معنی حلیف در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
حلیف. [ح َ] (ع ص، اِ) هم سوگند. (منتهی الارب) (آنندراج). هم قسم. || هم عهد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). آنکه با تو عهد کرده باشد. هم پیمان. حِلف. ج، حلفاء. (منتهی الارب) (آنندراج).
- حلیف الفراش، آنکه بر اثر بیماری در بستر افتاده باشد: بعلتی صعب ممتحن گشت و حلیف الفراش شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). از هول حادثه بیست روز حلیف الفراش شدم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
|| در شعر ساعدهبن حویه، سنان تیز یا اسب بانشاط. (از منتهی الارب) (آنندراج). || مرد فصیح. (دهار). مرد تیززبان. (از مهذب الاسماء).
- حلیف اللسان، تیززبان و فصیح. (از منتهی الارب) (آنندراج).
هم عهد، هم سوگند، یار، دستیار. [خوانش: (حَ) [ع.] (ص.)]
همعهد، همپیمان، همسوگند،
همسوگند، همقسم، همپیمان، همعهد، دستیار
هم سوگند، هم قسم
حَلِیْف، هم قسم- هم سوگند- هم عهد- لازمه (جمع:حُلَفاء)،