کنند و مساجد و خانی و چشمه سارها و کهریزها آورند. (راحه الصدور راوندی).
آب کوثر نه آب خانی بود
چشمه ٔ آب زندگانی بود.
نظامی.
ز شرم آب آن رخشنده خانی
بظلمت رفته آب زندگانی.
نظامی.
اولش گرچه آب خانی داد
آخرش آب زندگانی داد.
نظامی.
خانیی آب بود دور از راه
بود از آن خانی آب آن بنگاه.
نظامی.
کوزه پر کرد از آب آن خانی
تا برد سوی خانه پنهانی.
نظامی.
نام خود عاشق نهادی چیست این افسردگیها
عاشقان را سینه آتش خانه باید دیده خانی.
اوحدی.
یک روز نمی آیی تا در غم خود بینی
صدخانه ٔ چون دوزخ صد دیده ٔ چون خانی.
اوحدی.
حاصل ما ز زلف و عارض اوست
اشک چون خون و چشم چون خانی.
اوحدی.
تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی
تو خان و مرا دیده از گریه خانی.
خواجو (از شرفنامه ٔ منیری).
|| تالاب. باتلاق و از این معنی است «مرداب گاوخانی ». رجوع به حاشیه ٔ مرقوم بر «خانی » در همین صفحه شود. || آب صاف. (ناظم الاطباء). || زری است رایج در ترکستان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات):
خانی دیگران بیک خانی.
ظهوری (از آنندراج).
|| زر خالص. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مزید مؤخر امکنه چون:تیرخانی، چاخانی، (چاه خانی)، سرخانی، سیاه خانی. || از مبادی گاه شماری چون هجری و یزدگردی و جلالی و غیره: فامّا در عصر مترجم که آن شهور سنه ٔ تسع و عشرین و سبعمائه هجری میشود مطابق ثمان و عشرین «خانی »... (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 50).

خانی. (ص نسبی) منسوب به «خان لنجان » که شهری است در نواحی اصفهان. (از انساب سمعانی). رجوع به «خان لنجان » شود. || منسوب به «خان » را گویند. (از برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء): این عمارت و قلعه خانی است نه رعیتی. || منسوب به «خانه »، خانگی. اهل خانه. ضد بیگانه، ج، خانیان: من رفتم سوی هرات و چنان گمان میبرم که دیدار من با تو و خانیان بقیامت افتاد. (تاریخ بیهقی). و حکم تأدیب و تحریک از غارت حله و استخراج اموال مصادره... فرمود و بخانیان امان داد. (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم). || سلطنت متعالی. (برهان قاطع).

خانی. (حامص) خان بودن، رئیس قبیله و ایل بودن، مقام خان داشتن:
از آنسو مر اوراست تا غرب شاهی
وزین سو مر او راست تا شرق خانی.
فرخی.
امیر ماضی چند رنج بردو مالهای عظیم بذل کرد تا قدرخان خانی یافت. (تاریخ بیهقی). یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت، خانی ترکستان از خاندان ایشان نشد. (تاریخ بیهقی).

خانی. (اِخ) نام همای دختر دارا باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری).

خانی. (اِخ) نام یکی از نویسندگان عرب است و او راست: هدایه المرتاب فی فضائل الاصحاب. این کتاب در سال 1292 هَ.ق. چاپ شد. (معجم المطبوعات).

خانی. (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کاکی بخش خورموج شهرستان بوشهر، واقع در 30هزارگزی جنوب خاوری خورموج و 1500 گزی جنوب رودمند.36 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

خانی. (اِخ) عبدالمجیدبن محمدبن محمد خانی دمشقی شافعی (1263- 1318 هَ.ق.). یکی از ادباء متأخر عرب است که بتاریخ و فقه پرداخت و شعر سرود. مولدش دمشق و مرگش باسلامبول اتفاق افتاد. او راست: 1- «الحدائق الوردیه فی حقائق اجلاء النقشبندیه» که کتابی است در تراجم احوال نقشبندیان و تاریخ تألیف آن (1306هَ. ق.) است. 2- کتاب «سبع مقامات » که اسناد روایت آن از طریق سعدبن بشیر و نشأت آن از ابی حفص مصری است. 3- دیوان شعر بنام «وجه الحل من جهدالمقل ». (الاعلام زرکلی چ 2 ج 4 ص 294).

خانی. (اِخ) قاسم. رجوع به «قاسم الخانی » در این لغت نامه شود.

فرهنگ معین

زری که در ماوراء - النهر رایج بوده، زر خالص. [خوانش: [تر - فا.] (ص.)]

چشمه، حوض. [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ عمید

حوض آب،
برکه،
گودالی که آب چشمه در آن جمع شود: ز شرم آب آن رخشنده‌خانی / به ظلمت رفته آب زندگانی (نظامی۲: ۱۴۶)،
آبانبار: نمُرد آن‌که مانَد پس از وی به‌جای / پل و خانی و خان و مهمان‌سرای (سعدی۱: ۴۵)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

امارت، امیری، پادشاهی، مربوط ومنسوب به خان، چشمه، قنات، برکه، حوض، تالاب، باتلاق، مرداب، زرخالص، طلای‌ناب، زر ناب

گویش مازندرانی

چشمه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری