معنی حلو در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

حلو. [ح َل ْوْ] (ع مص) در نکاح دادن دختر یا خواهر خود را و ستدن از کابین آنها چیزی بجهت خویش. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). کسی را چیزی دادن. (تاج المصادر بیهقی). || شیرین گردانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پیرایه کردن زن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

حلو. [ح ِل ْوْ] (ع اِ) نوعی از آلات خرد جولاهه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

حلو.[ح ُل ْوْ] (ع مص) حلوان. کسی را برسم هدیه چیزی دادن بر سعی که کرده باشد و پاداش دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (ص، اِ) شیرین و ضد تلخ. (از منتهی الارب). ضد مُرّ. (از اقرب الموارد) (آنندراج): و خواص عقلا که بمرور ایام حلو و مر روزگار چشیده بودند. (جهانگشای جوینی).
- رجل حُلو، مرد سبک و خوش آینده بچشم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). ج، حلون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- طعام حلو، طعامی شیرین. (مهذب الاسماء).

فرهنگ عمید

[مجاز] لذیذ،
[مقابلِ مُرّ] شیرین،

حل جدول

لذیذ، شیرین

مترادف و متضاد زبان فارسی

صفت شیرین، لذیذ،
(متضاد) مر، تلخ

فرهنگ فارسی هوشیار

لذیذ، شیرین

فرهنگ فارسی آزاد

حُلْو، لذیذ- زیبا- شیرین،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر